eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با دست زد تو پهلوم _اععع...این چکاریه کوثر!! +چیکار کنم خب...!؟چند ماهه خیلی تو فکری ساجده! فاطمه از میز پشت خودش رو جلو کشید +راست میگه ساجده...زود بگو ببینم چه خبره!؟؟ لبخندی زدم _چیزی نیست کوثر+بعله...از لبخندت معلومه.. عاشق شدی ساجده هاا از اون خفن هااا عاشق ! فاطمه+بیا..باز رفت تو فکر میگم حالا که مدرسه رو تعطیل کردن و یک هفته به عید مونده بیایید بریم عکاسی.. داره بهار میشه...انقده همه جا قشنگهه کوثر+آره...من‌پایه ام. با پا به کنار کتونی ام زد +توچی ساجده..!؟ خیلی با خودم درگیر بودم....حالم روبه راه نبود...نمی دونستم بهشون بگم یا نه ! دل و زدم به دریا.. _میام فاطمه+ساعت چهار همون جایِ همیشگی ...باغ گلها بعد از کلاس آخر...از بچه ها خداحافظی کردم وراهی خونه شدم....هوا به گرما میرفت و کمی چادر اذیت ام می کرد. اما ارزشش رو داشت. من به امام زمانم قول داده بودم. کلید انداختم و وارد خونه شدم...فقط مامان خونه بود... با لبخند بهش سلام کردم و رفتم بالا تا لباس هام رو عوض کنم. بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم پایین رفتم و کنارِ مامان تو پذیرایی نشستم. +مدرسه ات تموم شد ؟ _آره مامان...دیگه میره بعد عید +خب خداروشکر ، امروز بابات دیر میاد. میخواستیم بعد از نهار باهات صحبت کنیم که نشد...میره تا شب...شب من و بابات باهات کار داریم. میدونستم چکارم دارن...اما بازم پرسیدم _چکاری؟ +متوجه میشی...حالا پاشو بریم نهار بخوریم. ،،،،،،، بعد از یکم عکاسی روی نیمکت پارک نشستم....فاطمه و کوثر همچنان مشغول عکاسی بودند. به دوربین ام نگاهی انداختم‌. دوست داره عکاسی یادش بدم :): فاطمه زد رو پام +خب میفرمودید ساجده جان _آاام..‌‌.خب قضیه بر میگرده به یکی دوماه پیش . دایی بابام رو که براتون گفتم‌‌.. کوثر+آره...همون که اهل قم بود، پسر عموت، امیر هم دامادشونه. _آره ، گفتم که ی پسر دارن قبل از امتحانات ترم اومدن خاستگاریم. دوتاشون چشماشون گرد شد. _منم باور نمی کردم....گفتم بهتون که چقدر با من فرق داره. فاطمه+اوهوم _خب وقتی اومدن خاستگاری....نظرم رو نسبت بهش گفتم که گفت ذهنیت من نسبت بهش غلطه منم گفتم باید بیشتر آشنا بشیم. کوثر+خببببب....آخ دختر تند بگو _به پیشنهاد پدر هامون...یک ماه صیغه بودیم. فاطمه+اععع...برای همین آخر صفر رفتی قم. _اوهوم...من واقعا درباره علیرضا اشتباه فکر میکردم....اون شخصیتی که از علیرضا تو ذهنم بود...جاش رو با یک علیرضای خوب و محجوب عوض کرد. ولی.....خب ولی من هنوز دو دل ام. اون موقع گفت "منتظر جواب خوبی از طرف تو هستم" ولی من اصلا نتونستم درست فکر کنم...انقدر درگیر خودم و....این....این تغییراتم بودم که واقعا گیج شده بودم. فاطمه لبخندی زد +برای آقا علیرضا چادری شدید شما ؟ _خوب اون مشوقم بود ولی خودم انتخاب کردم...راست اش بخاطر همین تغییرات نتونستم زود تصمیم بگیرم. کوثر+اونا بعد از یک ماه چیزی نگفتن؟ _چرا زندایی آنیه چند بار زنگ زد....ولی من به مامانم گفتم بگه که هنوز باید فکر بکنم. فاطمه+خودش چی..!!؟ زنگی؟؟ ‌پیامی ؟؟ _بعد از تموم شدن محرمیت اصلا بهم زنگ نزد.... پیامم نداد. ولی محرم که بودیم چرا! تو دل ام گفتم...خب از علیرضا انتظارِ غیر از این نمی رفت. کوثر+خب ساجده...اینجوری هم که نمیشه....باید تکلیف اشون رو مشخص کنی. اون بنده خدا ها هم گناه دارن. فاطمه+گفتی آدم خوبی هستن دیگه _خوب که نه...عالین ! ، امشب بابام میخواد باهام حرف بزنه مطمئنم درباره همین موضوعه کوثر+ساجده جان قشنگ فکر هاتو بکن....امشب تصمیم آخرت رو به https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود! به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است... قرار شد فکر کند و راهنماییم کند. نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت... من_ واااای... دیرم شد! بهامین_ جایی باید بری مگه؟ من_ اره باید برم حوضه. بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟! من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد. و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم... کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه. من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم! ریحانه_ صبر کن خب! من_ ای بابا. و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند. گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...! ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم. داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم: من_ ریحان من خودم میرم. سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید. ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد. ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه. و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋