🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_66
هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫
با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت.
چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌
،،،،،،،،
"ساجده"
فرداقرار بود برگردم شیراز.... احساس خوبی نداشتم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود.
پراز تغییرات کوچیک بزرگ بود برام.
داشتم از کنجکاوی میمیردم...اتاق علیرضا رو باید ببینم😬💪
آخر شب بود که همه توی اتا اقشون بودن چادر مشکی که علیرضا بهم داده بود رو انداختم رویِ سرم و بیرون رفتم.
آروم تا جلویِ اتاق علیرضا رفتم و تقه ای به در زدم.
انقدر بی هوا در رو باز کرد که لحظه ای هنگ کردم.
_اِهِم....چیزه سلام😬
به سر تا پام نگاهی انداخت...انگار به خاطر چادر کمی متعجب شده!
+علیک سلام ، چیزی شده
_ها ، آها نه همیجور.....
بعد پشت سر هم گفتم
_ببین بهم نگی فضول هاا....من فقط یکم کنجکاوم اتاق ات رو ببینم.
از همون اول دلم میخواست اتاقت ببینم.
الان میخوام ببینم
چقد ببینم ... ببینم کردم.
یکم چشم هاش گرد شد و بعد لبخندی زد
+باشه..باشه...بیا تو ببین
لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود...اینجوری ندیده بودم اش تاحالا.
رفت کنار و وارد اتاق شدم...اتاق نسبتا بزرگی بود.
ساده اما شیک
دیوار ها کاغذ دیواری سورمه ای رنگ داشت و گوشه دیوار و نزدیک پنجره تخت اش بود.
روبروش هم کمد لباس و میز مطالعه اش بود.
تنها چیزی که خیلی به چشمم اومد.
کتابخونه بزرگی بود که یک دیوار اتاق رو گرفته بود.
طرف دیگه دیوار هم نوشته هایی با خط خوش، قاب شده بود.
رفتم جلوتر تا بخونم شون
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
در آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
یعنی اینا خط خودشه!؟؟
نگاه کردم به حدیثی که کنار شعر بود
امام علی (ع):
:برای دنیای خودت چنان عمل کن. که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.=
لبخندی زدم
_اتاقت خیلی قشنگه🙂
خواستم بگم مثل خودت آرامش میده ولی......
+قابل شما رو نداره
_صاحابش قابل داره ، کتاب خونه ات از کتابخونه ی عاطفه بزرگ تره !
+عاطفه سادات کتاب های من و برداشته...وگرنه من بیشتر از این ها کتاب دارم.
_اهوم ، خیلی از کتاب های عاطفه رو خوندم.
+واقعا!
_آره
نشستم براش گفتم ، با ذوقِ فراون دفترچه ای که حرف های قشنگ کتاب هارو توش یادداشت می کردم رو آوردم و باهم خوندیم.
_خوب بود!؟
+عالی بود...
ببینم تو این دفترچه اسم منو ننوشتی😅
_علیییرضااا😬
باخنده از جاش بلند شد..
+من میرم یک چیزی بیارم بخوریم
سری تکون دادم که از اتاق خارج شد.
بلند شدم و به کتابخونه ای که داشت سَرَک کشیدم.
یعنی همه ی این هارو خونده..!!؟؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با سینی چای و بیسکوییت وارد شد.
+ای بابا بخدا اتاق من دیگه چیزی نداره ها
_هوم نه چیزه
هول شده بودم چون واقعا تا کله تو همه چی فضولی کرده بودم...رو تخت اش نشستم و اونم روبه روم رویِ صندلی نشست.
به قاب عکسِش که بالا ی تخت بود نگاهی انداختم.
چای رو جلوم گرفت.
+ساجده خانوم...این چند وقت تونستم خودم رو به شما ثابت کنم ، نظر شما عوض شد آیا؟
*مولانا
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_66
بعد دوماه ندیدنش...
بوی عطرش زیر بینی می پیچد.
به قدم هایم سرعت می بخشم و بالاخره به کلاس میرسم.
استاد که مرا میبیند، سلام میدهم.
من_ سلام استاد.
برمیگردد...
مرور آن چشم های مشکی که دو ماه است هرشب عکسش را دوره می کنم...
نگاهم را می دزدنم.
استاد_سلام تاخیر داشتیم خانم شریفی!!
میخواهم چیزی بگویم که زودتر می گوید:
استاد_ ولی چون اولین بار تونه اشکال نداره. بفرمایید تو.
نفس عمیقی می کشم و سید کمی عقب میرود تا وارد کلاس شوم.
روزهای تکراری از پی هم میگذرند...
باده و مامان روز به روز سردتر میشوند و در این میان رفت و آمد های فربد روی مخم می رود.
غروب باید بروم حوزه اما حالش را ندارم.
شماره ریحانه را میگیرد و روی اسپیکر میگذارم.
خوب است که مامان به دوره و باده به خانه دوستش رفته.
ریحانه _جونم بهاری؟
من_ سلام ریحان. خوبی؟
ریحانه_ فداااات. تو چطوری؟ کجاهایی؟
من_ خونه. ریحان من امروز نمیام حوزه.
ریحانه _چییییی؟!
من_ چرا جیغ میزنی؟؟؟
ریحانه_ نه! بیا. جلسه امروز مهمه.
در یخچال را باز می کنم و بطری آب معدنی را بیرون می کشم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋