🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_56
"ساجده"
یک هفته از رفتن دایی اینا میگذشت....حس و حال خوبی نداشتم...بچه ها هم تو مدرسه گفته بودند مثل قبل نیستم....واقعا هم مثل قبل نبودم.
انگار تو همین سه روزی که علیرضا شیراز بود بهش عادت کرده بودم...تو این یک هفته هم علیرضا دو سه بار زنگ زده و منم برای اینکه مزاحم اش نشم یک بار زنگ زدم.
روی تخت دراز کشیده بودم که تقه ای به در خورد و گلرخ وارد شد.
+اجازه هست؟
باذوق بلند شدم نشستم
_بله...وایی گلرخ مثل توپ شدی
+اع اع....من و مسخره می کنی...وایسا نوبت منم میرسه.
با خجالت سرم و پایین انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
گلرخ رفت سمت میز و گوشی ام رو برداشت.....نگاهی به اسم رویِ گوشی کرد و لبخندی زد
+جااانااا...فکر کنم همسر جنابعالی هستن
سریع گوشی رو ازش گرفتم و تماس رو وصل کردم.
گلرخ آروم رو بهم گفت بعدا حرف می زنیم و دستی تکون داد و بیرون رفت.
+سلام علیکم ساجده خانم....عزیزدل
نیستی؟
نمیگی اینجا یکی چشم انتظاره؟
_سلام...خوبی؟
+شکر...تو خوب باش منم خوبم...خانواده خوبن!؟..اصلِ حالت چطوره؟
می خواستم بگم خوبم فقط دلم تنگ شده که نتونستم با بغض گفتم:
_همه خوبن...منم خوبم
+ساجده خانم...فردا شب مراسمی که بهت گفتم شروع میشه.می تونی بیایی قم؟
آره...چرا نیام!!؟؟
_آره...ولی چطوری بیام؟
+امیر و عاطفه سادات هم قراره بیان...می تونی با اون ها بیایی یا اگر سختته خودم بیام دنبالت؟
_نه نه...تنهایی خطرناکه...میام با عاطفه اینا.
+باشه...چند روز می تونی اینجا باشی؟
_هرچقدر بخوایی!
+نمی خوام به درست لطمه بخوره
_نمی خوره...دو روز آخر صفر که سه شنبه و چهارشنبه اس و تعطیل رسمی...پنج شنبه و جمعه هم مدرسه ندارم.
+خداروشکر....به پدرت هم زنگ زدم اجازه ات رو گرفتم...شما هم به عاطفه زنگ بزن هماهنگ شو
_چشم
+سلام منو به همه برسون
مراقب خودتم باش...هواسرده بپا سرما نخوری😬
با خنده گفتم:
_چشم...چشم
+چشمت بی گناه
کار نداری؟
_نه فقط.....
+چی!
_هیچی...تو هم مراقب خودت باش
سلام برسون
با علیرضا خداحافظی کردم و گوشی رو رویِ میز گذاشتم...لبخند محوی رویِ لب هام بود.
موهام رو بستم و رفتم پایین.
گلرخ و مامان داشتند در مورد سیسمونیِ فندق صحبت می کردن.
گلرخ که منو دید اشاره کرد که برم کنارشون.
_برای فندق اسم نزاشتید هنوز؟
+نه....انتخاب قاطعی نداشتیم...من ی چیز میگم سجاد ی چیز میگه😅
_هنوز باهم به نتیجه نرسیدید!؟؟
مامان+تا دنیا بیاد به نتیجه میرسید ان شاءالله....بچه اسمشو با خودش میاره.
_راستی مامان....هیئت دایی اینا داره شروع میشه...شماها نمیاید؟
+نه...فکر نکنم بابات کار داره...تازگی هم قم بودیم...تو میخوایی بری برو عیب نداره که....شوهرت ام اونجاست
گلرخ+آقا علیرضا میاد دنبالت ؟
_نه...میخواست بیاد گفتم تنها میایی خطرناکه...با امیر و عاطفه میرم.
مامان+تا جمعه می مونی ؟
_نمی دونم....بیشتر بمونم مدرسه رو چیکار کنم...الان دی ماه هم هست و امتحان های ترم داره شروع میشه.
+نگران مدرسه ات نباش....چهار روز که تعطیلی...بیشتر هم شد من اجازه اتو می گیرم.
لبخندی زدم و تشکر کردم
_راستی گلرخ...اومدی بالا چیکار داشتی؟
با خنده گفتم
_نکنه دوباره قضیه سکرته
گلرخ هم با خنده گفت :........
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_56
ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا...
دستهای سردش را گرفتم...
من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و...
صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم.
من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم.
ریحانه _باید به علی بگم.
من _باشه بگو.
بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم.
چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد.
ریحانه_ بهاری؟ امادهای؟
و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
علی...
سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد...
" خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..."
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─