eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. ـــ اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. ـــ الله اڪبر... ـــ الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... ـــ باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: ــــ کتابفروشے المهدی... 1وارد مغازه شد؟ سلام کرد. به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. ـــ کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: ـــ زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! ـــ عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! ـــ آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. ـــ بی زحمت حساب کنید! ـــ قابل نداره خانم رضایی! ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید. دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. ـــ خب بگو... ـــ چی بگم؟! ـــ چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. ـــ پسره ی آشغال... ـــ چته؟! چیزی شده؟! ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. ـــ از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟! ـــ کدوم؟! ـــ همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم... ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند. ـــ خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟! ـــ نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد. تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. ـــ مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خدایا... همراه خود دو چشم بسته آورده ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهل بیت است، گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم. 📚فرازی از وصیت حاج قاسم سلیمانی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
همیشه در اردوهایی که می رفتیم، برای انجام کارهایی مثل نظافتِ چادر، چادر زدن و حتی اموری که وظیفه‌اش نبود، پیش قدم می شد. بعد از پایان اردو هم همیشه آخرین نفری بود که به خانه بر می گشت. می گفت: « اگه می خوایم ثواب جمع کنیم، از همین کارهای کوچیک که دیده نمیشه، باید انجام بدیم.» "شهید محسن‌ حججی" ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کشف پیکر مطهر ۲ شهید همزمان با شب های قدر امروز ۲۳ اردیبهشت پیکر مطهر ۲ شهید والامقام دوران دفاع مقدس در منطقه قلاویزان همزمان با شب ۱۹ رمضان و اولین شب از لیالی قدر توسط گروه های تفحص شهدا کشف شد. در این شبهای عزیز گروههای تفحص و خادمین شهدا را از دعای خیرخود محروم نفرمایید‌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حواستون هست که داره یکی یکی یارانش رو گلچین میکنه.... مسئوولیت مهمی در قرارگاه حلب داشت دو روز پیش به یکی از دوستانش گفته بود خواب دیدم حاج قاسم خودش با ماشین آمده دنبالم و میگه ابوالفضل آماده شو باهم بریم.✅ همسر و دو فرزند خردسالش هم که همراه وی در شهر حلب زندگی می کردند بعد از اینکه خبر شهادتش را می دهند می گوید اصلا از شنیدن خبر شهادتش تعجب نکردم چون در حال جمع کردن وسایل بودم❗️ خودش دو روز پیش خواب دیده بود که حاج قاسم آمده دنبالش و ... فردا پیکرش به وطن برمی گردد و پنج شنبه تشییع می شود تا د شب قدر به خاک سپرده شود🕊 خوشا به سعادتش چقدر برای همسر و فرزندانش سخت است که همراه با پیکرش باید به کشور بازگردند😔 روحش شاد🌹 ‌این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2