🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_74
هم قدم با هم تو خیابون راه میرفتیم....بازار خیلی شلوغ بود.
کاملا مشخص بود که حواسش به من هست که تنه بهم نخوره...منم که شیطنت ام گل کرده بود. بیشتر خودم رو سمت جمعیت می بردم.البته خودم حواسم بود که یوقت به کسی نخورم.
فقط جهت حرص درآوردن بود
+ساجده خانوم بیا این طرف من...سمت دیوار وایسا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_چرا...جام که خوبه
نفسی بیرون داد
+لطفا....اگر میشه بیایید اینور
تو دلم یک خنده شیطانی زدم....بسه دیگه حرص اش رو به اندازه کافی درآوردم....حالا بگو ببینم.... تو هوای کی نفس میکشی هوم؟😎
همینجور باهم می رفتیم....جلویِ ویترین یک طلا فروشی ایستادم.
بالاخره پیدا کردم.
حلقه ی ست نقره ای رنگی بود که خیلی ظریف و قشنگ بود.
اروم گفتم
+خودشه
بهش نکاه کردم
+این قشنگه بریم !
سری تکون داد باهم رفتیم داخل
مغازه دار حلقه رو اورد با کلی ذوق کردم دستم بهش نشون دادم
_قشنگه نه ؟
+بله قشنگه
_ست اش برای شما هم هست...دست کنید ببینیم!
علیرضا به حلقه اشاره کرد
+ببخشید آقا....این حلقه طلاعه!؟
+بله
رو به من گفت:
+ببخشید اما من نمی تونم این حلقه رو دست کنم!
_خب...چرا!؟؟
+طلا برای مرد حرومه.
_یعنی نمیشه ست گرفت؟
مغازه دار که حواسش بود گفت :
+مشکلی نیست آقای محترم....همین شکل حلقه رو اگر بخواهید می تونیم براتون پلاتین اش رو بسازیم.
بدون اینکه نظرش رو بپرسم رو به اون آقا گفتم:
_آره آقا...لطفا برامون بسازید
با لبخند به علیرضا نگاه کردم که دیدم اخم به صورت داره
وا...چرا اخم کرده
خودش گفت قشنگه دیگه
آروم گفتم
_خوب نیست....
+نه خوبه...مشکلی ندارم
روبه فروشنده کرد و گفت:
+فقط کِی آماده میشه.!؟ ما برای آخر هفته می خوایم.
فروشنده لبخندی زد
+ان شاءالله زود آماده میشه...تو دو سه روز آینده.
حلقه ی من رو داخل جعبه گذاشت و همراه با کارت و شماره تلفنی بهمون داد.
تا وقتی که حلقه علیرضا حاضر شد باهامون تماس بگیرن و بریم تا بگیریم.
باهم از مغازه خارج شدیم.
هنوزم اخم داشت....معلوم بود از چیزی ناراحته
خب اگر به خاطر حلقه هاس...خودش گفت قشنگه.
زیر چشمی نگاهش می کردم.
آروم بهش گفتم:
_از چیزی ناراحت شدید!؟؟
+نخیر!
_ولی...خب بگید....من کاری کردم!؟
نفسی بیرون داد دست به ریشش کشید
+ساجده خانم وقتی من همراه شما بودم لازم نبود که شما با اون آقا هم کلام بشید.
چشم هام در حد گردو گرد شد.
_وا خب مگه چیه !
یکم سرخ شد.
+من دوست ندارم که همسرم با یک مرد غریبه اینطوری صحبت کنه.
چی میگفتم!
یکم که فکر کردم خودم هم متوجه شدم که خیلی یکدفعه ای و بچه گانه صحبت کردم.
حرفی نزدم و علیرضا هم چیزی نگفت.
به سمت ماشین می رفتیم تا سوار بشیم و برگردیم.
انقدر بیرون گشته بودیم که هوا داشت تاریک می شد و نزدیک به اذان بود.
صدایِ گوشی علیرضا اومد...از تویِ جیب شلوارش درآورد و جواب داد:
+سلاممادر
......
بله
......
نه برای من رو سفارش دادیم قرار شد تا یک روز قبل عقد حاضر بشه نگران نباش
.....
نه شما فردا برید با سلیقه خودشون لباس بگیرین
بعد نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
+من فردا با سجاد میرم دنبال کار های دیگه
.....
نه مادر جان
قربانت خدا نگه دار
معلوم بود در مورد لباس عقد حرف میزنن ولی داشتم از فضولی میمردم که بهم بگه چی گفتن😐
به اول بازار رسیدم...سمت ماشین رفتیم و نشستیم.
دیگه اون اخم رو به چهره نداشت.
اما حالا من ناراحت بودم...اخم کرده به روبه رو نگاه می کردم.
کمر بندش رو بست.
آهی کشید و رو بهم گفت:.................
+
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_74
چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته...
اگر با علی مخالفت کند...
با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد.
بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم.
اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم.
من_یعنی یا علی یا شما؟
بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که...
من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره.
بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟
من_اره.
بابا_ مطمئنی.
من_ بله.
بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم:
من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─