7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ریشه و علل غضب
#حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجم
ظرفارو شستم و باحانیه خشکشون کردیم و گذاشتمشون سر جاش
با هزار جون کندن اشپزخونه رو مرتب کردیم و رفتیم اتاقم تو طبقه بالا وی ساعت استراحت کردیم
این حانی هم ک حوصله مو داشت سر میبرد
ی ساعته با این داره میچته
گوشیو ازش گرفتم و شروع کردم بلند بلند خوندن چت ها و دور اتاق دویدن
حانی هم دنبالم کرد و جیغ و داد میکرد
همینطور داشتم دور اتاق میدویدم وخط عوض کردم سمت در اتاق گه برم بیرون حانی هم ب دنبالم ک امیر یهو درو باز کرد
و تا باز کرد چشاتون روز بد نبینه
چنان با امیر برخورد کردم که امیر با این همه زور و بازوش پرت شد زمین
منم پرت شدم و حانیه م سرعت داشت
و متوجه این تصادف شد
و خود شو تو چهار چوب در نگه داشت
سریع بلند شدم
و رو ب امیر گفتم:عه دادا ا میر
ببخشید داشتیم دنبال بازی میکردیم یهو درو وا کردی داداشم
امیر که چشاش رو بسته بود
چشاشو وا کرد
ودید منو حانی داریم بهش نگا میکنیم
همراه با برداشتن گوشی حانی بلندشد و نگاهی به صفحه گوشی کرد
چشاش داشت از تعجب چهار تا میشد
و سرخ شدو با پوزخندی گوشی رو داد به حانیه و رفت😐
حانی گوشیو گرفت و به صفحه نگاه کرد
حانی:ای وای ارزو خاک تو سرت نکنن
من:وا مگه چیشده
^نگاهی ب صفحه گوشی کردم و دیدم وای
تو این فاصله معین یه عکس فرستاده بوده و به صورت خود کار
واز شده بوده
عکسشم این بوده که معین دستشو دور شونه ی حانی حلقه زده بوده
داشتن میخندیدن🙈
زدم زیر خنده😂
حانیه:کوفت درد بیچارم کردی
الان داداشت فک میکنه دوس پسرمه
من:وا مگه چیه پس؟
حانیه:عزیزم ما شش ماهه نامزدیم و تاز شم محرمیم
خانواده هامون از ارتباطمون مطلع اند
و خاستگاری مم اومدن
این دیگه نامزد میشه نه دوس پسر
حالا اینارو ک امیرنمیدونه که
وای خدا ابروم رفت😱
^باز زدم زیر خنده
و حاضر شد یم با حانی رفتیم از خونه بیرون و تو حیاط امیرو دیدیم
امیر انگار داشت با تلفن حرف میزد و تا متوجه حضور ما شد گفت:خب رویا جان عزیزم کاری نداری؟فعلا!
و بعد ب سمتمون اومد
حانی سرش رو انداخت پایین از خجالت
امیر:کجا تشریف میبرین؟به اجازه کی ارزو خانم!سر خود شدی!با این دوستایی که داری فکر نمیکنه ممکنه کماااااااال همنشینی روت اثر بزاره؟
حق نداری جایی بری😒
من:عه امیر
اولا درست صحبت کن با خاهر من حانی دختر خوبیه
دوما به تو ربطی نداره
مامان وبابا میدونن کجا میرم
و دست حانی رو کشیدم و با خودم از خونه بردم بیرون و سوار ماشینم شدیم و پیش ب سوی خرید
حانی برای سبی و معین عطر مونت بلک خرید و پولشو حساب کرد و ولی من هر چی این پاساژو هی دور زدم دور زدم دور زدم
پیدا نکردم چیز مطلوبی که میخاستم
که حانی پیشنهاد کرد که براش ساعت بخرم
من:پوووف حانی جونم تو هم مخت خوب کار میکنه ها
حانی صداش رو کلفت مردونه کرد و گفت:چاکر داداش!
اینو ک گفت متوجه ترکیدن خنده هایی از پشت سرمون شدیم
چن تا پسر ازین جلفا و لات مانندا بود
یکی شون صدا شو نازک دخترونه کرد و گفت:جووووون داداش جون!شماره بدم میزنگی هلو؟
محلشون ندادیم😐و سریع ازشون دور شدیم
و من واس سبی ساعت سرامیکی خریدم
و به سمت رستوران همیشگی مون
راه افتادیم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_ششم
تو ماشین مشغول رانندگی بودم
که حانیه گوشیش رو برداشت
و رفت ببینه چخبره😐
ک بعد چن دقیقه بلند و باناراحتی و در حال ک محکم با پاش ب کف ماشین میکوبید و به سرش میزد گفت:لعنتییییی.لعنتیییی.لعنتی
و صورتشو با دستاش گرفت و اروم گریه کرد
خدا این بشر چشه😐چرا همچین میکنه😐
میدونستم اگه بش چیزی بگم بد تره
الان انگار هم ناراحته هم عصبانی
اوضاع یهو قاراشمیش تر نشه حوصلع ندارم
ولی باید سر در بیارم این چشه
دیونم کرده نمیتونم ناراحتی شو ببینم
هعی خدا این ک ب معین رسیده و اینقده لوسه و ناشکری و بی قراری میکنه من چی بگم آخه😔
به رستوران رسیدیم
حانی ارومتر شده بود
سریع بدون اینکه ب من توجه ای بکنه از ماشین پیاده شد وبه سمت سوپر مارکتی رفت و ی بطری اب گرفت و از توی کیفش قرصی دراورد و خورد
رفتم سمتش
من:حانیع چته تو؟این قرصه برا چی بود حالا؟قرص چیه؟
حانیه:قرص سر درده...چن وقتیه سردردهای بد بد دارم.....رفتم دکتر میگه برای اعصابه...اینارو تجویز کرده بخورم...چیز مهمی نیس.همش مربوط به ناپدری م و معینه
اگه این دو تا به هم اعتماد داشتن و با هم خوب بودن دیگ هیچ غمی نداشتم
^از چشمای ابی خوشگلش قطره اشکی پایین اومد رو پاک کردم
و دستمو دور شونه ش حلقه زدم
و سفت فشردم و باخودم سمت رستوران کشوندمش
حانیه سعی کرد تغییر وضعیت بده
لبخندی روی لبهاش اورد
و سعی کرد غم چشماشو بپوشونه
وارد رستوران شدیم
سبی و معین زود تر مارسیده بودن
و با دیدن ما دو تا بلند شدند
حانی و معین به هم دست دادن وسرمیز کنار هم نشستن
من و سبی هم همینطور
حانیه با معین گرم صحبت بود که محوشون شده بودم
سبی لپم رو کشید و گفت:جوری به اون دو تا خیره شدی و با افسوس و حسرت نگاهشون میکنی که انگار من مردم
^زدم پس کلش و گفتم:زبونت گاز بگیر بی تَرَدَب(بی ادب)،
و قاشق چنگالای روی میزبا هم جنگ کردیم
و با اوردن غذا من و سبحان قرار گذاشتیم هر کی زود تر خورد وتموم کرد بعد شام یه شیر موز بستنی باید مهمونمون کنه
چنان داشتم میخوردم که سبی و حانی و معین با نگرانی و تعجب و خنده داشتن نگاهم میکردن
حانی:ارزو جون معین نمیخواد بخاطر ی شیر موز بستنی جون خودتو ب خطر بندازی خاهر من
من خودم پولشو حساب میکنم
فقط الان یکم نفس بگیر😐
دستمو به نشونه برو بابا تکون دادم
و برنج تو گلوم گیر کرد
و سبی تند تند پشت کمرم زد
که باعث خنده حانی ومعین شد
سبی:بسه دیگه شماهام اینقد به خانوم من نخندید
^حانی و معین خنده شونو خوردن
و بعد 10ثانیه حانی و معین و سبی منفجر شدن از خنده که معین بین خنده هاش گفت:خا......ن....و....م...ت😂
من ک تازه حالم جا اومده بود
نوشابه مو وا کردم وخوردم
من:الهی سنگ قبرتونو با اسید بشورم بسه دیگه😐
معین:شما زحمتت میشه بده اقاتون بشوره
و بازم زدن زیر خنده
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتم
بعد خوردن شام سبی رفت تا کیک شو بیاره ما هم کادوهامون رو روی میز گذاشتیم
سبی همراه با کیک اومد
تولد 26سالگیشه
شمعارو روشن کردم
و فوت کرد و براش دست زدیم
و دو نه ب دونه کادوهاش رو باز کرد
کادو اول مال معین بود ی جعبه بود تا درشو باز کرد ازین عروسک دلقکیا هس زیرش فنر داره یهو میپره بیرون ازونا
عروسکه بابیرون اومدنش محکم خورد به دماغ سبی
حانی و معین زدن زیر خنده ک معین گف:مبارکت باشه داداشم!
سبی دماغشو مالیدو تشکر کرد😐
منم چپ چپ نگاهشون کردم
هدیه حانی رو ک سبی وا کرد شیشع عطر رو باز کرد و بویید و خیلی خوشش اومد با درحالی ک تشکرمیکرد اونوگذاش تو جعبه اش و هدیه منو باز کرد و با دیدن ساعت چشماش برق زد و تشکر کرد
با گفتن واو ساعت رو بالااورد و ب دستش بست و لبخند دندون نمایی زد و لپمو کشید گفت:ممنون خانمی😍
لبخند ملیحی زدم و سر تکون دادم
حانی و معین بهم نگاه کردن
و حانیه از تو کیفش شیشه عطر رو درآورد به معین داد و معین هم یه جعبه بهش داد
معین عطر رو بویید خوشش اومد و ب خودش زد
و حانی هم در جعبه ی کادوی معینو وا کرد و گفت:ایول داریا معین
این مامانت میدونه پسرش همه زندگی منه با این سلیقه ی خوبش؟
معین با خنده:میدونه!ولی اینو هم میدونه که پسرش برای حانیه جان به کف داره
^معین و حانی با لبخندی ب هم خیره شده بودن که منم کرم دارم یکی محکم زدم دستامو بهم زدم ک گند زد ب فضای رمانتیکشون!!!
و گفتم:بسههه دیگه مثلا تولد عشق منه هاااا نه محفل ابرازعلاقه شمادوتا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هشتم
من وحانی و معین:تولد....
تولد......
تولدت مبارک.....
مبارک مبارک تولدت مبارک......
بیاشمعارو فوت کن.....
تا صد سال زنده باشی....
^انگار اومدیم جشن تولد یه پسر بچه شش ساله خخخ
کیک ک قبلا شمعاش فوت شده بود رو تیکه کردم و بین خودمون پخش کردم
و به حانیه نگاه کردم
سرش پایین بود و داشت با چنگال با کیک بازی میکرد و معین بهش خیره شده بود ک رومعین گفتم:هوی اقای محترم میدونید دلیل بی قراری ها و ناراحتی های ابجی منید؟چرا اینقداذیتش میکنی؟چرا رسما و دائمی باهاش ازدواج نمیکنی؟
معین:منکه از خدامه ارزو خانم
ولی نا پدری حانیه میگه تاکامل تو رو نشناسم دختر بهت نمیدم...اخه یکی بگه مادرت خوب پدرت خوب
اخه به تو چه؟تو که پدرش نیستی!
نا پدریشی....عموشی....برادر پدرشی
چرا اینقد چوب لاچرخ ما میکنی؟!
اخیرا هم گفته میخاد بره دفترخونه صیغه محرمیت مارو باطل کنه😔
حانیه:معین میشه بس کنی
حالا که چیزی نشده
ناپدریم ی ذره عصبانیه
تو دیگه پیازداغ زیاد نکن
لطفا
^حانی روشو کرد اونور
داشتم فکر میکردم ک چقد فشار روی این بشر هست
هر چی هم قرص بخوره و یهو داد و بیداد کنه و گریه کنه حق داره
مخصوصا هم ک نا پدریش اصرار داره معینو فراموش کنه و برای ادامه تحصیل بورسیه شه و بره!
حانیه رو به سبی:اقا سبحان
شما چی
شما چرا نمیای خواستگاری این بشر قال قضیه رو بکنی؟نکنه داری جا میزنی حضرت اقا؟
سبی:با کسب اجازه از ارزو میخام براتون ماجرای زندگیمو تعریف کنم و امیدوارم کاملاقانع بشید😊
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
34.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#برای_آرتین
طوماری که #دختران دانش آموزان
برای برادر خود آرتین و آرشام نوشتند ❤🥺
️✅کاری از گروه تلویزیونی #بسیج صدا و سیما مرکز قزوین
#ایده
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید #مدافع_حرم شهر اراک است که در دفاع از #حرم #حضرت_زینب (س) به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که #قهرمانی و بزرگمردیاش زبانزد مردم شهرشان بود
یادش گرامی وراهش پررهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
26.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از پای چوبه #اعدام تا #شهادت در جبهه...
#روایت حاج محمد احمدیان از حال و هوای متفاوت برخی از #رزمندگان دفاع مقدس
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلدادگان حرم #شهید محمد حسین عزیزآبادی
#شهدا #نگاهی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
42.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احسنت 👌👌👌🌹
#ایده
👇👇👇👇👇👇👇👇👇☺️☺️
هرقدر لذت بردید برای #سلامتی بچه ها
👇👇👇👇❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اللّهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#نوجوانان
#جوانان
#مدرسه
#رفیق_شهیدم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─