🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_25
بعد هم رفت و یک پاکت کاغذی برداشت و گرفت سمت من
با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و طبق معمول سرش پایین بود...
_این چیه؟؟
+چادر
_یعنی میخواید بگید من بی حجابم
+من قصد جسارت نداشتم ..نذر داشتم شب اول فاطمیه پنج تا چادر هدیه بدم ...
حس کردم یکم تند رفتم بدون اینکه اون پاکت رو بگیرم برگشتم تا از حسینیه خارج بشم.
داشتم کفش هامو می پوشیدم که عاطفه اومد کنارم
+ساجده صبر کن علی قصد بدی نداشت
بلند شدم ایستادم
اشک توی چشم هام جمع شده بود
با بغض گفتم
_عاطفه من مثل شما نیستم ..مثل شما فکر نمی کنم من اصلا حضرت زهرا رو نمیشناسم
+نمیشناختی ولی امشب دیدی چقد براش گریه کردی
_خب چی شد الان
+چی شد ساجده !!! نمیبینی یک شب برای درد حضرت زهرا و غربت علی گریه کردی چادرش رو بهت هدیه داد...تو به علیرضا نگاه نکن .. امشب حضرت زهرا این چادر رو بهت داده...
بیا گلم بگیر.. این چادر قسمت تو شده
پاکت رو از عاطفه گرفتم..
+علی ازم خواست ازت عذر خواهی کنم
_نیازی نیست..من اشتباه متوجه شدم
عاطفه منو محکم توی بغل اش گرفت
+تو ریحانه ی خدایی
،،،،،،،،،،،
جامون رو انداخته بودیم و میخواستیم بخوابیم...مثل هرشب عاطفه هم کنار من روی زمین می خوابید چون تخت اش یک نفره بود ... من روش نمی خوابیدم و عاطفه هم به رسم مهمون نوازی کنار من می خوابید....
_میگم عاطفه اون همه غذا اضافه رو چیکار می کنید؟؟
+خب این یک رازه
کنجکاو شدم
_چه رازی
+نمی دونم
یک رازه بین خودش و خدا
تاحالا به کسی نگفته
_آهآا
خب بخوابیم دیگه
عاطفه بلند شد و با بطریِ آبِ بالای سرش وضو گرفت و خوابید.
تا صبح پهلو به پهلو می شدم خوابم نمیبرد ... فقط به حرف های عاطفه و هدیه ی حضرت زهرا (س) فکر می کردم
آخر سر یک حمد خوندم سعی کردم بخوابم
،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_25
بعد هم رفت و یک پاکت کاغذی برداشت و گرفت سمت من
با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و طبق معمول سرش پایین بود...
_این چیه؟؟
+چادر
_یعنی میخواید بگید من بی حجابم
+من قصد جسارت نداشتم ..نذر داشتم شب اول فاطمیه پنج تا چادر هدیه بدم ...
حس کردم یکم تند رفتم بدون اینکه اون پاکت رو بگیرم برگشتم تا از حسینیه خارج بشم.
داشتم کفش هامو می پوشیدم که عاطفه اومد کنارم
+ساجده صبر کن علی قصد بدی نداشت
بلند شدم ایستادم
اشک توی چشم هام جمع شده بود
با بغض گفتم
_عاطفه من مثل شما نیستم ..مثل شما فکر نمی کنم من اصلا حضرت زهرا رو نمیشناسم
+نمیشناختی ولی امشب دیدی چقد براش گریه کردی
_خب چی شد الان
+چی شد ساجده !!! نمیبینی یک شب برای درد حضرت زهرا و غربت علی گریه کردی چادرش رو بهت هدیه داد...تو به علیرضا نگاه نکن .. امشب حضرت زهرا این چادر رو بهت داده...
بیا گلم بگیر.. این چادر قسمت تو شده
پاکت رو از عاطفه گرفتم..
+علی ازم خواست ازت عذر خواهی کنم
_نیازی نیست..من اشتباه متوجه شدم
عاطفه منو محکم توی بغل اش گرفت
+تو ریحانه ی خدایی
،،،،،،،،،،،
جامون رو انداخته بودیم و میخواستیم بخوابیم...مثل هرشب عاطفه هم کنار من روی زمین می خوابید چون تخت اش یک نفره بود ... من روش نمی خوابیدم و عاطفه هم به رسم مهمون نوازی کنار من می خوابید....
_میگم عاطفه اون همه غذا اضافه رو چیکار می کنید؟؟
+خب این یک رازه
کنجکاو شدم
_چه رازی
+نمی دونم
یک رازه بین خودش و خدا
تاحالا به کسی نگفته
_آهآا
خب بخوابیم دیگه
عاطفه بلند شد و با بطریِ آبِ بالای سرش وضو گرفت و خوابید.
تا صبح پهلو به پهلو می شدم خوابم نمیبرد ... فقط به حرف های عاطفه و هدیه ی حضرت زهرا (س) فکر می کردم
آخر سر یک حمد خوندم سعی کردم بخوابم
،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_25
عذر خواهی کوتاهی کردم و گیج زل زدم عطیه خانم ، مادر ریحانه ،که لبخند دلنشینی زد و گفت:
عطیه خانم_سلام مادر.خوش اومدی.
من_سلام. ببخشید مزاحم شدم.
عطیه خانم _مزاحم چیه دخترم ؟! مهمون حبیب خداست.
لبخندی خجل وار زدم و تشکر کردم که ریحانه دستم را کشید و مرا داخل اتاقش برد.
اتاق صورتی رنگی که به ادم ارامش میداد...
خیلی دوست داشتم اتاق سید را هم ببینم...!
"بهااار! ساکت شو! چرا اینقدر به این پسره فکر میکنی؟!"
صدایش داخل گوشم پیچید:
"رهاییتون از پیله مبارک..."
ریحانه_چرا وایستادی بهار؟؟
چادرم را برداشم و روی صندلی میز کامپیوترش نشستم.
ریخانه خوب بود...
حس میکردم الان حس بهتری به او دارم .
دو ساعتی پیش او ماندم و برگشتم خانه.
مامان و باده تحویلم نمی گرفتند.
دست مامان بود مرا تحریم غذایی و تحریم برای ورود و خروج از خانه هم میکرد.
بی حوصله به اتاقم رفتم و بعد نماز مغرب و عشا، کمی درس های عمومی را دوره کردم.
روز ها کمی تکراری شده بودند...
اتاقم، بی توجهی های مادرم و باده، نگاه های بی تفاوت بابا، دانشگاه و نماز...
دو ماهی به همین منوال گذشت تا روزی که ریحانه پیشنهاد رفتن به جلسه ای مذهبی داد.
چون تجربه ای نداشتم دوست داشتم ببینم این کلاس ها چه مدلیست بخاطر همین قبول کردم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─