#معجزه
#قسمت_چهل_و_چهارم
با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم. همانطور که خاک چادر را می تکاندم و سرفه می کردم گفتم :
_ این چادر قدیمی منه.
پرسید :
_ خب واسه چی درش آوردی؟
_ چادر رو چیکار می کنن؟ میخوام سرم کنم دیگه.
از تعجب چشمهایش گرد شده بود. گفت :
_ یعنی میخوای با چادر بری بیرون؟
_ آره. میخوام برم سر خاک آقابزرگ و خانجون.
با خوشحالی گفت :
_ اونو بذار کنار. من الان برات یه چادر نو میارم.
دوان دوان رفت و از داخل کمدش یک چادر تا شده آورد، دستم داد و گفت :
_ بیا مامان. اینو بگیر سرت کن. از این چادر مدل جدیداست. یه جا مجلس داشتم بهم هدیه دادن. من که از این چادرا سرم نمی کنم. بیا وردار مال تو.
چادر را باز کردم. دستانم را در آستین هایش بردم. چرخی زدم و گفتم :
_ این چه باحاله. بهم میاد؟
مادرم پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ ماه شدی.
بعد هم کمی قربان صدقه ام رفت. چادر جدیدم را پوشیدم و به سمت قبرستانی که آقابزرگ در آنجا دفن بود حرکت کردم. قبر آقابزرگ کنار قبر خانجون در یکی از روستاهای اطراف شهرمان بود. روستایی که خانجون در آن بدنیا آمده بود و وصیت کرده بود که همانجا دفنش کنند. خلاصه ای از ماجرای عشق و عاشقی آقا بزرگ را قبلا از زبان خودش شنیده بودم. پدرش یکی از آقا زاده های بزرگ و با اسم و رسم پایتخت بود. شانس آقا بزرگ این بود که سربازی اش در همین شهر بیافتد و بعد هم وقتی برحسب وظیفه به دستور مافوقش به یکی از روستاهای اطراف شهر برای مصادره ی اموال خان آن روستا می رود عاشق دختر خان بشود و ...
هیچوقت جزییاتش را برایم تعریف نکرد اما می گفت مصادره ی اموال پدر خانجون بدلیل مقاومتش در برابر زورگوها بود و علت سیاسی داشت. همینقدر میدانستم که بخاطر ازدواجش با خانجون و سرپیچی از فرمان مافوقش سالها اسیر بند شد و از سمت خانواده اش هم طرد شد.خانجون تنها باقی مانده ی خانواده اش بود. پس از اینکه پدرش زیر بار ظلم نرفت و تسلیم نشد، خان و تمام خانواده اش را کشتند و در این میان فقط خانجون زنده ماند. آن هم به این دلیل که وقتی در تعقیب و گریز کشتن او بودند، یواشکی به یکی از کاروانهایِ در حال عبور پناه برد و در بارهایشان پنهان شد. سپس همراه آنکها کوچ کرد و چند سالی در همان شهر ماند تا آبها از آسیاب بیافتد. خلاصه اینکه بعد از چند سال آقا بزرگ ردّ خانجون را میگیرد و پیدایش می کند. بعد هم با او ازواج می کند و برای اینکه کسی پیدایشان نکند به دوردست ها می روند. همیشه می گفت تا زمانی که سایه ی شاه روی سر مردم بود مرگ هم به ما نزدیک بود. بعد از اینکه شاه و حکومتش از بین رفت به درخواست خانجون به همین شهر برگشتند و به زندگی شان ادامه دادند.
وارد روستا شدم. نزدیک ظهر بود. آفتاب به شاخ و برگ درختان می تابید و باد ملایمی برگ ها را تکان می داد. بوی کاهگل خانه های روستایی روحم را تازه می کرد.مرغابی ها در کنار کانالی که آبش از رودخانه ی اصلی تامین می شد شنا می کردند. قبل ترها که بچه بودم زیاد به آنجا می رفتم. چند نفر از قدیمی های روستا ما را می شناختند. قبرستان، کنار بقعه ی امامزاده قرار داشت. یک راست به امامزاده رفتم و زیارت کردم. همیشه وقتی با آقابزرگ میخواستیم سر قبر خانجون برویم اول به زیارت امامزاده می رفت و بعد سر خاک خانجون فاتحه می خواند. ضریح امامزاده قدیمی و کهنه بود. تکه هایی از آهن ضریح پوسیده شده بودند. از همه ی شبکه هایش نخ و پارچه و تسبیح آویزان بود. جلو رفتم و مشغول زیارت امامزاده شدم. چند دقیقه بعد پیرزنی از پشت سر صدایم زد. ننه رباب بود. یکی از همان قدیمی ها که به خوبی خانواده ی ما را می شناخت. چادرش را به کمرش بسته بود و نماز می خواند اما به محض اینکه متوجه حضورم شد جلو آمد و بغلم کرد و گفت :
_ سلام عزیزکم. تو همین نوه پسری ابراهیم خانی که اینجور بزرگ شده؟
همانطور که او را در آغوش گرفته بودم گفتم :
_ سلام ننه رباب. آره خودمم.
مرا از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_ ماشاالله. ماشاالله. هزار الله و اکبر. چقدر بزرگ شدی عزیزم. چقدر قشنگ شدی. از بچگیت معلوم بود خوش بر و رویی.
دوباره مرا به سینه اش چسباند و بوسید. بعد گفت :
_ برای فاتحه دادنِ خاک ابراهیم خان اومدی روستا؟
_ بله. میخوام برم سر خاک آقابزرگ. اما اول اومدم امامزاده رو زیارت کنم.
لبخندی زد و گفت :
_ هرچی بکاری همونو درو می کنی. خدا رحمتش کنه این مرد رو، اونم هروقت برا فاتحه ی آسیه خانم می اومد اول امامزاده رو زیارت می کرد بعد می رفت سر خاک.
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_چهل_و_پنجم
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم:
_ نه باید برگردم شهر نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره. باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت: _ آسیه مادر نداشت والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود. شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت: _ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی... ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب بایه جماعت ازهم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپردبه اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد.البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کارمی کردو خرج خودشو می کشید.ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدا بیامرز دیگه نمیتونست بیشتراز این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود. زیرسماور راکم کرد.چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت.
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
✨💕|
قلبتان را خالی کنید..
اگر قلبتان را از غیرخدا خالی کنید،
گوش هایتان را عوض میکنند..
چشم هایتان را عوض میکنند...
دیگر لازم نیست برای بیدار شدن در سحر آیه آخر سوره ی کهف بخوانید..
خودشان بیدارتان میکنند..
[💫💎]
.
#آیتالله_حقشناس
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خیلےبه نماز اول وقت اهمیت میداد.
این تڪیه ڪلامش بود مے گفت: اول نماز بعداً دنیا!
تا در جمع ڪسی زبانش به غیبت باز میشد، بلند مےگفت: شادے روح شهدا ده صلوات بلند بفرست
روبروے ڪعبه ایستاده بودیم. محمد جواد گفت: پدر جان من از خدا حاجتےدارم، مےگویم شما از صمیم قلب آمین بگوئید!
دست هایش را به سوی خانه ڪعبه بلند ڪرد و گفت: اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک...
بلند گفتم: آمین.
چند ماه بعد از بازگشت از سفر حج بود ڪه حاجت روا شد.
#شهید_محمدجواد_صادقی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌹سیره_شهدا
هیچ وقت برای هوای نفسش کاری نکرد ، در ظاهر آدمی معمولی بود.
مثل بقیه زندگی می کرد اما هر قدمی که بر می داشت برای رضای خدا بود.
سعی می کرد به همه کارهایش جلوه ای خدایی بدهد.
در همه کارهایش خداوند را ناظر می دید.
خیلی این جمله امام راحل (ره) را دوست داشت و همیشه تکرار می کرد.
آنجا که فرمودند ،
عالم محضر خداست ، در محضر خدا معصیت نکنید.....
🌹شهیدسیدمجتبی_علمدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭
با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند😭
بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭
او مرتب قرآن زمزمه میکرد😭
سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭
و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭
کومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭
و مقداری را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولی کسانی توی این مملکت مسئولند که حاظر نیستند حتی نام کوچه ها بنام شان باشد.
شهدا شرمنده ایم
شهید #احمد_وکیلی
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_ویژه
🔺درخواست فرمانده ای کل قوا از مردم
🔺مقابله با شایعه سازی
🔺فضای مجازی می تواند فضای باشد برای زدن تو دهن دشمنان
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔰پیام به مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران
پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به مناسبت روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران دفاع مقدسکه عصر (پنجشنبه) توسط آقای اوحدی رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران درگلزار شهدای بهشت زهرای تهران قرائت شد، به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
گذشت زمان نتوانسته و هرگز نخواهد توانست یاد ارجمند شهیدان عزیز را از خاطر ملت ایران بزداید. این لوح درخشان همواره مزیّن به عنوان شهادت و یاد شهیدان خواهد ماند. این ذخیرهی تاریخی همواره به نسلهای ما امید و همت و جرأت خواهد بخشید تا گامها به سمت هدفهای والا را محکم و استوار بردارند و از دشمنی شیاطین و خنّاسان عالم نهراسند. جبههی عدل و حق با این توان و آرایش الهی به پیروزیهای بزرگ دست خواهد یافت انشاءالله.
سیّدعلی خامنهای
۳ مهرماه ۱۳۹۹
#ماه_صفر
#ماه_زینب
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─