eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
660 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻پایان ارائه خدمات به بی‌حجاب‌ها رئیس کمیسیون شوراهای مجلس: 🔹در جلسه کمیسیون شوراها، وزیر کشور گفت که کسانی که مرتکب کشف حجاب در سطح جامعه شوند و یا بی‌حجاب و بدحجاب داشته باشند، ابتدا به صورت پیامکی تذکر دریافت می‌کنند. 🔹بعد از تذکر پیامکی، در صورت اصرار فرد بر عدم رعایت حجاب در مراکز خدمات عمومی، به این قبیل افراد خدمتی ارائه داده نمی‌شود و در صورت اصرار افراد به عدم رعایت حجاب پس از این مرحله موضوع برای بررسی بیشتر به قوه‌قضائیه ارسال خواهد شد. 🔹همچنین واحدهای صنفی که در آن‌ها عفاف و حجاب رعایت نشود، پلمب می‌شوند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۸قرآن کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه جهت سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف وامام خامنه ای مدظله العالی نائب برحقش وبه امیداعطای پرچم توسط ایشان به دست منجی عالم بشریت واینکه همه ما جزءانصارش باشیم ورفع مشکلات همه مستضعفین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 140.mp3
3.7M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز صد چهلم خطبه ۱۸۹
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و چهلم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ (این سخنرانی در شهر کوفه پیرامون خوارج ایراد شده است.) 📜 : (این سخنرانی که در مسجد کوفه در سال ٣٨ هجری ایراد شد) 1⃣ اقسام ایمان ♦️ ايمان بر دو قسم است: يکی ايمانی که در دل ها ثابت و برقرار و ديگری در ميان دل ها و سينه ها ناپايدار است، «تا سرآمدی که تعيين شده است». پس اگر از کسی بيزاريد، او را به حال خود گذاريد تا مرگ او فرا رسد، پس در آن هنگام وقت بيزاری جستن است. 2⃣ شناخت هجرت و مهاجر واقعی ♦️ و هجرت بر جايگاه ارزشی نخستين خود قرار دارد. خدا را به ايمان اهل زمين نيازی نيست، چه ايمان خود را پنهان دارند يا آشکار کنند و نام مهاجر را بر کسی نمی توان گذاشت، جز آن کس که حجّت خدا بر روی زمين را بشناسد. هرکس حجّت خدا را شناخت و به امامت او اقرار کرد، مهاجر است و نام مستضعف در دين بر کسی که حجّت بر او تمام شد و گوشش آن را شنيد و قلبش آن را دريافت صدق نمی کند (و معذور نيست). 3⃣ مشکل فهم برخی از احادیث ♦️همانا کارِ ما (ولايتِ ما) اهل بيت پيامبر سخت و تحمّل آن دشوار است، که جز مؤمن دين دار که خدا او را آزموده و ايمانش در دل استوار بوده، قدرت پذيرش و تحمّل آن را ندارد و حديث ما را جز سينه های امانت پذير و عقل های بردبار فرا نگيرد. 4⃣ آگاهی ژرف امام (علیه السلام) ♦️ ای مردم! پيش از آن که مرا نيابيد، آنچه می خواهيد از من بپرسيد، که من راههای آسمان را بهتر از راههای زمين می شناسم. بپرسيد قبل از آن که فتنه ها چونان شتری بی صاحب حرکت کند و مهارِ خود را پايمال نمايد و مردم را بکوبد و بيازارد و عقل ها را سرگردان کند. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 4 ) 🔹 ویژگی های بهترین بندگان 🔸 ۲. عمل برای روز حساب امیرالمؤمنین (علیه السلام) در قسمت دوم حکمت ۴۴ می فرمایند : «وَ عَمِلَ لِلْحِسَابِ » ؛ " یعنی خوشا به سعادت کسی که برای روز حساب الهی کار کند ". درباره عمل و عمل برای روز حساب چند دسته مطلب از نهج البلاغه تقدیم می شود. 🔻دسته اول : مباحث کلی مولا علی (علیه السلام) در توصیه به عمل و عمل صالح است. 🔻یکی در خطبه ۴۲ که می فرمایند : « إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ » " امروز که دنیاست روز عمل است و روز حسابرسی نیست و فردا که قیامت است روز حسابرسی است و روز عمل نیست. " درخطبه ۷۶ می فرمایند : « رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً عَمِلَ صَالِحاً » ؛ " رحمت خدا بر کسی که عمل صالح انجام می دهد." در حکمت ۳۶۶ می فرمایند: «فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ » ؛ "کسی که دانا بشود عمل می کند." کنایه از اینکه انسان باید به علمش عمل کند . 🔻در خطبه ۱۲۰ می فرمایند: «إعْمَلُوا لِيَوْمٍ تُذْخَرُ لَهُ الذَّخَائِرُ » " برای آن روزی کار کنید که ذخائر حقیقی برای آن روز جمع آوری می شود. " 🔻 در خطبه ۱۹۶ می فرمایند : «عِبَادَ اللَّهِ، الْآنَ فَاعْلَمُوا » ؛ " ای بندگان خدا امروز و الان عمل کنید. " که چه ویژگی دارد الان ؟ « وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ وَ الْأَعْضَاءُ لَدْنَةٌ » " در این روزی که زبان ها هنوز آزاد است و بدن ها صحیح است و اعضا و جوارح سالم اند و کار می کنند عمل کنید. " 🔻و در نامه ۵۳ می نویسند: « فَلْيَكُنْ اَحَبُّ الذَّخائِرِ اِلَيْكَ ذَخيرَةَ الْعَمَلِ الصّالِحِ » " باید بهترین ذخیره ها پیش تو ، محبوب ترینشان ، آن ذخیره عمل صالحت باشد. " ودر حکمت ۱۱۳ هم می فرمایند: « لَا تِجَارَةَ كَالْعَمَلِ الصَّالِحِ » ؛ " هیچ تجارتی سود مند تر از عمل صالح نیست. " 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح حکمت ۴۴ قسمت ۴ ویژگی‌های بهترین بندگان(1).mp3
2.22M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 4⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و سی و نهم» 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻ابوموسی اشعری عبدالله بن قیس اشعری معروف به ابوموسی اشعری از اصحاب رسول خدا، اهل یمن بود. ما در اینجا قصد ارائه زندگی نامه او را نداریم و فقط به بخش های مهم زندگانی سیاسی وی که با هدف ما از نگارش این کتاب، تناسب دارد اشاره می کنیم. ذیلا به این موارد نگاهی می اندازیم تا خواننده محترم به خوبی درک کند چرا در زمان حکمیت- که پیش از این اشاره کردیم- اشعث بن قیس و طرفداران او که با معاویه در ارتباط بودند، به شدت اصرار داشتند تا ابوموسی انتخاب شود. 🔻 موضع ابوموسی در طول زندگی وی، به خوبی نشانگر شخصیتی است که در زمین بنی امیه بازی می کند و همین موضوع نیز مشکلاتی را در سر راه امیرالمومنین به وجود دارد. او نه تنها با امام، سر مخالفت و ناسازگاری داشت، بلکه پسرش ابوبرده نیز از دشمنان اهل بیت بود. 🔻ارتباط او با بنی امیه، زمینه هایی را به وجود آورد که امام علیرغم تلاش های گسترده برای اصلاحات زیرساختی و ریشه ای، نتواند بر غده سرطانی بنی امیه که منشا همه فسادها و استکبار آن عصر بود پیروز شود. 🔻1.ابوموسی از افرادی بود که در شب عقبه و در بازگشت از جنگ تبوک، به همراه چندین نفر دیگر از جمله طلحه، قصد ترور پیامبر را داشت. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
🇮🇷 [📖 ] 🔺️ مقام معظم رهبری : 💢 را باید با انجام داد. ۱۴۰۲/۰۱/۰۳ هر قرآن را بشنوید ✋ 🔖 🔖 🔖 📎 🔖 🔖 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷 📆روزشمار دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 💢اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین. 💢خدایا زیاد کن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات و گرامى دار در آن به حاضر کردن یا داشتن مسائل و نزدیک فرما در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیله ها اى آنکه سرگرمش نکند اصرار و سماجت اصرار کنندگان. 🌙 📎 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 وقتی به خیابون اصلی رسیدیم روش رو به سمت من کرد و گفت: +خب ساجده خانم...من که شیراز رو خوب بلد نیستم شما بگو کجا بریم. ذوق زده صاف نشستم و گفتم: _خب ، این خیابون تا ته بری یک میدون هست اون رو دور بزنی سمتِ چپ یک بستنی فروشیه که بستنی هاش محشرهه ابرویی بالا انداخت...سعی کرد جلویِ خنده اش رو بگیره.. وا...داشت می خندید _به چی می خندید!؟ خنده اش رو جمع و جور کرد +هیچی _نه خب بگید! +نه خب...من گفتم جایی رو بلد نیستم...شما هم سریع آدرس بستنی فروشی دادید!: 😬 لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. خاک تو سرت ساجده خیلی آروم این حرف و زدم ولی علیرضا شنید و خیلی آروم گفت: +خدانکنه +حالا هوا سرد نیست؟!!...بهتره بریم..نمی دونم ذرتی...یا باقالایی چیزی بخوریم _نه هوا خیلی هم خوبه. شیشه رو کشیدم پایین باد خنک زمستان خورد تو صورت ام....سرد بود؟؟ +سرما میخوری....شیشه رو بده بالا ساجده خانم لجم گرفته بود. _من راحت ام +باشه...گفتم خدایی نکرده یوقت سرما نخوری رسیدیم جلویِ همون بستنی فروشی که گفته بودم.... به پیشنهاد علیرضا بستنی رو آورد تو ماشین و باهم خوردیم. یک قاشق از بستنی اش رو خورد و گفت: +حرفی نداری!؟ به سختی از بستنیم دل کندم و گفتم : _خب...چند سالتونه؟شغلتون چیه؟ چشم هاش به طرز خنده داری گرد شد...دستی به ته ریشش کشید و گفت: +نمیدونی ؟ _نه خب +من بیست و چهارسالمه....تویِ تهران و قم هم فروشگاه مواد غذایی دارم _از همین فروشگاه گنده ها؟ لبخندی زد +منظورت زنجیره ایه ؟ _همون +با اجازتون _خب شما سوالی ندارید ؟ +نه من تقریبا از شما میدونم _چطور ! +عاطفه سادات برام گفت....شبِ قبل از خاستگاری سری تکون دادم...بستنی ام رو کامل تموم کرده بودم اما علیرضا هنوز بستنی اش مونده بود. وقتی دید دارم به بستنی اش نگاه می کنم گفت: +می خوری؟ _نه ممنون...خوردم دیگه +این طرف اش دست نزده اس...تمیزه بیا _نه منظورم این نبود که. لب گزیدم و بستنی رو ازش گرفتم. علیرضا راه افتاد و من مشغول خوردن بستنی شدم. +میتونی برای هفته بعد بیایی قم؟ _برای چی ؟ +مراسم داریم دو روز آخر صفر رحلت و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و امام رضا (ع) _نمیدونم شاید بیام. سری تکون داد و دیگه حرفی نزدیم....ماشین رو جلویِ در خونه نگه داشت....بعد از خداحافظی به خونه رفتم و علیرضا هم به خونه ی مامان خاتون رفت. زندایی گفته بود که پس فردا برمی گردن قم....باید یک روزی می رفتم و حنین سادات هم می دیدم دلم براش یک ذره شده بود. بی سر و صدا به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسم رویِ تخت دراز کشیدم....به اتفاقات عجیبی که امروز افتاد فکر می کردم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم کی فکرش رو می کرد امروز به علیرضا محرم میشم... ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود. خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه. مطمئنم که سرما خورده بودم. نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست. کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم. لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت.. +سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر. لبخند بی حالی زدم و سلام ‌کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند. +چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟ _هیچی فکر کنم سرما خوردم +می خوای بریم دکتر؟ _نه نه اصلا. از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم +بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم _ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا +این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس _من حالم خوب نییییست: خسته: +حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟ _سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره. از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد. دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود. با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو. نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد. شماره ناشناس بود.... «ناز کُنی نظر کُنی قهر کُنی ستم کُنی🙄 گر که جَفا گر که وَفا از تو حَذَر نمی‌کنم:قلب علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم: گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ،،،،، +ساجده....ساجدههههههه وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم. صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم. +ساجده خوبی ؟ همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟ مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام +نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه. _نه مامان...دکتر نه +باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون. با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم. ،،،،،،، یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم. عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن. هنوز خبری نبود که تبریک میگن! زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟ _چیزی نیست زندایی...سرما خوردم +می خوای بریم دکتر؟ _نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام. با لحن تهدید آمیزی گفت: +ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که.... با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم. با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود. وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم : _نه نه نیا سرما خوردم. چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم. علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد. +سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد. وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت: +چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!! _اع خب مامان. +از دست تو رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که.............. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود. خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه. مطمئنم که سرما خورده بودم. نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست. کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم. لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت.. +سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر. لبخند بی حالی زدم و سلام ‌کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند. +چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟ _هیچی فکر کنم سرما خوردم +می خوای بریم دکتر؟ _نه نه اصلا. از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم +بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم _ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا +این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس _من حالم خوب نییییست: خسته: +حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟ _سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره. از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد. دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود. با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو. نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد. شماره ناشناس بود.... «ناز کُنی نظر کُنی قهر کُنی ستم کُنی🙄 گر که جَفا گر که وَفا از تو حَذَر نمی‌کنم:قلب علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم: گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ،،،،، +ساجده....ساجدههههههه وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم. صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم. +ساجده خوبی ؟ همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟ مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام +نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه. _نه مامان...دکتر نه +باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون. با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم. ،،،،،،، یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم. عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن. هنوز خبری نبود که تبریک میگن! زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟ _چیزی نیست زندایی...سرما خوردم +می خوای بریم دکتر؟ _نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام. با لحن تهدید آمیزی گفت: +ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که.... با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم. با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود. وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم : _نه نه نیا سرما خوردم. چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم. علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد. +سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد. وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت: +چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!! _اع خب مامان. +از دست تو رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که.............. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 روی من نشستم که علیرضا هم کنارم نشست .. دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که یک لحظه تهِ دلم یجوری شد. +تب نداری...نمی خوای بریم دکتر؟؟؟ _نه ندارم...دکتر برای چی خوب میشم دیگه عاطفه+آخه دختر خوب...حالا بیا بریم دکتر...تا زودتر خوب بشی. *مولانا لبخندی رو به عاطفه زدم و گفتم : _فعلا که خوبم علیرضا نگاهی بهم کرد و گفت: حالا شما لج کن لاله‌الا‌الله ای گفت و رفت سمت مرد ها...حنین سادات با همون پلاستیک خوراکی هاش اومد سمت عاطفه کنارِش نشست روبه من گفت: +ساجده جونی آمپول بزنی خوب میشی ها من اِ بار زدم خوب خوب شدم _ولش کن این حرفار... بگو ببینم چیا خریدی؟ پلاستیک خوراکی هارو جلو اورد -اینارو همگی داداش علیرضام برام خریده "علیرضا" روی مبل کنارِ سجاد نشستم.هر چند دقیقه یکبار به ساجده نگاهی می کردم که داشت با حنین حرف می زد و اون جوشونده هم دست اش بود...چقدر لجبازه این دختر.. سرش رو بالا آورد و نگاهی بهم کرد که با چشم ، اشاره به جوشونده کردم و لب زدم " بخور" چهره اش رو در هم کشید و لب زد "نمی خوام" نفسِ عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم.. "ساجده" خیلی از دست علیرضا ناراحت بودم...جلو مامان اینا نباید بهم اون حرف رو میزد. همه سرِ سفره نشسته بودیم و من باز هم مثل دیشب کنار علیرضا نشستم..زندایی دستِ حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند که حنین با اخم از جاش بلند شد و اومد بین من و علیرضا و به زور خودش رو جا کرد. علیرضا+چی شده حنین خانم اخم کرده!؟ یکم جمع و جور تر نشستم تا جا برایِ حنین باز بشه...حنین با همون اخم اش گفت: +چرا نیومدی کنار من بشینی؟ +آخ شرمنده ی آبجی کوچیکه. بعد هم دست دور گردن خواهرش انداخت و گفت: +الان دیگه کنارتم...‌پس اخم نکن و ناراحت نباش...دلم میگیره! حنین+دفعه آخرت باشه ها! علیرضا تک خنده ای کرد و گفت: +چشم قربان با اذن مامان خاتون شروع به غذا خوردن کردیم...علیرضا بسم الله گفت و دیس برنج رو جلو آورد و برای حنین کشید. برگشتم طرف زن عمو و گفتم: _زن عمو کشیدید بدید به من علیرضا دیس رو جلویِ من آورد و گفت: +بده به من برات بکشم. تو دلم گفتم خودم بلدم آدم ضایع کن....دیس رو ازش گرفتم و برای خودم ریختم. بعد از غذا برای خودم و حنین کمی سالاد ریختم و طبق دستور حنین براش گوجه نزاشتم. ظرف غذای علیرضا هم خالی شده بود....می خواست سالاد بریزه و منتظر من بود. از عمد ظرف سالاد کمی ازش دورتر گذاشتم تا خودش دست دراز کنه. علیرضا آزاری: پوزخند::+1: رویِ سالاد حنین کمی سُس ریختم. اومدم برای خودم هم بریزم که علیرضا آروم دستم رو گرفت. +شما نه از اینکه دستم رو گرفته بود کمی خجالت زده شدم....کلی احساسات دخترونه سراغ ام اومده بود که همه رو پس زدم و با اخم گفتم: _چرا!!؟ +مثل اینکه سرما خوردی...برات خوب نیست گلو دردت بیشتر میشه نمی دونم چرا این بار لج نکردم...سُس رو از دستم گرفت و گذاشت وسط سفره. من هم مشغول خوردن شدم. بعد از جمع کردن سفره ، تو آشپزخونه برای کمک به بقیه مشغول خشک کردن ظرف ها شدم....خداروشکر کارَم نشستنی وگرنه هیچ حال نداشتم که وایسم. بین خشک کردن، بعضی وقت ها دستم که از خشک کردن ظرف ها کمی رطوبت داشت رو به صورتم می زدم تا حالَم جا بیاد. گلرخ هم به خاطر بارداری اش کنار من نشسته بود و ظرف هارو خشک می کرد. +دختر تو چرا نمیری دکتر! عاطفه که مشغول خالی کردن ظرف ماست ها بود گفت: +ساجده جان...میخوای باهم بریم. گلرخ با خنده گفت: +نچ نچ...باور کنیم برای زنداداشت میخوای بری...یا میخوای بری جناب دکتر امیر شایسته رو ملاقات کنی خنده ام گرفته بود...با همون بی حالی لبخند دندون نمایی زدم که عاطفه دستمالی که کنار دست اش بود رو طرف گلرخ پرت کرد. +نخیرم اصلا هم اینطور نیست..: راحت شد:من به خاطرِ خودِ ساجده میگم....اصلا رنگ و رو نداری گلرخ+می دونم قربونت برم...شوخی می کنم عاطفه با لبخند خدا نکنه ای گفت و از سرِ میز بلند شد....ظرف ماست رو تو یخچال گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت.بعد از چند دقیقه برگشت به آشپزخونه و گفت: +پاشو ساجده جان....علیرضا جلو در منتظره برید دکتر. _نه نه نیازی نیست +چی چی نیاز نیست پاشو تا خواهر شوهر بازی برات در نیاوردم ها....هِی داری ضعیف میشی. گلرخ و زندایی آنیه هم تایید کردن و بالاخره من و راهی کردن...لبخندی به این دل نگرونی هاشون زدم و با کیف و گوشی از خونه بیرون زدم و وارد حیاط شدم. علیرضا و حنین جلویِ در مشغول حرف زدن بودن. علیرضا+ما داریم میریم دکتر حنین جان اگر بمونی خونه برات جایزه می خرم ها حنین+قول میدی داداش +بله که قول میدم....داداش قولِش قوله حنین+زود برگردید بعد هم برگشت سمت خونه....با اخم به من نگاه می کرد که از این حسودی کردناش خنده ام گرفت. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
الهی من قربونت برم بداخلاق:چشم دل: نگاه از حنین گرفتم و سمت علیرضا رفتم. +بریم خانم گل خیلی سرسنگین طرف ماشین رفتم و گفتم: _بریم 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_5857376810878112122.mp3
16.47M
اون چیزی که دوباره به زندگی وصلم میکنه تویی...💔 با حال خوب‌تون گوش بدید... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
name-az-sarbaze-irani.mp3
10.24M
هر وقتم احساس کردیم نیاز به انرژی داریم این صوت خیلی انگیزه میده ( نامه حضرت آقا به عج الله فرجه الشریف) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب دختران دانش‌آموز و خانواده‌ها به دیداری که با داشتند https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─