🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_155
#پارت_پایانی
_تقصیر این دوتا وروجکه ، خیلی شیطون شدن علیرضا الان زهرا هم اومده هم دست اشون شده...مامانت از دستشون کلافه شده... میگه من نمیدونم این مهدی چرا به علیرضا نرفته چرا انقدر شیطونه.
خنده ای کردم.
دستی به تصویر قشنگ روی سنگ مزارش کشیدم ... قطره اشکی که با سماجت تلاش داشت پایین بیاد رو پاک کردم.
یاد روز های اول افتادم رفتم سر مزارش گریه امونم رو بریده بود..حس و حالم با رفتن علیرضا رفته بود.
نشستم سر مزارش براش گفتم گلایه کردم
_علیرضا قول دادی بهم هستی ، بهم گفتی میخوایی یک سال بریم راهیان نور میبرمت اعتکاف ، اصلا یادت رفته مهریه منو ندادی من هنوز کربلا نرفتم.
چند شب بعد که تونستم بعد اون همه بی خوابی بخوابم...علیرضا رو دیدم.
مثل همیشه
خوش رو و بااقتدار
مرد من بود.
با لبخند نگاه ام می کرد....با ذوق به سمت اش رفتم.
+حلال کن ساجده جانم ، مهریه ی شما سر جاشه به وقتش عزیزم.
ساجده جانم خودت رو اذیت نکن بچه ها مامان می خوان من هستما !کنارتم...کافیه اینو بدونی☝️🏻
نمیتونستم توی خوابم حرف بزنم اما بعد اون خواب سعی کردم برگردم به زندگی علیرضا از من دلخور بود میگفت بچه ها مامانشون رو می خوان...میگفت من کنارتم ، کنارم بود اینو با تمام وجود حس کرده بودم.
از فکر بیرون اومدم
_علیرضا فردا پیکر حاج قاسم رو میارن قم برای تشییع.
یادمه همیشه از حاج قاسم تعریف میکردی....علاقه ات بهش بی حد بود...الان کنارته.
حاج قاسمم به آرزوش رسید.
شهادت پاداش یک عمر مجاهدت این مرد بود.
من رو هم دعوت کردند...میخوام برم تشییع.
از جا بلند شدم و چادرم رو تکون دادم
_بدوئین بیایید اینجا بچه ها.
زینب مهدی چون خراب کاری کرده بودند. سری دست هاشون که خاکی شده بود رو با آب پاک کردم.
با ذوق به این دوتا میوه و ثمره ی عشق و زندگی من با علیرضا بود نگاه می کردم.
خداروشکر.....❤️
تمام قصه همين بود من عاشق تو...❤️
تو عاشق شهادت...💚
تو رفتى براى رضای خدايت...✨
من ماندم با کلی از خاطراتت...🙃
" پایان "
،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─