#بسم_رب_العشق❤️
#قسمت_چهل_چهارم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
.ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمن برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس
اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
ـــ غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع 💕💕
#قسمت_چهل_چهارم
بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم .چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه..
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم .:جاݧ اسماء راست میگے؟؟
لبخندےزد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟؟؟
پریدم وسط حرفشو گفتم :ݧݧ مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا
.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو ،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود .
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده ...
.
سوار ماشیـݧ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود..
علے؟؟؟؟
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟؟
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشوݧ؟؟؟
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده .امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود .خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟؟؟دیدے جنازشو نیوردݧ؟؟
حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم ???بعدشم انقد گریہ کرد از حال کرد
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم ؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
.آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم :خدا صبرشوݧ بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟؟؟؟
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
.نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـݧ اصلا بدوݧ علے نمیتونم ...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشوݧ کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود ..
علے؟؟؟خوبے؟؟؟بزݧ کنار .
خوبم اسماء
میگم بزݧ کنار
دارے میسوزے از تب
بااصرار هاے مـݧ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـݧ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هرچقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردݧ داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزیدو گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت :سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود .گوشے علے زنگ خورد .فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش؟
سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے؟داداش خوبہ؟؟
آره عزیرم
واسه شام نمیاید ؟؟؟
ݧ بہ مامانینا بگو بیروݧ بودیم .علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشوݧ کنم و چیزے بهشوݧ نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے ؟؟بازوراز جاش بلند شدو گفت :خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا؟؟؟؟؟؟
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
ݧ خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
.
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا😳😳😳
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم
-یوخ بابا 😐😐😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
توکلت علی الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود
در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی😳
سرم انداختم پایین گفتم بله
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ
#ادامه_دارد
نویسنده : بانو....ش
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینب خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان ؟
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم
جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخابم
#ادامه_دارد
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2چ
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
دیگرحوصله مهمانی را نداشتم به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_باباجون من یه خورده سردرد دارم با اجازه اتون میرم خونه
_چی شده عزیزم ؟میخوای بریم دکتر
_نه بابا جون ,خوبم .میرم خونه میخوابم خوب میشه
مادرم در حالی که مشخص بود تمام سعی اش را میکند تا کسی متوجه عصبانیتش نشود گفت:
_روژان جان میخوای از هیلدا واست قرص بگیرم بخوری تا سردردت آروم بشه ؟
_نه مامان جون .من فقط نیاز به خواب دارم .ممنون میشم از طرف من از خاله معذرت خواهی کنید.با اجازه من میرم. خوش بگذره .شب خوش
قبل از اینکه به آنها اجازه حرف زدن بدهم با عجله به سمت روهام رفتم .هنوز هم در آن ,جمع جوانها نشسته بود و برای دخترها سخنرانی میکرد .دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_دخترا ببخشید من داداشم رو قرض بگیرم .سریع میاد خدمتتون
روهام خندید و گفت :
_با اجازه اتون .
کمی که از جمع دور شدیم به او گفتم:
_میشه لطفا سوییچ ماشین رو بدی ؟میخوام برم خونه
_هنوز که اول مهمونیه عزیزم
_میدونم .ولی سردرد دارم میخوام برم .
_میخوای منم باهات بیام
با دست به دخترها اشاره کردم و گفتم:
_نه عزیزمن .بعدا نمیتونم جواب این عاشقان دلخسته ات رو بدم.
صدای خنده اش بلند شد .گونه ام را کشید و گفت:
_الحق که آبجی کوچیکه منی .
_افتخار بزرگیه
_مطمئنی میخوای تنها بری
_اگه اجازه بدی اره
_باشه عزیزم .اینم سوییچ .مواظب خودت باش اگه سردردت آروم نشد زنگ بزن بیام بریم دکتر
سوییچ را گرفتم .گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_چشم داداشی جون .خوش بگذره
بدون توجه به نگاه دیگران از سالن خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد .
بی قراربودم و نگران.
نگران برنگشتن مردی که مریدش شده بودم.
تا طلوع آفتاب همانند مرغ سرکنده بال بال میزدم و دستم به جایی بند نبود.
به آشپزخانه رفتم و به بهانه اماده کردن صبحانه ذهنم را از کیان و سفرش دور کردم .
در حال چیدن میز صبحانه بودم که پدرم سر رسید و گفت:
_سلام بر گل بابا.
_سلام بر سحرخیزترین پدر دنیا
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما صبحانه آماده میکنی؟
_اِ بابااا .من که قبلا هم براتون صبحانه آماده میکردم
_بزار فکر کنم.آهان یادم اومد دقیقا سه ماه و چهار روز قبل بود
خندیدم و گفتم :
_بله حق با شماست .ببخشید دیگه دخترتون تنبله .
_ولی این صبحانه خوردن داره.اگه گفتی چرا؟
_چرا
_چون دختر تنبل بابا آماده کردن.بیا تا پسر مامانت سر نرسیده ترتیب این صبحونه رو بدیم.
خندیدم و روبه روی بابا نشستم.
&ادامه دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع 💕💕
#قسمت_چهل_چهارم
بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم .چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه..
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم .:جاݧ اسماء راست میگے؟؟
لبخندےزد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟؟؟
پریدم وسط حرفشو گفتم :ݧݧ مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا
.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو ،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود .
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده ...
.
سوار ماشیـݧ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود..
علے؟؟؟؟
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟؟
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشوݧ؟؟؟
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده .امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود .خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟؟؟دیدے جنازشو نیوردݧ؟؟
حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم ???بعدشم انقد گریہ کرد از حال کرد
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم ؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
.آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم :خدا صبرشوݧ بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟؟؟؟
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
.نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـݧ اصلا بدوݧ علے نمیتونم ...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشوݧ کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود ..
علے؟؟؟خوبے؟؟؟بزݧ کنار .
خوبم اسماء
میگم بزݧ کنار
دارے میسوزے از تب
بااصرار هاے مـݧ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـݧ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هرچقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردݧ داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزیدو گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت :سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود .گوشے علے زنگ خورد .فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش؟
سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے؟داداش خوبہ؟؟
آره عزیرم
واسه شام نمیاید ؟؟؟
ݧ بہ مامانینا بگو بیروݧ بودیم .علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشوݧ کنم و چیزے بهشوݧ نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے ؟؟بازوراز جاش بلند شدو گفت :خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا؟؟؟؟؟؟
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
ݧ خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
.
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_چهل_چهارم
غافل از اینکه براش پیام اومده بود:
دیوونه
کی مث من قدر تورو اخه میدونه
تو میخای ازم ببری چون این اسونه؟
اما بری هر جایی بی من زندونه
پیام بعدی:
میخای بری با تموم حرفات
حالا برو اگه تمومه حرفات
میخای بری برو خدا به همرات
اما میمونه دردات.......شب بخیر
صبح شد واغاز ی روز تکراری و خسته کننده برای حانیه....پیامارو میخونه و جواب میفرسته که:نمیدونستم اینقدبی من تغییر میکنی و شاعر میشی جناب...
جواب گرفت:من برای تووبخاطرتوهمه چی میشم و شدم
ادم عاقلی بودم دیونه شدم
فارغ بودم عاشق شدم
بیدار بودم به خواب رفتم
دو چشم بینا داشتم کور شدم
دو تا گوش داشتم کر شدم
کلا زندگیمو بهم ریختی...با این کارات خودتو مدیون من وخودتو خانواده ت و اون نامزد بیچارع ت کردی! چجوری میخایی جواب بدی؟ پاسخ این همه لحظات از دست رفته مونو...از اولش اشتباه کردی...لطفا از خر شیطون بیا پایین....برگرد پیش من....
حانیه: بهت گفتم دیگه دیره...برا همه چی...
بزار عذاب بکشیم بی هم...ما قسمت هم نیستیم....انگار نه من لیاقت تو رو دارم نه تو لیاقت من....رابطه دو سویه س!بی لیاقتی....من نرفتم ک بخام برگردم...یادت نیس دو سال پیش؟ گفتیم تا پایانش همو یواشکی دوست خاهیم داشت....ولی بعدش برمیگردیم پیش هم...فقط بزار این کابوس تموم شه...این کابوس برا هر دو مون خوبه برای تو برای موقعیت و ایندع ت...فرصتی ک بتونی ب چیزی ک از بچگی ارزوشو داشتی برسی....یادت ک نرفته!من بخاطر تو این کارو کردم...
طرف:دکمه غلط کردم من بی تو هیچ چی نمیخوام رو نداری؟
حانیه: نه...دیگه بس کن...من حرفاتونوفهمیدم....ازتون توقع نداشتم که
در نبود من ی چیز بگید در بود من ی چیز دیگه
طرف:پس فهمیدی؟فاتحه شم بخون
حانیه:من میمیرم از عذاب وجدان
طرف:منم میام پیشت....لاقل اونجا بهم میرسیم....
حانیه: دنیا دار مکافاته...تو توی دار این مکافات بمون...من باید برم پیش خدام...
اما تو بمون اینجا کار داری....
طرف: هیچ کاری جز تو ندارم
حانیه:پس میمیرم تا بمیری
طرف:نمیر! باهم زندگی میکنیم....بعد این کابوس...قول بهت دادم ک خوشبخت ات میکنم...
حانیه: شرمنده یکی دیگه این قولو بهم داده
طرف:نگو ک دوسش داری
حانیه:ن ندارم ولی بدجور و وابسته ش شدم شیفته محبت اش شدم....محبتی ک تو هر گز بلد نیستی
حالا برو شرت رو کم کن میخام برم دانشگاه ام کار دارم.....
طرف:دنیا را دیدم.....بی هیچ تور جهان گردی....میدانی چگونه؟ با چشم هایت!!!
عشق من طلوع دوباره ی خورشید بر تو شگون بار باد.....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─