🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_41
یک ماه بود از مدارس میگذشت...همینجوری روی صندلی چهارزانو نشسته بودم و با سرخوشی وسایل ام رو مرتب می کردم...امسال هرچند امسال نسبت به سال های گذشته کارهام بیشتر و سنگین تر بود اما با علاقه پیش میرفت...خورده پاک کن هارو از روی میز برداشتم و با خودم گفتم
پاشم برم یک حرکت تکنیکی بزنم
رفتم سراغ کتابخونه ، انگشت اشاره ان رو بالا گرفتم و گفتم
به این میگن حرکت تکنیکی
کتاب 18بانو رو برداشتم...خیلی وقت بود دستم بود و هنوز شروع به خوندش نکرده بودم
روی تخت دراز کشیدم و پشت جلد کتاب رو خوندم.
«مجموعه پیشِ رو 18 روایت شگرف از زندگی بانوانی است که روزی بر سر دو راهی سخت، دست به انتخابی زیبا زدند و تصمیم گرفتند که مسیر زندگیشان را تغییر دهند . این روایت ها که با انگیزه حرکت از مسیر ناراستی به سوی هدایت همراه است ، گویایِ آن است که تا منزل حضرت دوست راهی نیست.....»
دلمو زدم به دریا کتاب رو برای بار دوم باز کردم.... متولد 19 تیرم
"سفر اجباری به قم"
صفحه رو پیدا کردم و بازش کردم
به مدد امام زمان (عج)راهش را پیدا کرد....
چه حس خوبی داشتم !
شروع کردم به خوندن داستان
داستان احوال دختری رو نشون میداد که عجیب شبیه به من بود....به صورت اتفاقی با دختر هایی آشنا شده بود که با خودش فرق داشتن
شاید میتونم بگم شبیه عاطفه...
با همون دخترها تویِ حسینه جمکران، ساکن میشه و با یک سخنرانی تغییر میکنه
با یک حرف از این رو به اون رو میشه
سخنران میگه:
《یک لحظه چشماتو ببند حس کن فردا امام زمانت ظهور کنه! چی تو دست بالت داری که به استقبالش بری و نوکریشو بکنی؟》
اون دختر تغییر کرد...
برای خودش برای امام زمان اش برای خدا
کتاب رو بستم و به فکر فرو رفتم
چرا توی این دو سفر به قم، جمکران نرفتم ؟!
از امام زمان (عج)چی میدونستم...غیر اینکه غایبه و غیبتش ربطِ به ما داره....تمام ذهنیتم این شد که چرا از امام زمان(عج) نمیدونم و حالا باید چکار کنم ؟
حالم یجوری بود...نمی دونم خوب بود یا بد....تو فکر رفته بودم که صدای اذان بلند شد.
سلام نمازم رو که دادم قرآنمرو برداشتم...چشم هام رو بستم و اتفاقی یک صفحه از قرآن رو باز کردم إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِم
و خداوند سرنوشت هیچ قومى راتغییر نمى دهد ، مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند.
چقد پر مفهوم...تا آخر صفحه رو خوندم ...نخ قرآن رو روی اون صفحه گذاشتم و قرآن رو بستم.
سجاده ام رو جمع کردم و رفتم پایین کمک مامان
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_41
در کمال بهت و ناباوری گفتم:
من_علی!!
صدای دست و سوت همه بلند شد.
چشمم که چرخید با یک سالن بزرگ، تمام کسانی که می شناختم و یک کیک در دستان پدرم مواجه شدم.
نگاهم که به دیوارهای سالن خورد ،مات ماندم...
تمام عکس هایی که تا به حال گرفته بودم روی دیوار نصب شده بود.
فقط خدا میداند که چقدر برای زدن یک نمایشگاه کوچک خودم را به در و دیوار زده بودم اما نشد و حالا...
با فشار دستان علی روی کمرم قدمی به جلو برداشتم و ۲۴ شمع کوچک و رنگی روی کیک را فوت کردم.
حس کردم کسی به پایم چسبید.
سرم را که خم کردن پسر وروجکم را دیدم که داخل آن کت و شلوار کوچک و با آن کفش های کالج ریزه میزه، شکل عروسک ها شده بود...
ایلیا_ماما...بابا بزلگ کیک خلید.
خم شدم و پسر شیرینمان را در آغوش گرفتم و روبه علی ایستادم و خواستم چیزی بگویم که زودتر گفت:
علی_ تولدت مبارک بانو.
*
باورم نمیشد...
امروز آخرین مهلت ثبتنام بود و صبح تو بابا امده بود به اتاقم و گفته بود می توانم بروم...
وقتی خبرش را به ریحانه دادم هردویمان فقط از خوشحالی جیغ میزدیم و این خوشحالی وقتی خبر آمدن زهرا و نیلوفر هم بهمان رسید کامل شد...
من_ریحانه چیا با خودم بردارم؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─