🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_ششم
لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه .
کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم
با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند
_ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم
_لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم
کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد
_مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند
_خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم
لبخندی زدم
_قابل شما رو نداره خاله جون.
خانم جون رو به خاله کرد
_شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟
_دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته .
وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده
خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد
_ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش
من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم.
زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد
_مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن
_باشه عزیزم برید .
همراه با زهرا به حیاط رفتیم.
روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم.
_روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده
دستش را فشردم و اهسته لب زدم
_نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده .
از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند.
_ان شاءالله
ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت .
اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش .
هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم .
همه ی شب ذهنم پر شده بود از کیان
فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد .
از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم .
ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد.
آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم.
آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هشتم
به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت
-سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم
_شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم
با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد
_شما الان با روژان خانم هستی؟
_بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته
لب زدم
_سلام برسون
_باباجون روژان جون سلام میرسونه
-سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون
_چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟
_شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم
_باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده.
_راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟
_ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند.
_الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون
صدای گریه آقای شمس به گوش رسید
_الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه.
_از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه
_چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من
_باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه
_چشم خدانگهدار
زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام داداشی ،کجایی؟
_سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟
_داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم
_ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟
_نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره
_باشه بابا .خرجش پای من
_پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم
_الان؟
_اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
_شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام
_پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت
_یاعلی
صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ
ندید
_روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه.
_تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه
_اون وقت چرا؟
_چون چ چسبیده به را
_نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم
_زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی
_نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع
به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم.
وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
●•| #شهیدانھ |•●
ما ڪ رفتیم! مادر پیرے دارم و یڪ زن
و سھ بچہقد و نیم قد! از دار دنیا چیزے
ندارم جز یڪ پیام : « قیامت یقہتان را
مےگیرم اگر ولےفقیہ را تنها بگذارید.»
بخشے از #وصیت_نامه #شهید_مجید_محمدے ♥️
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#آقاۍخوبےها
کنارش ایستاده بودم؛
شنیدم ڪہ میگفت:
صلےاللهعلیکیاصاحبالزمان
بهش گفتم:
چرا الان به امامزمان سلام دادی..؟
گفت: شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند.. :)💚
✨#شهیدابومهدیالمهندس
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
شهدا
بعضی وقتها نمیدانم
در گرد و غبار این دنیا چه کنم
مرا جدا کنید از زمین😔
دستم را بگیرید
میخواهم کنار شما آرام بگیرم...❤️
✨ #باشهداتاشهادت🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔻 از وقتی که مصاحبه روحالله زم رو دیدم و اینکه گفت روزی هجده ساعت واسه کانال آمدنیوز فعالیت میکرده انگار کسی کنج ذهنم نشسته و مدام یه جملههایی رو تکرار میکنه...
➖ زمستان شما را به جنگ فرا میخوانم میگویید هوا سرد است...
➖ تابستان شما را به جنگ فرا میخوانم میگویید هوا گرم است...
➖ ای مردنمایان نامرد! کودک صفتان بیخرد...
➖ چقدر دوست داشتم شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم...
🔹 به خودم فکر میکنم و اعتقادات و ادعاهام، به امثال زَم فکر میکنم و اعتقادات و ادعاهاشون. البته الان مسئله من قضاوتشون نیست؛ که هر آدمی مسئول رفتار و کردار خودشه و برای اونچه که مسئوله باید پاسخگو باشد. چیزی که ذهنم رو درگیر خودش کرده همون هجده ساعته!
💢 باز به خودم فکر میکنم و به زَم... نگاهم به زاویهای میمونه که از تفکر و اعتقاد من تا تفکر و اعتقاد اون در ذهنم شکل میگیره و دوباره صدایی در گوشم نجوا میکنه و تمام وجودم رو ویران میکنه.
➖ به خدا دوست داشتم معاویه شما را با نفرات خود مانند مبادله درهم و دینار با من معامله میکرد. ده نفر از شما میگرفت و یک نفر از آنها به من میداد.
🕗 هر بار که به خودم فکر میکنم چیزی در من نهیب میزنه که تو برای چیزی که اعتقاد و ایمان و تفکرته چند ساعت از روزت رو وقت میذاری؟
❓ از این منظر امثال زَم کجای زندگیشون ایستادند و تو کجا...؟
⚠️ نکنه کسی که دم از حُب و عشق و ولایتش میزنی آرزو کنه ده نفر مثل تو را با یکی مثل زَم عوض کنه...
کجای این معامله ایستادی...؟
و تا کجا پای امام زمانت میایستی...؟
📎 #تلنگر
✅ @tanhamasirhormozgan
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔹 ایده (پرداخت قبض نیازمندان)
و
🔹 عنوان طرح (به حساب حاج قاسم)
🔹 ضروری ، خلاقانه و زیبا
#کوچه_شهید
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔹فرقه انحرافی احمد الحسن، یکی از قطعات پازلی است که غرب جهت مبارزه با شیعه، آن را به تصویر کشیده است.
تصویری که هر کدام از قطعات آن، فرقه ای انحرافی بوده و مردم را به سمت خود دعوت می کنند. می توان به طور خلاصه، پازل نام برده را چنین تشریح کرد که این پازل، بر آمده از چهار قطعه اصلی می باشد که عبارتند از: شیخیه، بابیت، بهائیت و احمدالحسن.
این جریان که در اواخر سالهای حاکمیت صدام بروز کرد، پس از سقوط او، با کمک برخی از باقیمانده های رژیم بعث تشکیلات وسیعی را در مناطقی همچون نجف، کربلا، ناصریه وبصره به راه انداختند.
مؤسس این جریان، شخصی به نام احمد اسماعیل گاطع از قبیله صیامر است که بعدها نام خود را به احمدالحسن تغییر داد. وی درحدود سال ۱۳۴۸ه.ش درمنطقه ای بنام هویر از توابع زبیر از استان بصره متولد شده و درسال ۱۳۷۱ه.ش از دانشکده مهندسی نجف فارغ التحصیل شد. وی مدت بسیار اندکی در کلاس های حوزه شهید سید محمد صدر شرکت کرد.
این فرد تا کنون با بیش از 53 ادعای واهی، رکورددار مدعیان مهدویت بوده و خود را امام سیزدهم شیعیان نامیده است.
1859723008_-211842.pdf
6.1M
«غلبه بر تحریم» با چه مدیرانی ممکن میشود؟
خط حزبالله ۲۶۶ | قوی شجاع خستگیناپذیر
* شمارهی دویستوشصتوششم هفتهنامهی خط حزبالله با عنوان «قوی شجاع خستگیناپذیر» منتشر شد.
* در سخن هفتهی این شمارهی نشریهی خط حزبالله، با مروری بر بیانات رهبر انقلاب اسلامی پیرامون راههای «غلبه بر تحریم» در دیدار با اعضای شورای عالی هماهنگی اقتصادی، به این سوال پاسخ داده شده است که شیوه و الزامات غلبه بر تحریم با چه مدیرانی ممکن میشود؟
* همچنین در این شماره بیاناتی از رهبر انقلاب دربارهی «آینده انقلاب اسلامی و حرکت ملت ایران» برای نخستینبار منتشر شده است.
* شمارهی این هفته خط حزبالله به روح مطهر شهید مدافع حرم، شهید اسماعیل خانزاده تقدیم میشود.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─