700.4K
آتش به اختیار:
تحلیل حوادث ناگوار زندگی حضرت زهرا علیه السلام
قسمت سیزدهم:
🍃ویژگی های رهبری امام علی علیه السلام
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_چهار
*شش ساعت بعد*
حانیه زنگ واحد آرزو رو زد و گفت:همسایه....همسایه...
^ آرزو در رو باز کرد و گفت: سلام جان همسایه
حانیه خنده ای کرد و گفت: بعد از ظهری که رفتیم بیرون برا تولد مامان کادو بگیریم،امیر ی فیلم دزدی پلیسی آمریکایی خفن از کلوپی گرفت میخوایم ببینیم
تو و پسرت هم بیایید با هم ببینیم،دور هم باشیم
آرزو: مرسی ک بیادم بودی ولی امشب خیلی خسته م و حالش رو ندارم
باشه یه وقت دیگه
حانیه: باشه هر جور راحتی
^ حانیه از لای در یوسف رو دید زد، یوسف هم متوجه حانیه شد و بدو بدو اومد سمت در
حانیه نشست و آغوشش رو برای یوسف باز کرد و یوسف محکم حانیه رو چسبید
یوسف طرف راستش صورتشو محکم به کتف حانیه چسبوندو گفت:دندادی.....دندادی...
مترجم:زندایی....زندایی...
حانیه بلند شدودستی بر مو های یوسف کشید و گفت: عشق دندادی میای بریم فیلم ببینیم؟
یوسف:اله اله میام ولی مامانم نیادا اونوخ من نمیاما
آرزو:عه یوسف.......
^ حانیه و آرزو زدن زیر خنده که صدای امیر داخل واحدش بلند شد: آرزو... یوسف ....حانی بیایید دیگه میخوام بزنم فیلم پِلِی شه...
حانیه: الان میاییم عزیزم
آرزو بیا دیگه!
آرزو: اگه من بیام خب یوسف نمیاد!😄
حانیه: باشه هر جور راحتی
آرزو:میگما حانیه!
حانیه: هوم؟
آرزو: این بچه خیلی تیزه ها!
یه وقت فیلمای مخصوص خودتون رو نشونش ندین!
حانیه خنده ای کرد وگفت: خیالت راحت!
امیر فیلم سانسور شده شو گرفته
ارگانیکشو (اصلی) ک هیچ وقت نمیگیره ک!
هنو خان داداشت رو نشناختی خواهر!
آرزو: اره راست میگی
برو دیگه امیر صداش دراومد
حانیه: باشه...خب خدافظ
آرزو: یاعلی
*چهل دقیقه بعد*
آرزو توی واحد اش تنها بود
داشت سوره های حفظ کرده شو تثبیت میکرد ک یهو صدای داد و بیداد شنید
حانیه:عوضییییییی
امیر:آشغال
حانیه:نکبت
امیر:اه اعصاب خورد کن
حانیه: میزنم دَک و پُزِت (صورتت) رو میارم پایین
امیر: ای لعنتی...
^ آرزو میزنه تو سرش ومیگه:یا ابلفضل....
بچممممم
بدو بدو میره سمت واحد امیر
در میزنه میگه:حانیه.....امیر....خوبید؟
خواهش میکنم دعوا نکنید
امیر درو باز کن
امیر آروم باش
اصلا حانیه غلط کرد
امییییر....
^ حانیه درو باز کرد و گفت: چیزی شده آرزو؟
~ آرزو اومد داخل و گفت: بچم!بچمو بدید من بعد برید دعوا کنید
حانیه خندید و گفت: دعوا چیه وا!
آرزو: اون داد و بیداد ها و فحش کاری ها نشانه ابراز علاقه بود اره؟
حانیه: اه دیگه یادمون نیار دیگه اه
آرزو: منظورت چیه
حانیه:اون فیلمی ک از کلوپی گرفته بودیم به جاهای حساس اش ک رسید فیلم قطع شد، فیلم نصفه رایت شده بود، ما هم بدجور تو حس و حال فیلم بودیم، فیلم قطع شد فحش دادیم آروم شیم
آرزو: آها😑
حالا بچم کو؟
حانیه به امیر اشاره کرد
امیر روی کاناپه رو ب تلوزیون نشسته بود و یوسفی ک غرق در خواب بودتو آغوشش بود
حانیه: نمیدونم چه سریه
هر بار که امیر یوسف رو آغوش میگیره، یوسف میخوابه...بچه آروم میشه
^ آرزو بغض میکنه ومیگه: هر بار ک علی هم یوسف رو آغوش میگرفت، یوسف میخوابید😔
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_پنج
(حانیه)
آرزو از چهار پایه میره بالا و دیوار هارو تزیین میکنه
آیدا کارای اشپزخونه رو میکنه
امیر و یوسف و طاها هم دارن بازی میکنن
دلم مث سیر و سرکه میجوشه
خیلی نگرانم
از اینکه واکنش مامان امیر وقتی منو میبینه چیه
آیا آشتی میکنه؟
مغزم:اصلا مگه قهر بود که آشتی کنه
من: خب سر سنگین بود دیگه
امیدوارم همه چی تموم شه
~ نگا کن من دارم اینجا از استرس و دلهره دق میکنم این امیر داره با بچها بازی میکنه
~ میرم سمت امیر و بچها و پوزخندی میزنم و میگم: بچه خیلی دوست داری اره؟
امیر:اره خیلی، ده تا چطوره؟
^یکی پس گردنی مهمونش میکنم
امیر با دستش گردنش رو ماساژ میده و میگه:عه مامان دیانا و دانیال چرا باباشونو میزنی؟
بازم یکی محکم تر میزنمش و می گم: چون دارم از استرس میمیرم بابای دیانا و دانیال تو هم عین خیالت نیست
امیر: بابای دیانا و دانیال فدات شه
برای چی استرس داری؟
من: واسه مامان بزرگ دیانا و دانیال
امیر: غصه نخور ناراحت نباش دیگه مامان جونی!
من:برو بابا غصه و ناراحتی چیه
من استرس دارم
امیر :خب نداشته باش
من:مرسی ار هم دردی ات واقعا
امیر: خواهش میکنم مامانی
چشمامو تنگ میکنم و میگم:به بازیت برس
بابا جونی.....
آیدا از آشپزخونه صدام میکنه که: عروس جان
میای اینجا شربت هارو بریزی
من: بله حتما الان میام
^ بی هیچ توجه ای به امیر به سمت آشپزخونه میرم که صداشو میشنوم: مامان دانیال و دیانا؟
برمیگردم طرفش و میگم: جانم؟
امیر: لبخند فراموش نشه😌
^ لبخندی میزنم و میگم : باشه....
میرم توی آشپزخونه و شربت هارو از داخل کلمن ب لیوان شربت ها میریزم
آرزو کارش دیگه تموم شده تقریبا
دیوار هارو تزیین کرد
هر لحظه که میگذره،استرس منم بیشتر میشه
آیدا از آشپزخونه خارج میشه
منم برای اینکه از استرس ام کم کنم، قطعه شعر «دورم کن»ک با امیر توی بام تهران اجرا کردیم و زمزمه میکنم:
یه سفر کوچولو به بالای ابرا
نزدیک ماه شیم و هم صحبت با
ستاره ها شیم و شب با قطار
برگردیم بیدار شیم
منو ببر «دورم کن»از ادمای شهر
بریم ی جا ک فقط تو باشی و خودم
بریم ی جا هر چی داشتم و گم کنم
ی جا بریم بشه فقط تو رو پیدا کنم
بزار بشه پنجره ها پر از قطره های بارونی که شکل چشم تو ان
بزار بوی عطرم بگیره شهرو
همون که خریدی واسم شب تولدم
صبر کن همه ببینن مال منی
بغلم کن که بدونن عاشقمی
منو ببر توی ی جای دور
ی جا ک نباشه هیچ آدمی
....
~همگی با صدای آیفون به خودمون میاییم
آرزو درو باز میکنه
و از توی آیفون میبینیم ک آقا پوریا و مامان امیر و باباش وارد آپارتمان میشن
~در سالن ب وسیله مادر امیر باز میشه
و باهام چشم تو چشم میشه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_شش
توووووووولدت مبارک
^ این جمله ای بود که بعد از ورود مادر امیر به داخل سالن گفتیم
طاها ک ذوق مرگ شده بود، با تمام خوشحالی و بالا پایین پریدن هاش برف شادی میزد
و یوسف هم بغل امیر بود و دست میزد و غش غش میخندید
همه میرفتن جلو و به مامان امیر تبریک میگفتن
نوبت امیر شد
امیر ،یوسف رو داد دست آرزو و رفت سمت مادرش
و مادرشو در آغوش گرفت و گفت: تولدت مبارک باشه مامانی...سایه ات مستدام😁
منم با لبخند م رفتم جلو
^ امیر خودشو از مادرش جدا کرد و فرصت رو بمن داد
مادر امیر رو در آغوش گرفتم و گفتم: سلام ، تولدتون مبارک باشه مادر جان
ان شاءالله همیشه زنده باشید...
ان شاءالله که...........
^ خودشو ازم جدا کرد و کمی هلم داد و گفت:ممنون
😒
~کیک تولد اش رو با چاقو برید
و همه دست زدیم
و پذیرایی هایی که از قبل آماده کرده بودیم رو اوردیم و پخش کردیم
امیر فهمیده بود ک مادرش منو هول داده،و ناراحت بود
ولی نشون نمیداد و میخندید
فقط من میتونستم متوجه غم تو چشماش بشم
خودم ازش بد تر بودم
خیلی ناراحت شدم
خیلی
###
مادر امیر بالاخره طاقت نیاورد و هر چی توی دل تنگش بود گفت:
پنج سال ذره ذره آب شدن تنها پسرموبا دو تا چشمام دیدم
دیدم چجور از دوری ات داشت میسوخت
تو هم میدونستی و بازم رفتی صفا سیتی
و رفتی پی خوش گذرونی ت و توجهی نکردی...
خانم خانما رفتن پنج سال پی اللی تللی شون بعدم ک برگشتن و احساس ترشیدگی بهشون دست داده، یادشون اومده یه امیری هم هست...
من هیچ وقت نمیتونم دختر خارج پرستی مث تو رو عروس خودم بدونم
تو یه غریبه ای اینجا
تو دل هیچ کسی جا نداری
حالا که فهمیدی مزاحمی بیش نیستی، بفرما بیرون
پدر امیر: عه خانم!این چه حرفیه!
اصلا هم اینطور نیست دخترم
تو توی دل همه ی ما جا داری و ما همه دوست داریم و تو بهترین عروس دنیایی دخترم! من تورو مث آرزو و آیدا م دوست دارم.....
مادر امیر: چی می گی؟ مرد؟
خانم خانما قبلا نامزد هم کرده بودن!
بعد که نامزدشون فوت کرد چسبیدن ب امیر ما!
من با صدایی گرفته: نه......نه.....اصلا اینطور نیست
امیر:مامان.....این چه حرفیه به حانیه میزنی؟
مادر امیر: حرف راسته پسرم!
اگه هم با این ازدواج مخالفت نکردم، چون نمیخواستم که باز ناراحتی پسرمو ببینم
حانیه فقط زنِ توئه!
عروس این خونه نیس...
اون یه غریبه ی خارج پرسته
^ امیر میاد سمتم و دستمو محکم میگیره و منو با خودش ب سمت در خروجی میبره و میگه: از این به بعد شما پسری به نام امیر ندارید!
هروقت حانیه شد عروستون منم میشم پسر تون......
بیا بریم حانیه....اینجا جای ما نیست.....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
برای امام زمانت یوسف باش_۲۰۲۲_۰۱_۱۴_۰۸_۴۵_۴۶_۹۱۲.mp3
6.29M
برایِ #امام_زمانت یوسف باش
باور میڪنید میتونید
معشوقِ امامزمان باشید؟!
#استادپناهیان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
اللهمالرزقنازیارةالحُسین(ع)وشفاعته
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجات از سکرات #موت
استاد #عالی
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
اللهمالرزقنازیارةالحُسین(ع)وشفاعته
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مداحی_آنلاین_مجالس_مجبوب_استاد_عالی.mp3
4.07M
مجالس محبوب
🎤حجت الاسلام #عالی
بهترین #سخنرانی های روز
اللهمالرزقنازیارةالحُسین(ع)وشفاعته
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷قرار شبانه با شـــهدا
به یاد همه ی شــهدا🌷
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.♡
💫⭐️شبتون شهدایی🌟💫
#جان_فدا
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یه سرود زیبای دیگه با دهه هشتادی ها که تلویزیون اون رو پخش کرد؛ این بار برای حاج قاسم
🔹خوبه مجموعه های فرهنگی سرودهای مدل سلام فرمانده و کارهای این مدلی رو افزایش بدن
#حاج_قاسم
#جان_فدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
یاد_سردار
🌷طبق نقل حاجی اهوازیان میگفت:
تا اونجایی که من یادمه و میرفتم خونهشون، یبار دیدم حاجی برای بار سومِ که داشت مبلهاشو میبُرد برای تعمیر!!!. بچهها بهش میگفتن آخه حاجی مگه یه دست مبل چنده؟ ۴ تومنه دیگه، ما بخریم برات؟ حاجی بهشون میگفت مردم ندارن، چی میگید شماها؟ مردم نون ندارن، بعد من برم مبل بخرم؟
#حاج_قاسم
#جان_فدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
♦️من شهادت میدهم پدرم در طول عمر یک گندم حرام وارد زندگی اش نکرد
#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
تصویری از پرتاب اژدر از بالگرد سی کینگ نیروی دریایی در رزمایش اخیر...
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─