eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
672 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
📛ویروسی بنام اسرائیل covid1948 ⚠️وجه تشابه رژیم صهیونیستی با کرونا ✅شباهت ها : 🍂نابود شدنی ، 🍂بی رحمی در کشتن ، 🍂اسیر کردن مردم ، 🍂مسامحه غرب در برابر کشتار ، 🍂منحوس بودن ، 🍂نداشتن سرزمین ، 🍂موذی بودن هر دو ، 🍃افشا شدن غرب وحشی در برخورد با خطر ✅ روش های مقابله با هر دو : 🍃در خانه ماندن ، 🍃انسان دوستی ، 🍃مقاومت تنها راه پیروزی ، 🍃 تقویت ایمان ، 🍃دانش و فرهنگ ، 🍃لزوم وحدت در برابر خطر ، 🍃روحیه جهادی مقابله با خطر این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
پوستر معنادار سایت رهبر انقلاب به مناسبت همزمانی روز قدس و فتح خرمشهر✌️ 🔹 قدس ، خرمشهر دیگر می‌شود... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات منتخب قرآنی جزء26 حجه الاسلام والمسلمین 🍃شاخصه هاوویڑگی های رزمندگان جبهه ی مقاومت درسوره فتح 🍃مثل جبهه ی مقاومت درانجیل 🍃خداوندبه چه کسانی ترحم میکند؟ 🍃👌فرمایش سکاندارانقلاب ... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اطلاعیه مهم و فوری 👇👇👇👇👇👇👇 برنامه رسانه ای روز قدس اتفاق تاریخی..‌‌... انشالله رهبر معظم انقلاب برای اولین بار امسال در روز قدس سخنرانی خواهند داشت اینکه برای اولین بارهست که در روز قدس سخنرانی دارند، حتما مطالب مهمی را مدنظر دارند‌ و طبق فرموده خودشان سخنرانی تاریخ ساز، مهم و پرنکته خواهد بود انشالله نوید های بزرگی برای ازادی قدس و نابودی اسرائیل و استکبار جهانی ، بیان خواهند کرد لذا از همه مردم انقلابی و ولایت مدار خواهشمند است بصورت گسترده اطلاع رسانی انجام گردد و از الان تلاش کنید همه احاد مردم این سخنرانی مهم و تاریخ ساز را بصورت مستقیم ببینند و با دقت گوش دهند و با اطلاع رسانی گسترده در فضای مجازی و حتی درغالب پیامک برای دوستان اهمیت موضوع را گوشزد نمائید و روشنگری نمائید تا مطالب حاشیه ای و .... منافقین و ضد انقلاب ها این اتفاق تاریخی و مهم را کمرنگ نکنند این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمینی جمهوری اسلامی ایران اطلاعیه برای استخدام صادر کرد 👏 سیکل با ...... 👇 دیپلم به بالا با ...... 👇 ↙️ مهلت ثبت نام ↙️ http://eitaa.com/joinchat/4247126026C5a1e6af62a ⛔️ ☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠۳۰ سال دیگر،پیرترین کشور منطقه ایم. 💠خانم میپرسه تو این شرایط وظیفه م چیه؟ چون دانشجو است،انتظار داره توصیه درباره درس و فعالیت اجتماعی باشه. 💠آقا: اولین وظیفه‌تون اینه که بچه‌دار بشید... دوستان انقلابی، این نظر ولیّ جامعه است؛ دیگه هرطور صلاحه. "مرتضی رجائی "
💢 لوگوی جالب و متفاوت روز قدس امسال با تصویرسازی از دست بریده فرمانده شهید سپاه قدس☝️ 🔺سپهبد قاسم سلیمانی: همه‌ی دعوای غرب با عالم اسلام بر سر مسجدالاقصی و همه‌ی توطئه‌های حول عالم اسلامی هم بر سر همین مسجد است
کسانی که این هم میخوانند.. یک ضد انقلابی هست که به دین اسلام به امامان و به رهبرمون و ... توهین کردن ! هر کی گوگل پلی در گوشیش نصب هستش بره و این بازی رو گزارش بده ! و نشر این دوتا‌بازی رو تو هرچنلی هستین پخش کنین 🖤 پخش کنین و اعتراض بدین به بازی ! تا بازی حذف شه
🔴 دوستانی که این پیام رو میبینن برن توی گوگل پلی و گزارش کنن این بازی رو...😡 ببینید خودتون به عکس سردار هم رحم نمیکنند😔 👊 📛شعار ندهیم عمل کنیم ما اینجوری انتقام میگیریم ما افسران جنگ نرم هستیم. 🔺 🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعلان حمایت از استاد حامد کاشانی و برنامه ماه من با ۱۶۲ شماره تماس رایگان روابط عمومی سازمان صدا و سیما تماس بگیرید و از برنامه و خصوصا آقای حمایت کنید. @mahdavi_arfae این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای جانم می رود با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد. مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود. نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد. چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت. ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید... محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن در ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند. مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی توانست همانجا بماند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! ـــ اومدم... اومدم... ـــ باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را روی زمین گذاشت. کلید را به در زد. ـــ سلام! مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد. ـــ علیک السلام بفرمایید! ـــ مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند. خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت. ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد. با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد. ـــ سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟! ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند... مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت. ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی! ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم. مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت. ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد. ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم! مریم و مهلا خانم خندیدند. مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود. شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت. _ پاشو... بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید. کنارش نشست. _ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید. _ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم! _ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید. ‌_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم... مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند. _ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت. _ممنون مریم جان! محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء الله فردا دیگه... شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند. _ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت: _بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید. شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید. _ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟! _ اسمشو به زبون کثیفت نیار! _ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست.. شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت: _چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟! تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟! _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید. _ می خواستی اینارو بگی؟!‌ من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم . شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست. مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت. _ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم! من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته... احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت: _ بحث احساساتی شد... مهیا خنده ی آرامی کرد. _ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره... _ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم. _ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه... و به قلب مهیا اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد. _ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم. مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد. ** مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا... به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. _ شما تعقیبم می کنید؟! _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم. _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست. سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم. _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری... _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم. مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده! _ بگذارید برسونمتون... _نه درست نیست. خودم میرم. شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود. مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته... مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت. بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. ـــ سلام! سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود. شهین خانوم لبخندی زد. ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد. ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب! خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم. مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد. همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد. ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد. ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد. ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟! ـــ بله... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
♡ 🍃روبروي عکست ايستاده ام و به نگاهت خیره مانده ام... تو هم چشمهايت مدتهاست به من خيره شده و من مثل كودكي لجباز به هر سو ميدوم تا به خيال خودم ديگر تحت تعقيب چشمهايت نباشم...!❤️ 🍂گم ميشوم ميان دلبستگي هاي روزانه ام... و با چشمهايي اشك الود، دوباره به التماس يك نگاه ديگر بر ميگردم سمت تو... دوباره نگاهت را به زندگي ام گره ميزني! راه روشن ميكني برايم..✨ و من دوباره لجبازي هاي كودكانه ام را از سر ميگيرم و غفلت زده خودم را به جاده خاكي ميزنم! حس يك كور محروم از روشنايي رهايم نميكند! نمي بينم تورا... و اين درد دارد! اين طور نمي شود! هنوز عاشق نشده ام...! هنوز فاصله دارم تا مرد ميدان عشق شدن! براي همين است كه معني نگاه هايت را نميفهمم...🥀 گم شده ام... چون تورا گم كرده ام.. بايد فكري به حال اين دل کرد كه فقط مدعاي عشق است! وگرنه اين دل كجا و... رسيدن به قافله ي عشق كجا ؟! . شرط عشق "جنون" است ؛ما که ماندیم مجنون نبودیم ... شهید 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
: میخوای خدا عاشقت باشه⁉️ ‌●قلم میزنید برای خدا باشد.. ●گام برمیدارید برای خدا باشد.. ●سخن میگویید برای خدا باشد.. ●همه چیز و همه چیز برای خدا باشد. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مثل فنر از جا كنده شد. هميشه جلو پاي بسيجي بلند مي‌شد و بعد انگار سال‌ها همديگر را نديده باشند، مي‌پريدند بغل هم.☺️بسيجي دراز كشيده بود كف سنگر، سرش را بالا آورده بود و به پاهاي حاجي كه با دوربين اطراف را مي‌پاييد، تكيه داده بود و درد دل مي‌كرد.😇 يك‌وقت مي‌ديدي او را تنگ، بين دست‌هاش گرفته. صورت به صورتش مي‌گذاشت و انگار زير گوش حاجي ورد بخواند، لب‌هاش مي‌جنبيد. حاجي بين اين دست‌ها چقدر رام بود.☺️ تا مي‌ديدشان، گل از گلش مي‌شكفت. مي‌دويد طرفشان؛ آن‌ها هم. حاجي براي بچه‌ها يا يك پدر بود، يا يك پسر، يا يك برادر. بعد از چند روز دوري، مثل اين كه گم‌شده‌اي را پيدا كرده باشند😢، دست مي‌كشيدند به سر و دوش حاجي و او را بو مي‌كردند🌹 ❤️ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2