eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.6هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا... دسته‌ای سردش را گرفتم... من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و... صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم. من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم. ریحانه _باید به علی بگم. من _باشه بگو. بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم. چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد. ریحانه_ بهاری؟ اماده‌ای؟ و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. علی... سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد... " خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..." ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازه‌ها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید... وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم. سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه. وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم. " خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟ از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم. دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست. ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم. خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند... خوابم می آمد... دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم. فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم... *** با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در. در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم... باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود. ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند. با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 همین که در را بستم و خواستم برگردم اشپز خانه، دوباره صدای زنگ بلند شد. در را که باز کردم، ریحانه با لب و لوچه آویزان وارد خانه شد. من_ ریحان! سلام! چته؟ ریحانه _سلام و خودش را در آغوشم پنهان کرد. ریحانه_ اجی؟ من_ جانم؟ چی شده ریحانه؟ ریحانه_جواب گروه خونیمون منفی بود. چشمان بسته ام را روی هم فشردم. آرام پشتش را نوازش کردم و مشغول دلداری دادنش شدم. کمی که آرام شد، او راهی نشیمن شد و من هم راهی آشپزخانه شدم. داخل قوری چای ریختن و کمی هم آب روی کتری گذاشتمش. شیرینی ها را از جعبه در آوردم و داخل دیس چیدم. از بالای کانتر نگاهم را به نشیمن دوختم. خوشبختی مگر چه معنایی داشت؟ زندگی آرام، همسر و فرزند صالح و دوستان پاکدامن... دیگر چه می خواستم...؟! *** نمیدانم کجا هستم! هیچ جا را نمی بینم... فقط منم و نور بزرگ کور کننده جلوی رویم و بادی که می وزد و چادرم را به بازی می گیرد... صدایی می شنوم... کسی اسمم را صدا میزند... " خانم شریفی؟ حاج خانوم؟ خانوم ؟بهار خانوم؟" ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 چشمانم که باز می شود، علی را میبینم. دستی به چشمانم میکشم و صاف سرجای مینشینم. من_بله؟ سید_خانم شریفی ریحانه کجاست؟ کمی به مغزم فشار می‌آورم... من- الان میرم دنبالش. بلند می شوم و بعد درست کردن چادرم، راهی شدم. ریحانه کنار ضریح نشسته بود و آرام اشک می ریخت. دست هایم که روی شانه اش نشست، اشکهایش را پاک کرد و بلند شد. باهم به هتل برگشتیم، لباس عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، تا صبح بیدار بودم و ذهن سرکشم، درگیر چیزی بود که نباید می بود. تا صبح صدای علی در گوشم می پیچید و آن نگاه تیره اش جلوی چشمم نقش می بست. ریحانه که بیدار شد، من هم بلند شدم. سردرد عجیبی داشتم...! دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم. زیپ کوچک کیفم را باز کردم و قرص مسکن برداشتم و بدون آب خوردم. ریحانه که از دستشویی بیرون آمد، با دیدن سرو وضعم نگران جلو آمد و با اسرارش روی تخت دراز کشیدم. برایم صبحانه سفارش داد و تا آخرش را به زور در حلقومم فرو کرد...! قرار بود با کاروان بروند بازار و من حتی توان ایستادن هم نداشتم چه برسد به دور دور در بازار... هر چقدر ریحانه و نیلوفر و زهرا اصرار کردند که نمیروند و کنار من میمانند قبول نکردم و قرار شد دو ساعتی را تنها بمانم. چند دقیقه بیشتر از رفتنشان نمیگذشت که صدای در اتاق بلند شد. از جایم بلند شدم و خودم را به در رساندم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دستم که روی شقیقه دردناکم نشست صدای یا الله گفتن شنیدن. سید_یاالله... خانم شریفی؟ سید اینجا چه کار داشت؟! چادر مشکی ریحان را که روی مبل بود را از چنگ زدم روی سرم کشیدمش. در را باز کردنم و تره ای از موهای بیرون مانده از چادرم را داخل فرستادم. سید_ سلام. نگاهم را به کفش های قهوه ایش دوختم و آرام سلام دادم. من_ سلام شلوار کرم پوشیده بود. سید_ خانم شریفی ریحانه گفت نمیاین. اینطوری که نمیشه، ما مسئولیت داریم. نگاهم را از بلوزش بالاتر نکشیدم. دلم باز هم فکر و خیال های بیهوده ای که با دیدن نگاهش توی سرم میریختند را نمیخواست. بلوز استین بلند قهوه ای که روی یقه اش سه تا دکمه از جنس خود پارچه داشت. من_ اقای طباطبایی من اصلا حالم خوب نیست. سرم درد میکنه. اگه بیام ممکنه توی بازار حالم بد بشه و... سید_ سرما خوردید؟ من_ نه فقط سر درد شدید دارم. همین . قول میدم از هتل بیرون نرم. تو اتاقم میمونم تا برگردین. سید_ باشه. با اجازه. در را بستم و به ان تکیه دادم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ گیج شده بودم... با صدای دوباره زنگ، به خودم امدم. از چشمی نگاه کردم، ریحانه بود. چادرم را از سر کشیدم و در را باز کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکن، سیلی میخوری ❌ فلانی خیلی بیشتر از من گناه انجام میده، حالش هم خوبِ خوبه 🎙استاد قرائتی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هدیه بهشتی یک شهید به مادرش... شهید حاج کاظم رستگار شهید🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه بوسه پدر شهید عباس بابایی بر پای پسرش ... شهید🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمناسبت عروج ملکوتی فرمانده بی نشان سپاه امام مهدی (عج) سردارسرلشگر پاسدار حاج آقا پور https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─