eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
سیر تحول پرچم کشورها در كتب مدارس ابتدايى ژاپن كودكان ژاپنى سير تحول پرچم ايران را مي دانند، در حالى كه در ايران نه تنها كودكان، بلكه بزرگترها نيز نمي دانند!!!
❌رئیس کمیسیون اصل نود: شکایت از روحانی به داستانی کل کشور ارسال شد
49.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مستند گزارش چند قتل 🔹گذری بر شبکه نفوذ در سالهای دهه 70 و مشکلات این شبکه برای کشور(سعید امامی ، فتنه 78 ، ترور لاجوردی و...) 💠پیشنهاد ویژه دانلود
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر(تندخوانی)جزء28 حدود30دقیقه دورشانزدهم برای ظهور وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄ 📣 ( در سال ۳۷ هجری پس از جنگ صفین و ماجرای حکمیت در تعریف شبهه فرمود:) 🔹ضرورت شناخت شبهات ♦️شُبْهه را برای اين شُبهه ناميدند که به حق شباهت دارد. امّا نور هدايت کننده دوستان خدا، در شبهات يقين است و راهنمای آنان مسير هدايت الهی است. امّا دشمنان خدا، دعوت کننده شان در شبهات گمراهی است و راهنمای آنان کوری است. آن کس که از مرگ بترسد نجات نمی يابد و آن کس که زنده ماندن را دوست دارد برای هميشه در دنيا نخواهد ماند. 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄ 📣 ( پس از فرو نشاندن شورش نهروان در سال ۳۸ هجری در کوفه ایراد فرمود که شبیه یک سخنرانی است) 1⃣ ويژگی ها و فضائل امام علی (علیه السلام) ♦️آنگاه که همه از ترس سُست شده کنار کشيدند، من قيام کردم و آن هنگام که همه خود را پنهان کردند من آشکارا به ميدان آمدم و آن زمان که همه لب فروبستند، من سخن گفتم و آن وقت که همه باز ايستادند من با راهنمايی نور خدا به راه افتادم. در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود امّا در عمل برتر و پيشتاز بودم. زمام امور را به دست گرفتم و جلوتر از همه پرواز کردم و پاداش سبقت در فضيلت ها را بردم. همانند کوهی که تندبادها آن را به حرکت در نمی آورد، و طوفان ها آن را از جای بر نمی کند، کسی نمی توانست عيبی در من بيابد و سخن چين جای عيب جويی در من نمی يافت. ذليل ترين افراد نزد من عزيز است تا حقِّ او را باز گردانم و نيرومند در نظر من پست و ناتوان است تا حق را از او باز ستانم. 2⃣ علت سكوت و كناره گيری از خلافت ♦️در برابر خواسته های خدا راضی و تسليم فرمان او هستم، آيا می پنداريد من به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دروغی روا دارم؟ به خدا سوگند، من نخستين کسی هستم که او را تصديق کردم و هرگز اوّل کسی نخواهم بود که او را تکذيب کنم. در کار خود انديشيدم ديدم پيش از بيعت پيمان اطاعت و پيروی از سفارش رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را برعهُده دارم، که از من برای ديگری پيمان گرفت. 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(22).mp3
2.36M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز صد و هفتاد و نهم : خطبه ۳۸ تا خطبه ۳۵
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄ 📣 ( برای هشدار و نصیحت خوارج نهروان و تذکر اشتباهات آنان در ماه صفر سال ۳۸ هجری فرمود) 🔹تلاش در هدايت دشمن ♦️شما را از آن می ترسانم، مبادا صبح کنيد در حالیکه جنازه های شما در اطراف رود نهروان و زمين های پَست و بلند آن افتاده باشد، بدون آنکه برهان روشنی از پروردگار و حجّت و دليل قاطعی داشته باشيد. از خانه ها آواره گشته و به دام قضا گرفتار شده باشيد. من شما را از اين حکميّت نهی کردم، ولی با سرسختی مخالفت کرديد، تا به دلخواه شما کشانده شدم. شما ای گروه کم خِرَد و بی خِرَد، ای ناکسان و بی پدران، من که اين فاجعه را به بار نياوردم و هرگز زيان شما را نخواستم. 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄ 📣 ( پس از اطلاع از ماجرای حکمیت و نیرنگ عمروعاص که ابوموسی را فریب داد و طبق شروطی که برای حکمیت قبول کردند عملی نشد امام علیه السلام این خطبه را در سال ۳۸ هجری ایراد فرمود) 1⃣ ضرورت ستايش پروردگار ♦️خدا را سپاس، هر چند که روزگار دشواری های فراوان و حوادثی بزرگ پديد آورد. شهادت می دهم جز خدای يگانه و بی مانند خدايی نباشد و جز او معبودی نيست و گواهی می دهم محمد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده اوست. 2⃣ علل شكست كوفيان ♦️ پس از حمد و ستايش خدا، بدانيد که نافرمانی از دستور نصيحت کننده مهربانِ دانا و باتجربه، مايه حسرت و سرگردانی و سرانجامش پشيمانی است. من رأی و فرمان خود را نسبت به حکميّت به شما گفتم و نظر خالص خود را در اختيار شما گذاردم. (ای کاش که از قصير پسر سعد اطاعت می شد) ولی شما همانند مخالفانی ستمکار و پيمان شکنانی نافرمان، از پذيرش آن سرباز زديد، تا آنجا که نصيحت کننده در پند دادن به ترديد افتاد و از پند دادن خودداری کرد. داستان من و شما چنان است که برادر هَوازَنی سروده است: «در سرزمين مُنْعَرِج، دستور لازم را دادم امّا نپذيرفتند، که فردا سزای سرکشی خود را چشيدند.» 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله لااله الا هوالحی القیوم سبحان الله https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمانی از عاشقانه های شهدا این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒 _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣ رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊 -نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒 با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒 -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐 -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔 شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒 دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی.😒 بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭 سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒 سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️ یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟😊 -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️ مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️ بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام.😔 آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام.😔 بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ😔 و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭 یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم....😧 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده... بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم. حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم. خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه. گفت: _پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون کرد.مدام و و تهمت میشنیدیم. بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠 ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭 دوباره گریه کرد.صداش کردم: _محیا..😊 نگاهم کرد.گفتم: _محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊 -آره.😞😢 -پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊 سؤالی و با اخم نگاهم کرد. -فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨 -خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊 -آره.آره.آره.😢 -پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊 بلند گفت: _بسه دیگه.😣 بامحبت نگاهش کردم. -مطمئن باش حواسش بهت هست.مطمئن باش داره میکنه.مطمئن باش خدا میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای تو...به نظرت دوست داره تو برای عزاداری شوهرت باشی؟ مدتی فکر کرد.بعد.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل 🌸حضرت زینب(س)🌸 تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. ✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟 ✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. ✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌 بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟 گفتم 🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣 رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: ✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم..📖✨ آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃 یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢 بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟😊 -شما معرفی شون کنید.😒 -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو.😠 دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄 مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اگر میخواهی محبوب خدا شوی، گمنام باش کار کن برای خدا ، نَه برای معروفیت شهید علی تجلایی🌷 یاد شهدا با این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤❤❤ کجا و ازدواج ماها کجا...❗❓ . گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک تنگ می شود... . . ❤️ ازدواجی به سبک .... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم س بود... مراقب بود در مجلسش نشود... آخه س مهمان ویژه ی مجلسش بود... . . ❤️ ازدواجی مثل ... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد ، اما فهمید که نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... . . ❤️ یا مثلا ازدواجی شبیه به ... که همسرش گفت نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک و باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... . . ❤️ یا دلم برای ازدواجی به سبک تنگ شده... که خرید همسرش یک و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی چهل نفر مهمون برگزار کرد... . . ❤️ یا شهید که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... . . ❤️یا شهید که اهل سادگی بود و از تجملات بیزار.. که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... . . آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند..✅ در انتخاب همسر به و توجه میکردند نه پول و ظواهر...✅ عمل میکردند و زندگی میکردند...✅ و در نهایت زندگیشان پایدار بود... . . این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر و بدبختی زیاد است...⛔ ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم....⛔ و در نهایت زندگیمان شده این...! . . . به راستی که همه ی ما میدانیم راه و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم...❗ . . . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2