eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.4هزار ویدیو
667 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 (چون به شهر بصره رسيد خواست انس بن مالك را به سوی طلحه و زبير بفرستد تا آنچه از پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) درباره آنان شنيده يادشان آورد، انس، سر باز زد و گفت: من آن سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) را فراموش كردم، فرمود:) اگر دروغ می گویی خداوند تو را به بيماری برص (سفيدی روشن) دچار كند كه عمامه آن را نپوشاند. (پس از نفرين امام انس به بيماری برص در سر و صورت دچار شد كه همواره نقاب می زد.) 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 دلها را روی آوردن و نشاط، و پشت كردن و فراری است، پس آنگاه كه نشاط دارند آن را بر انجام مستحبات واداريد، و آنگاه كه پشت كرده و بی نشاط است، به انجام واجبات قناعت كنيد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 در قرآن اخبار گذشتگان، و آيندگان، و احكام مورد نياز زندگيتان وجود دارد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 سنگ دشمن را از همان جایی كه پرت كرده، باز گردانيد، كه شر را جز شر پاسخی نيست. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 (به نويسنده خود عبيدالله بن ابی رافع دستور داد:) در دوات، ليقه بينداز، نوك قلم را بلند گير، ميان سطرها فاصله بگذار، و حروف را نزديك به يكديگر بنويس، كه اين شیوه برای زيبایی خط بهتر است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠من پيشوای مومنان، و مال، پيشوای تبهكاران است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠(شخصی يهودی به امام گفت: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده، درباره اش اختلاف كرديد امام فرمود:) ما درباره آن چه كه از او رسيده اختلاف كرديم، نه در خود او، اما شما يهوديان، هنوز پای شما پس از نجات از دريای نيل خشك نشده بود كه به پيامبرتان گفتيد (برای ما خدایی بساز، چنانكه بت پرستان خدایی دارند) و پيامبر شما (گفت: شما مردمی نادانيد.) 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠(از امام پرسيدند: با كدام نيرو بر حريفان خود پيروز شدی؟ فرمود:) كسی را نديدم جز آنكه مرا در شكست خود ياری می داد. ( امام به اين نكته اشاره كرد كه هيبت و ترس او در دلها جای می گرفت.) 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠 (به پسرش محمد حنفیه سفارش كرد:) ای فرزند! من از تهيدستی بر تو هراسناكم، از فقر به خدا پناه ببر. كه همانا فقر، دين انسان را ناقص، و عقل را سرگردان می كند، و عامل دشمنی است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
034.سهم روز سی و چهارم.mp3
2.82M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز سی و چهارم : از حکمت ۳۱۱ تا حکمت ۳۱۹
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
💕❤️ رفیقم شهید شده... مات ومبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بیـݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ هق هق میزد دلم کباب شد تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ. حالا مــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟؟؟ ینے شکستہ؟؟؟ ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟؟؟ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ .نا خودآگاه یاد اردلاݧ افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ . صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد داداش؟؟؟زݧ داداش؟؟؟چیزے شده؟؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟؟؟ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفت بو کرد لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جاݧ؟؟؟ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟؟ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟؟؟ سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم بلند شد جلوم وایساد کجا؟؟؟ برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء?? ݧ مگہ بچم؟؟ خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام کجا؟؟؟؟ هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟ لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر . . ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود ￿داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش . از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید. چند دیقہ بعد علے اومد خوب کجا بریم آقا؟؟؟ هرجا دوست دارے ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم . تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟ چند دیقہ مکث کردم .یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... چے یادش بخیر ؟؟ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے... پیش نیومده بود آهاݧ باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف . خلوت بود از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
.: #❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ . . . . ￿ ￿چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد. دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد. مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم خنده هاموݧ ، گریہ هاموݧ ، دعوا هاموݧ،آشتے هاموݧ، هیئت رفتناموݧ همش باهم بود مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم ... کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم. کنکور هم دادیم .اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگسترے تهراݧ براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟ کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم یک سال گذشت .مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم . ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت . مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت.هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد ￿یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ . دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم .موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟ حالا میگے بهموݧ ؟؟ اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میرے علے؟؟ ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟؟ بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟ برگشتم سمتش و با بغض گفتم :حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟؟؟ پس مـݧ چے?? تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟؟؟ داشتیم آقا مصطفے؟؟؟ ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟؟؟ علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست. هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم. یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ خیلے دلم گرفت ... اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود .. چشماش از خوشحالے برق میزد رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ ـمردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده. تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... . . . نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع ￿ دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... دلم خیلے هوایے شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم . حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمعـݧ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ ایـݧ سرے ۷۵روز اونجا موند . وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پاپیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد .هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ... علے آهے کشید و ادامہ داد... مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه هارو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدݧ بعد از کلے درگیرےو عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد . بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـݧ . چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده . مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم روسرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد دیدݧ علے تو اوݧ شرایط .چیزایے کہ میگفت،نبودݧ اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود ادامہ داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم ۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـݧ رو کردم بهش و گفتم :مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت: علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت :اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش آخریـݧ بارے بود داداشموبغل کردم اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جداشد وجنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علے دیگہ اشک نمیریخت میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیروݧ بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم کهف شلوغ شده بود علے و پیدا نمیکردم گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد باصداے گرفتہ جواب داد الو؟؟ الو کجایے تو علے؟؟ اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت ݧ اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الاݧ میام إ ݧ علے میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت باشہ پس بدو. گوشے رو قطع کرد . ۵دیقہ بعد اومد دستم وگرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد یکمے ترسیدم ،خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم هیپچکسے اونجا نبود تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند مانندشهر تهران شده ام.. باران زده ای ک همچنان الودست.. ب هوای حرمت محتاجم.. بعد هم آهےکشید و گفت انشا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... . . نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💕💕 بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفتہ بودم .چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه.. با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم .:جاݧ اسماء راست میگے؟؟ لبخندےزد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟؟؟ پریدم وسط حرفشو گفتم :ݧݧ مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا .آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو ،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد کت علے دستم بود . احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ کت و انداختم رو شونشو گفتم بریم علے هوا سرده ... ￿. سوار ماشیـݧ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود.. علے؟؟؟؟ جانم بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟؟ آره صب خونشوݧ بودم خوب چطوره اوضاعشوݧ؟؟؟ اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده .امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود .خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟؟؟دیدے جنازشو نیوردݧ؟؟ ‌حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم ???بعدشم انقد گریہ کرد از حال کرد علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهے کشیدم و گفتم ؛زنش چے علے زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ .آروم بے سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم :خدا صبرشوݧ بده سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟؟؟؟ مـݧ مثل زهرا قوے نیستم .نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـݧ اصلا بدوݧ علے نمیتونم ... قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشوݧ کنم عجب شبے بود ... بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود .. علے؟؟؟خوبے؟؟؟بزݧ کنار . خوبم اسماء میگم بزݧ کنار دارے میسوزے از تب بااصرار هاے مـݧ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت ترسیده بودم.اولیـݧ بیمارستاݧ نگہ داشتم هرچقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردݧ داخل حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزیدو گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟ براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم دکتر گفت :سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود ￿بهش سرم وصل کردݧ ساعت۱۱بود .گوشے علے زنگ خورد .فاطمہ بود جواب دادم الو داداش؟ سلام فاطمہ جاݧ إ زنداداش شمایے؟داداش خوبہ‌؟؟ آره عزیرم واسه شام نمیاید ؟؟؟ ݧ بہ مامانینا بگو بیروݧ بودیم .علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ نمیخواستم نگرانشوݧ کنم و چیزے بهشوݧ نگفتم سرم علے تموم شد بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمے آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پاییـݧ لبخندے بهش زدم و گفتم خوبے ؟؟بازوراز جاش بلند شدو گفت :خوبم مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علے خوب باشہ مـݧ خوبم بریم کجا؟؟؟؟؟؟ خونہ دیگہ ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم ݧ خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.... . . نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ . . .هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما... جاشو تو اتاق انداختم.هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده ... دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم بهتر شد و تبش اومد پاییـݧ . اذاݧ صبح و دادݧ . یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم . بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ دلم آشوب بود ،یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ بغضم ترکید،چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم "شهید نشیم میمیریم" قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ باصدایے گرفتہ گفت :إ اونجایے اسماء آره تو چرا بلند شدے از جات ؟؟؟ خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره؟؟؟؟؟ لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم؟؟عالیم خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب داروهاشو دادم ،پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارمااااا خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم . خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد.. بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم . علے کو؟؟؟؟؟ علیک سلام .دو ساعت پیش رفت بیروݧ کجا؟؟؟؟؟ نمیدونم مادر ،نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد سریع لباسامو پوشیدم ،چادرمو سر کردم و رفتم سمت در ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد کجا میرے دختر ؟؟دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد ݧ ماماݧ عجلہ دارم امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے؟؟؟ ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم دیگہ نا امید شده بودم ،بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود چند دیقہ بعد گوشیم زنگ خورد صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم الو علے معلوم هست کجایے؟؟ علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما کجا رفتہ بودے با اوݧ حالت؟؟؟ خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ خیلہ خب کجایےدقیقا؟؟ دارم میرسم سر خیابونتوݧ مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے؟؟ اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے مگہ میدونستے مــݧ کجام؟؟؟ ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم ،خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ؟ خب چیشد ؟؟؟ خدارو شکر حالشوݧ بهتر بود علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت بعد از ظهر میبرمت دستم و گذاشتم رو سرش .ݧ مثل ایـݧ کہ خوبے خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم إ مگہ بلدے؟؟؟؟ اے یہ چیزایے باشہ پس بریم . بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت : اسماء مشکے سر نکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌄 با پول تو جیبیش اراذل محل رو میبرد استخر،میگفتن مصطفی چرا اینکارو میکنی؟ میگفت دوساعت کمتر دیگران اذیت کنن! حدودا ۲۵ سالش بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
از بس حضرت زهرایے بود در عملیات خیبـر اسم گردانش را عوض کرد گذاشت " یازهرا (س) ” در والفجر۸ شهیـد که شد ایّام فاطمیـه بود ... ترکش خورده بود بہ پهلویش ... 🌷 ۶۴ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
📚 خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر ✂ برشی از کتاب بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب» 🔹 🌷 🔸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه، ماه خودمه! بنده هم بنده خودمه! دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم. 🌜 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ماه فصل روییدن جوانه‌های عاشقانه زیستن و ماه شست‌وشوی دل و جان از زنگارهای گناه و غفلت و آماده شدن برای ورود به ضیافت‌الله اعظم است. به گزارش ایسنا، کسانی که دل در گرو محبت خدا نهاده‌اند، لحظه‌شماری می‌کنند تا با ورود به ماه رجب و بهره‌مندی از برکات آن، به درک فیوضات ماه عظیم شعبان موفق شوند و پس از آن بتوانند مدال لیاقت ورود به ضیافت الهی در ماه رمضان را دریافت کنند. رعایت‌کنندگان حرمت ماه رجب و عاملان به اعمال آن را «رجبیون» می‌نامند. همانا که در قیامت فرشته‌ای ندا می‌دهد: » کجایند افرادی که ماه رجب را محترم شمرده و اعمالی از آن را انجام داده‌اند https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری ولادت امام محمد باقر(ع)/ کلیپ ولادت امام محمد باقر (ع) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 توصیه های حضرت آقا برای داشتن یک ماه عالی و پر از خیر و برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤🍃 🍃 [• •] 🎯| سلسله‌جلسات تحلیلے 🗳 🎙| سخنران: حسین عباسیان ⁉️| سوال: ➖ چرا در نظام جمهوری اسلامی هر فردی با هر ایده و اعتقادی نمی تواند کاندیدای انتخابات شود؟ درواقع چرا انتخابات آزاد معنا ندارد؟ 🧐| پرسش و پاسخ 🔸️ دوستان و اطرافیان خود را به این کانال دعوت کنید تا پاسخ پرسش‌ هایشان را دریافت کنند🌷 ◀️ نشر حداکثری 9⃣4⃣ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃 🎤🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥راهپیمایی دیدنی صاحبان اصلی انقلاب 💬 حسین کازرونی 🍃👌درسته چندروز گذشته اما هنوز دربهمن ماه پیروزی خون برشمشیریم وامروز عیدوخوشحالی مضاعف https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🗣🍃 🍃 •[ ; ]• 🔺 🇮🇷 ریاست جمهوری 1400 از ثبت نام تا برگزاری🗳☝️ ◀️ نشر حداکثری https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃 🔔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤🍃 🍃 [• •] 🎯| سلسله‌جلسات تحلیلے 🗳 🎙| سخنران: محمدصادق سلطانزاده ⁉️| سوال: ➖ در صورت تزاحم بین رأی مردم و نظر ولی فقیه چه باید کرد؟ 🧐| پرسش و پاسخ 🔸️ دوستان و اطرافیان خود را به این کانال دعوت کنید تا پاسخ پرسش‌ هایشان را دریافت کنند🌷 ◀️ نشر حداکثری 0⃣5⃣ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃 🎤🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ویژه آغاز ماه رجب 📹 نماهنگ | آغاز ماه دعا حتما ببینید 👆👆 🌟 بسیاری از معضلات و مشکلات به خودیِ خود مرتفع خواهد شد ؛ اگر ....👆
🦋🦋🦋 حال که خداوند توفیق عنایت کرده و ماه مبارک رجب را درک کردیم فرصت را غنیمت بشماریم و از ذکر با غافل نشیم 👇👇 دو عامل امان از عذاب الهی : 🌿🌸امام باقر علیه السلام از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل فرمود: ۲ چیز در زمین مایه امان از عذاب خدا بود : یکی از آن دو برداشته شد پس دیگری را دریابید* و بدان چنگ زنید ،اما امانی که برداشته شد رسول خدا ( صلوات الله علیه و آله ) بود و امان باقیمانده ، 😭استغفار کردن است .که خدای بزرگ به رسول خود فرمود : خدا آنان را عذاب نمیکند در حالیکه تو درمیان آنانی و عذابشان نمیکند تا آن هنگام که 🌷 استغفار🌷 میکنند ."حکمت ۸۸ نهج البلاغه" از ذکر شریف استغفار غافل نشیم
👇👇 🔲 استغفار بدون محاسبه نفس خنده‌دار است! 🔲 ببخشید شما الآن داری از چه چیزی استغفار می‌کنی؟ خیلی از مؤمنین عادت به محاسبۀ نفس ندارند، خیلی جالب و کمی خنده‌دار است که بدون محاسبۀ نفس، استغفار می‌کنند! ببخشید شما الآن داری برای چه استغفار می‌کنی؟ می‌گوید: «همین‌طوری، کلاً خدایا ما را ببخشید» به ‌احتمال ‌زیاد چنین استغفاری پذیرفته نیست، چراکه فرمودند: «به خدا قسم نجات پیدا نمی‌کند از گناه مگر کسی که اقرار بکند؛ (کافی، ج۲، ص۴۲۶) آنوقت اقرار هم که ساده نیست. شما می‌خواهی بگویی من فلان فحش را دادم، خب خدا می‌فرماید: «تو چرا چنین حرف زشتی زدی؟ در اثر حسادت بود؟ در اثر تکبر بود؟ در اثر حرص بود؟ در اثر چه بدی‌ای بود؟ آن‌هم باید بگویی، از آن‌هم باید از آن استغفارکنی! بلکه استغفار از آن مهمتر است!» ➖ همان‌طوری که قبل از هر ورزشی، نیاز به گرم کردن بدن داریم، برای هر عملی مثل مناجات و استغفار و مبارزه با نفس، نیاز به محاسبه نفس داریم. 👤 علیرضا پناهیان