eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.6هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 141.mp3
8.17M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز صد چهل و یکم خطبه ۱۸۸ تا خطبه ۱۸۷
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و چهل و یکم •┈┈••••✾🌿🌹🌿✾••••┈┈• 📜 (در سفارش به تقوا) 1⃣ سفارش به پرهیزکاری ♦️ ای مردم! شما را به پرهيزکاری و شکر فراوان در برابر نعمت ها و عطاهای الهی و احسانی که به شما رسيده سفارش می کنم. چه نعمت هايی که به شما اختصاص داده و رحمت هايی که برای شما فراهم فرمود. شما عيب های خود را آشکار کرديد و او پوشاند، خود را در معرض کيفر او قرار داديد و او به شما مهلت داد. 2⃣ ارزش یاد مرگ ♦️ مردم! شما را به يادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ کمتر غفلت کنيد. چگونه مرگ را فراموش می کنيد در حالی که او شما را فراموش نمی کند؟ و چگونه طمع می ورزيد در حالی که به شما مهلت نمی دهد؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آنها را به گورشان حمل کردند، بی آنکه بر مرکبی سوار باشند، آنان را در قبر فرود آوردند بی آنکه خود فرود آيند. چنان از ياد رفتند گويا از آبادکنندگان دنيا نبودند و آخرت همواره خانه شان بود. آنچه را وطن خود می دانستند از آن رميدند و در آنجا که از آن می رميدند، آرام گرفتند و از چيزهايی که با آنها مشغول بودند جدا شدند و آنجا را که سرانجامشان بود ضايع کردند. اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نيکی بر نيکی های خود بيفزايند. به دنيايی اُنس گرفتند که مغرورشان کرد، چون به آن اطمينان داشتند سرانجام مغلوبشان کرد. 3⃣ ضرورت شتاب در نیکی ها ♦️ خدا شما را رحمت کند، پس بشتابيد به سوی آباد کردن خانه هايی که شما را به آبادانی آن فرمان دادند و تشويقتان کرده، به سوی آن دعوت کرده اند و با صبر و استقامت بر عبادت، نعمت های خدا را بر خود تمام گردانيد و از عصيان و نافرمانی کناره گيريد، که فردا به امروز نزديک است. وه! چگونه ساعت ها در روز و روزها در ماه و ماهها در سال و سال ها در عمر آدمی شتابان می گذرد؟! •┈┈••••✾🌿🌹🌿✾••••┈┈• 📜 (در بيان پيشامدها) 1⃣ خبر از حوادث آینده ♦️ آگاه باشيد، آنان که پدر و مادرم فدايشان باد، از کسانی هستند که در آسمان ها معروف و در زمين گمنامند. آگاه باشيد، در آينده پشت کردن روزگارِ خوش و قطع شدن پيوندها و روی کار آمدن خردسالان را انتظار کشيد و اين روزگاری است که ضربات شمشير بر مؤمن، آسان تر از يافتن مال حلال است. روزگاری که پاداش گيرنده از دهنده بيشتر است و آن روزگاری که بی نوشيدن شراب مست می شويد. با فراوانی نعمت ها، بدون اجبار سوگند می خوريد و نه از روی ناچاری دروغ می گوييد و آن روزگاری است که بلاها شما را می گزد، چونان گزيدن و زخم کردن دوش شتران از پالان، آه! آن رنج و اندوه چقدر طولانی و اميد گشايش چقدر دور است. 2⃣ ضرورت اطاعت از رهبری ♦️ای مردم! مهار بار سنگين گناهان را رها کنيد و امام خود را تنها مگذاريد، که در آينده خود را سرزنش می کنيد. خود را در آتش فتنه ای که پيشاپيش افروخته ايد نيفکنيد، راه خود گيريد و از راهی که به سوی فتنه ها کشانده می شود دوری کنيد. به جانم سوگند که مؤمن در شعله آن فتنه ها نابود شود، امّا مدّعيان دروغين اسلام در امان خواهند بود. همانا من در ميان شما چونان چراغ درخشنده در تاريکی هستم که هرکس به آن روی می آورد، از نورش بهره مند می گردد. ای مردم! سخنان مرا بشنويد و به خوبی حفظ کنيد، گوش دل خود را باز کنيد تا گفته های مرا بفهميد. •┈┈••••✾🌿🌹🌿✾••••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 5 ) 🔹 ویژگی های بهترین بندگان 🔸۲. عمل برای روز حساب 🔰 دسته دوم از مباحث پیرامون عمل برای روز حساب، ناظر به ارزش و اهمیت و درک ضرورت عمل صالح هستند. امام علی (علیه السلام)، در نامه ۴۰ می نویسند : «وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ» ؛ "بدان که حسابرسی خدا بزرگ تر از حسابرسی مردم است." نمونه ای از این بزرگ تر بودن، در خطبه ۸۲ است که فرمودند : «فِی حَلاَلِهَا حِسَابٌ، وَ فِی حَرَامِهَا عِقَابٌ» ؛ "حلال دنیا در قیامت حساب و کتاب دارد و در حرامش عقاب است." 🔻نکته دیگر در اهمیت عمل این است که مولا در حکمت ۲۲۷، عمل را رکن سوم ایمان معرفی کردند و فرمودند : «الْإِيمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ » ؛ " ایمان عبارت است از شناخت قلبی و اقرار با زبان و عمل با اعضاء و جوارح" 🔻برای درک ضرورت عمل صالح هم خود مولا علی (علیه السلام) در خطبه ۱۱۶ اینگونه می فرمایند: « لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أَعْلَمُ مِمَّا طُوِيَ عَنْكُمْ غَيْبُهُ إذاً لَخَرَجْتُمْ إِلَى الصُّعُدَاتِ تَبْكُونَ عَلَى أَعْمَالِكُمْ » ؛ " اگر آنچه را که من می دانم شما هم می دانستید، از چیزهایی که غیب و ملکوتش از شما پنهان شده، از خانه هایتان به سمت بیابان ها خارج می شدید، درحالیکه بر اعمالتان اشک می ریختید." 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
شرح حکمت ۴۴ قسمت ۴ ویژگی‌های بهترین بندگان.mp3
1.71M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 5⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و چهلم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻2. وی در زمان خلیفه دوم، در فتوحات نقش داشت و توانست مناطق اصطخر، اهواز، تستر و شوش‏ در ایران فتح کند. در برخی منابع، از وی به عنوان فاتح بعضی نواحی اصفهان و ری نیز یاد شده است. همچنین در زمان خلیفه دوم، استاندار وی در بصره و استاندار عثمان در کوفه بود. در زمان خلیفه دوم، ابوموسی، زیاد بن ابیه، چهره ای که بعدها معاویه او را برادر خود خواند و در شیعه کشی از سرآمدان بود را به سمت نویسندگی خود انتخاب کرد. در زمان خلیفه سوم نیز وی از فقها محسوب می شد و اهل فتوا بود. 🔻3. او در زمان امام علی علیه السلام، در کوفه بود. ابتدای امر، مالک اشتر از امام خواست او را در سمت استانداری کوفه ابقا کند. در برخی منابع آمده است مردم کوفه برای امام علی (ع) با ابوموسی اشعری بیعت کردند. اما در زمان جنگ جمل و خروج طلحه و زبیر، ابوموسی اشعری به علت اینکه نیروهای کوفه را برای جنگ بسیج نکرد و در این امر از امام، تخلف کرد، از استانداری کوفه عزل شد. او مردم کوفه را به شرکت نکردن در جمل تشویق می کرد و آن را فتنه می دانست. نکته جالبی که طبری به آن اشاره کرده اینکه ابوموسی در زمانی که امام به خلافت رسیده بود، همچنان به مردم می گفت بیعت عثمان در گردن من و شماست. 🔻او این حرف را در حالی می زد که زمان مطرح شدن نامش به عنوان گزینه مورد نظر حکمیت، می گفت که پیشوایی غیر از امام علی ندارد. در نفاق او همین بس که زمان بهره برداری سیاسی به نفع حزب بنی امیه، برای اینکه همچنان چهره نفوذی خود را پنهان کند، خویش را تابع امام علی می دانست ولی در زمانی که قصد خلع امام از خلافت را داشت، خود را متعهد به عثمان معرفی کرد. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم‌...با لبخند و آرامش خاصی گفت: +چرا اخم می کنی شما!؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: +به ماهم که محل نمیدی ، چه خطایی از منِ بی نوا سر زده. _خودت می دونی! +من چیکار کردم!؟شما بگو! _چرا جلو بقیه گفتی گفتم شیشه رو نده پایین بستنی نخوریم هوا سرده که سرما میخوری! یکم سرعت ماشین رو کم کرد و تو فکر فرو رفت +حق باتوعه....من معذرت میخوام حلال کن. برای یک لحظه هنگ کردم....چقد خوبه که مشکلاتمون رو با حرف زدن از بین ببریم...تو فکر این بودم که چقد زود پشیمون شد از کارِش که گفت: +بخشیدی خانوم ؟ سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت: +پس بخند.... بخند دیگه ای بابا دلِ منِ مسلمونو شاد کن لبخندی به حرفاش زدم که گفت: +آهاا حالا شد بعد هم یکم سرعت ماشین بیشتر کرد و رفت سمت آدرسی که امیر براش فرستاده بود. ،،،،، "علیرضا" دارو هارو از دارو خونه گرفتم سوار ماشین شدم....رو بهش گفتم: _ساجده خانم...دارو هات رو سروقت میخوری که یوقت خدایی نکرده حالِت بد نشه +چشم _چشمت سلامت ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم...کارِ اشتباهی کرده بودم جلویِ بقیه این حرف رو به ساجده زدع بودم...می دونم بخشید اما دوست داشتم یجوری از دلش در بیارم. ساعت ۵ و خورده ای بود....جلویِ یک فروشگاه نگه داشتم که برگشت رو بهم گفت: +کاری داری!؟چرا وایسادی!؟ لبخندی بهش زدم _بریم باهم یکم تنقلات بخریم جهت ناز شما رو خریدن. روش رو به طرف پنجره کرد....اما انعکاس چهره اش از تو پنجره پیدا بود.معلوم بود خنده اش گرفته‌ _پیاده نمیشی ساجده خانم +نه لازم نیست بریم.‌..مگه من بچه ام‌ _نه کی گفته شما بچه ای....بیا بریم...هرچی دوست داری بگو برات بخرم ❤️البته به جز بستنی باهم از ماشین پیاده شدیم و باهم سمت فروشگاه رفتیم..‌.دوباره شده بود همون ساجده ی پرانرژی. از روحیه اش خوشم می اومد...از همه چی لذت می برد. دستش رو گرفتم و رفتیم سمت قفسه خوراکی ها...از هرچی خوشش میومد بر می داشت و منم چند تا بهش اضافه می کردم. پلاستیک های خرید رو رویِ صندلی عقب گذاشتم و با ساجده سوار شدیم. ،،،،،،، "ساجده" فکر نمی کردم علیرضا همچنین آدمی باشه‌‌‌....وقتی فهمید ازش ناراحت ام حق رو به من داد...ازم عذرخواهی کرد و هرکاری کرد تا دلم رو به دست بیاره. منم دوست داشتم خودم رو بیشتر براش لوس کنم اما دلم نمیومد...دایی اینا قرار بود شب برگردن شیراز...نمی دونستم علیرضا قراره بمونه یا بره‌‌. طبق معمول جمعه شب ها هم خونه مامان خاتون بودیم با اینکه نهار هم اونجا بودیم اما برای خداحافظی از دایی اینا بازم همه دورِ هم جمع می شدیم. صنوبر بانو ظرف گوجه و خیار رو به دستم داد تا سالاد شیرازی درست کنم....مشغول پوست کندن خیار بودم که علیرضا سررسید. +یاالله... به به میبینم که مشغولین اومد خیار برداره که بی هوا زدم پشت دست اش.....دست اش رو عقب کشید. +چرا میزنی؟ دلم برای لحن صداش گرفت....اما اخم نمایشی کردم و گفتم: _برای چی ناخنک میزنی به خیار ها خنده ای کرد +پس دستِ بزنم داری.... شونه هام رو بالا انداختم که ادامه داد: +باشه..یک هیچ صندلی کنارِ من رو عقب کشید و نشست. یک خیار به طرف اش گرفتم...دوتا دست هاش رو روی میز گذاشت. +نوچ....نمیخوام دیگه _اع بگیر بخور دستی به ته ریشش کشید و گفت: +خب پس بی زحمت برام پوست بگیر چشم هام رو گرد کردم و زیرلب پررویی نثارِش کردم... +شنیدم هاا زیرچشمی نگاهی بهش کردم و مشغول شدم...بعد از پوست کندن....خیار رو به طرف اش گرفتم. +نمک: پوزخند: _ایییییی علیرضااا : چهره_خسته: با خنده گفت: +چه عجب اسممون رو از زبون شما شنیدیم. _برو بییییرون... +خب نمک نزدی: ناامید_راضی: _با نمک های خودت بخور +اوه اوه خشم ساجده:لبخند: باهم زدیم زیرِ خنده....نمک پاش رویِ میز رو به طرف اش گرفتم....کمی نمک زد و از سر میز بلند شد. +بااجازه لبخندم رو جمع کردم و سری تکون دادم. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "ساجده" یک هفته از رفتن دایی اینا میگذشت....حس و حال خوبی نداشتم...بچه ها هم تو مدرسه گفته بودند مثل قبل نیستم....واقعا هم مثل قبل نبودم. انگار تو همین سه روزی که علیرضا شیراز بود بهش عادت کرده بودم...تو این یک هفته هم علیرضا دو سه بار زنگ زده و منم برای اینکه مزاحم اش نشم یک بار زنگ زدم. روی تخت دراز کشیده بودم که تقه ای به در خورد و گلرخ وارد شد. +اجازه هست؟ باذوق بلند شدم نشستم _بله...وایی گلرخ مثل توپ شدی +اع اع....من و مسخره می کنی...وایسا نوبت منم میرسه. با خجالت سرم و پایین انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گلرخ رفت سمت میز و گوشی ام رو برداشت.....نگاهی به اسم رویِ گوشی کرد و لبخندی زد +جااانااا...فکر کنم همسر جنابعالی هستن سریع گوشی رو ازش گرفتم و تماس رو وصل کردم‌. گلرخ آروم رو بهم گفت بعدا حرف می زنیم و دستی تکون داد و بیرون رفت. +سلام علیکم ساجده خانم....عزیزدل نیستی؟ نمیگی اینجا یکی چشم انتظاره؟ _سلام...خوبی؟ +شکر...تو خوب باش منم خوبم...خانواده خوبن!؟..اصلِ حالت چطوره؟ می خواستم بگم خوبم فقط دلم تنگ شده که نتونستم با بغض گفتم: _همه خوبن...منم خوبم +ساجده خانم...فردا شب مراسمی که بهت گفتم شروع میشه.می تونی بیایی قم؟ آره...چرا نیام!!؟؟ _آره...ولی چطوری بیام؟ +امیر و عاطفه سادات هم قراره بیان...می تونی با اون ها بیایی یا اگر سختته خودم بیام دنبالت؟ _نه نه...تنهایی خطرناکه...میام با عاطفه اینا. +باشه...چند روز می تونی اینجا باشی؟ _هرچقدر بخوایی! +نمی خوام به درست لطمه بخوره _نمی خوره...دو روز آخر صفر که سه شنبه و چهارشنبه اس و تعطیل رسمی...پنج شنبه و جمعه هم مدرسه ندارم. +خداروشکر....به پدرت هم زنگ زدم اجازه ات رو گرفتم...شما هم به عاطفه زنگ بزن هماهنگ شو _چشم +سلام منو به همه برسون مراقب خودتم باش...هواسرده بپا سرما نخوری😬 با خنده گفتم: _چشم...چشم +چشمت بی گناه کار نداری؟ _نه فقط..... +چی! _هیچی...تو هم مراقب خودت باش سلام برسون با علیرضا خداحافظی کردم و گوشی رو رویِ میز گذاشتم...لبخند محوی رویِ لب هام بود. موهام رو بستم و رفتم پایین. گلرخ و مامان داشتند در مورد سیسمونیِ فندق صحبت می کردن. گلرخ که منو دید اشاره کرد که برم کنارشون. _برای فندق اسم نزاشتید هنوز؟ +نه....انتخاب قاطعی نداشتیم...من ی چیز میگم سجاد ی چیز میگه😅 _هنوز باهم به نتیجه نرسیدید!؟؟ مامان+تا دنیا بیاد به نتیجه میرسید ان شاءالله....بچه اسمشو با خودش میاره. _راستی مامان....هیئت دایی اینا داره شروع میشه...شماها نمیاید؟ +نه...فکر نکنم بابات کار داره...تازگی هم قم بودیم...تو میخوایی بری برو عیب نداره که....شوهرت ام اونجاست گلرخ+آقا علیرضا میاد دنبالت ؟ _نه...میخواست بیاد گفتم تنها میایی خطرناکه...با امیر و عاطفه میرم. مامان+تا جمعه می مونی ؟ _نمی دونم....بیشتر بمونم مدرسه رو چیکار کنم...الان دی ماه هم هست و امتحان های ترم داره شروع میشه. +نگران مدرسه ات نباش....چهار روز که تعطیلی...بیشتر هم شد من اجازه اتو می گیرم. لبخندی زدم و تشکر کردم _راستی گلرخ...اومدی بالا چیکار داشتی؟ با خنده گفتم _نکنه دوباره قضیه سکرته گلرخ هم با خنده گفت :........ ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─