بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_یازدهم
°
_بابا جان، باز کن بذار حرف بزنیم!
بریده بریده و با نفسهای منقطع گفتم: چی... چی دارید... بگید؟ جز اینکه... من... یه دختر بدبختم... بی کس و کارم!
_اصلا هم اینطور نیست! تو خونواده داری، خیلی هم خوشبختی!
_کدوم خانواده؟ من خانوادهی قلابی نمی خوام!
عصبی اما با صدایی کنترل شده گفت: ولی ما خانوادهی توییم، قلابی هم نیستیم!
به در کوبیدم.
_راستشو بگو! منو از تو کوچه و کنار سطل آشغالا پیدا کردید؟
صدای نفس های خش دار و محکمش به وضوح می آمد.
_از پرورشگاه آوردید؟
صدایم لرزید: از مامان و بابام خریدید؟
صدای فریادش تنم را لرزاند.
_تو دختر جواد و طهورایی! قلِ پرستش!!
آب دهانم را بلعیدم. دروغ می گفت. به خدا دروغ می گفت.
_دیگه واضح تر از این بگم؟ بگم که عموتم؟ که پرستش خواهرته؟ که طهورا مادرته؟
نفس در سینهام حبس شد و هق هقم قطع. طول کشید تا هضم کنم آن چه را که شنیده بودم. از جا جستم و به سرعت کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم.
بابا تکیهاش را به دیوار کنار در زده بود. عصبی نفس می کشید و رگ شقیقهاش میزد. مامان هم گریان روی زمین نشسته و نگاهش بند زمین بود.
_من... من... کی هستم؟!
اشکهای داغ بیشتر روی صورتم جا باز کردند و قلبم هم بی تابتر به سینه کوبید.
دنبال حقیقت بودم؛ گذشته ای که این روزها برایم عجیب مبهم شده و جز سیاهی مطلق نمیدیدمش.
بابا و مامان همچنان ساکت بودند و نگاهم می کردند. عصبی فریاد زدم: من کیام؟؟
بابا دستم را گرفت و به طرف پذیرایی کشید.
_بیا بشین برات تعریف کنم! مجال حرف زدن بده بهمون دختر!
بی صدا نشستم. مامان و بابا هم روی مبل رو به رویم جا گرفتند.
قلبم محکم و با صدا خودش را به قفسهی سینهام میکوفت. طاقتم طاق شده بود. بی قرار گفتم: خب...
بابا نگاهی به چهرهی زرد و بی رنگ و رویم انداخت و زبانش را روی لبهای خشکش کشید.
_من و پروین بچه دار نمی شدیم. هفت سال بود ازدواج کرده بودیم حتی دوا درمون هم افاقه نکرد. پیِ کارامون بودیم از پرورشگاه بچه بیاریم که همون سال طهورا زن جواد باردار شد. دوقلو بودن، دوتا دختر. نمی دونم چی شد که خود جواد و طهورا اومدن پیشنهاد دادن یکی از بچه ها شونو ما بزرگ کنیم. اولش قبول نکردیم، یعنی نمی تونستیم این کارو کنیم! می گفتیم بچه ای که خودش پدر و مادر داره باید تو آغوش پدر و مادر واقعیش بزرگ شه، ما هم که می تونستیم از پرورشگاه بچه بیاریم. وقت زایمان رسید و اصرار جواد و طهورا هم بیشتر شد. همون روز تولدتون جواد زنگ زد گفت قبل از اینکه طهورا یکیشونو ببینه بیاید ببریدش.
نفسم به سختی بالا می آمد. حال غریبی گریبانم را گرفته بود. باور نمی کردم این سرگذشت ترلان است. ترلانی که هجده سال فکر می کرد پروین و جلیل پدر و مادرش هستند!
بابا حرف می زد و مامان اشک می ریخت.
_تصمیم سختی بود، اما به قول جواد این بچه تو آغوش عموش بزرگ می شد. کسی که احساس مسئولیت می کرد در قبالش و می تونست مثل بچه ی خودش دوسش داشته باشه. قبول کردیم و رفتیم بیمارستان. وقتی تو و پرستش به دنیا اومدید، یکی از پرستارا تو رو میاره میده به ما، پرستشم میبره اتاق طهورا.
چشمانم را با درد بستم. خواهری که همیشه حسرت داشتنش را می خوردم، داشتم. پرستش خواهرم بود. ما از گوشت و پوست و استخوان هم بودیم.
ناخن هایم، در پوستم فرو رفتند. دندان روی هم ساییدم و از روی مبل برخاستم.
_کجا؟ دارم حرف می زنم.
_دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
سلامٌ عَلیٰ ساکِنِ کربلا... #عاشورا 🕊 @az_jense_man
أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ...
[سلام بر غریبِ غریبان، سلام بر شهیدِ شهیدان]
#ناحیه_مقدسه🥀
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_دوازدهم
°
قبل از اینکه سیل اشک هایم چهره ام را به هم بریزد، به اتاق آمدم. خلوت اتاق این روزها شاهد درد و غم و گریه هایم بود. خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالش فرو کردم. درد داشت خفه ام می کرد. بلند شدم و مثل دیوانه ها در اتاق قدم زدم. گاهی مشتم در دیوار فرو می رفت، گاهی کتابی از قفسه روی زمین پرت می شد، گاهی گلدانم روی زمین می افتاد، تا اینکه جلوی عکس کوچک کنار آینه ماتم برد. من و پرستش! دست هایمان دور گردن هم بود!
_من و تو واقعا دوقلوییم؟!
عکس را برداشتم و روی تخت نشستم. با دقت جزء به جزء قیافه ی خودم و پرستش را وارسی کردم. دنبال نقطه ی شباهت می گشتم. شباهتمان در حد رنگ چشم و مدل بینی بود، فقط همین!
_کاش می شد یکی بیاد بگه دروغه، اینا همش کابوسه، فقط کابوس!
اما این کابوس زیادی داشت طول می کشید!
•••
از حس مایع داغی که گوشه ی لبم راه باز کرد به خودم آمدم. دست روی لبم کشیدم. خون سرخ، انگشتم را رنگین کرد. سریع دستمالی از جیب جلوی کوله ام برداشتم و روی لبم کشیدم. آنقدر استرس داشتم که با دندان به جان لب بیچاره ام افتاده بودم.
عقربه های ساعت به هشت نزدیک می شدند و کم کم کلاس شلوغ می شد که پرستش هم آمد. استرسم بابت دیدن پرستش بود! این بار نگاهم رنگ دیگری داشت!
با لبخند از کنارم گذشت و دو صندلی عقبتر از من نشست. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم، دستش را محکم بگیرم و بوسه بارانش کنم. دوست داشتم خواهر صدایش کنم، کیف و کفش و لباس هایمان را با هم ست کنیم. هر چند تا الان هم روابطمان از دخترعمو بیشتر بود و جانمان برای هم در می رفت اما واقعا او خواهرم بود!
نمی دانم کی بود و چقدر گذشت که دبیر به کلاس آمد و درس را شروع کرد. اواسط درس بودیم که در کلاس باز شد. خانم صادقی بود. اجازه ای از دبیر حاضر در کلاس گرفت و مرا صدا زد.
_ملیحی بیا بیرون یه لحظه کارت دارم.
بلند شدم و همراهش بیرون رفتم.
_بله خانم؟
دفتر نمره اش را باز کرد و مقابلم گرفت.
_این ستونو نگاه! نمرات ماه قبلته! حالا این ستونو نگاه! اینا نمرات این ماهته! چرا انقدر تفاوت؟ چرا انقدر اُفت؟
نفس عمیقی کشیدم. جوابی نداشتم.
_ترلان چی شده که درس نمی خونی؟! حواست هست چند ماه بیشتر به کنکور نمونده؟ دو سال قبل عالی بودی، حالا این سال آخری جا زدی؟
تند تند پلک زدم که اشک هایم کنار بروند و یک وقت بیرون نریزند.
_این روزا اوضاع خوبی ندارم!!
_کاری از دست من برمیاد؟
دلم همصحبت می خواست. چه کسی بهتر از دبیری دغدغه مند که خودم هم دوستش داشتم؟!
_میشه حرف بزنیم؟
_بله بله. الان برو سر کلاست، زنگ تفریح که خورد بیا دم در دفتر تا بیام.
_چشم خانم.
با اجازه ای گفتم و به کلاس برگشتم. نیم ساعتی به زنگ مانده بود. بی حوصله نشستم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
قصهی غربت... @az_jense_man
بسم الله...
•
•
قصهی غربت از آنجایی شروع شد که امیرالمومنین نمیخواست با ابوبکربنابیقحافه بیعت کند!
عمربنخطاب را با غلامش روانهی خانهی گلبرگ رسول(صلوات الله...) کردند تا بیعت بگیرند؛ ولو با زور یا حتی خون!
علی را صدا کردند! اما همه مِن جمله عمر خوب میدانستند در غدیر چه گذشت. خوب میدانستند آن روز، در آن صحرای تفتیده چه رسالتی بر دوش رسول بود که آن جمعیت، آن همه پیر و جوان و زن و مرد، باید توقف میکردند!
و خوبتر میدانستند که او علی نیست! امیر مومنان است!
قصه ادامه داشت تا آتش زدن در!
ادامه داشت تا با ضرب هل دادن در!
ادامه داشت تا بین در و دیوار ماندن یاس و پژمردنش!
گلبرگ را زخم زدند. یاس رسول را!
پشت در ماند! فشرده شد!
امان! امان از محسنش، پهلویش، چادرش...
نمیدانند گل لطیف است و یاس، خوش رایحه؟! داشتند چه میکردند با جگرگوشهی رسول؟ و چه میکردند با برادر حضرت؟!
زخم بر دل فاطمه(سلام الله...) نشست. قلبش را خراش دادند، روحش را هم.
اما او دختِ پیامبر بود. مادرِ صبر!
قصهی غربت ادامه داشت تا سحر رمضان! تا آن گرگ و میشی که ماه را شکافتند.
فاطمه(سلام الله...) آن شب داغ دخترش را دید و غم پسرانش را...
و نظاره میکرد دنیا را، مردم قدرنشناسش را...
قصهی غربت طولانیتر میشد و غریبتر!
و باز هم یاس، زخم برداشت از تیرباران شدن تابوت حسنش(علیه السلام...)
انگار دوباره پهلویش را شکستند و سیلیاش زدند!
اما قصهی مظلومیت که تمامی نداشت!
داشت به اوج میرسید! به رأس!
تا آنجایی که بالای گودال ایستاده بود. عزیزانش را میدید. ارباً اربا... بی سر...
و دخترش! دختری که شبیهترین شده بود به خودش؛ با آن چادر خاکیِ سوخته!
سرِ حسین در آغوشش بود و دستانِ عباس! عطر خدا را میدادند این تکهها...
قلب یاس فشردهتر شده بود و زخمش عمیقتر!
دلخوشیاش ایستادن زینب(سلام الله...) بود. شیر شده بود شیرزادهاش! درست مثل امیرالمومنین(علیه السلام...)!
قصهی غربت اما تمامی نداشت تا زمانی که خدا میدانست! تا زمانی که خونخواه پسرش میآمد! سالها یا شاید قرنهایش نامعلوم بود اما میدانست که روز موعود میرسد! وعدهی حق خدا بود!
و بالاخره او میآید و نقطهی پایان غربت را میگذارد...
•
•
✍🏻الهه_اسلامی
•
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سیزدهم
°
تکیه ام را به دیوار داده بودم و با نوک کفش، روی خطوط کاشی ها می کشیدم که صدای خانم صادقی سرم را بالا آورد.
_ملیحی، همرام بیا
دنبالش تا اتاق مشاوره رفتم. مشاور مدرسه نیامده بود، راحت نشستیم.
_خب عزیزم. برام تعریف کن چی شده!
با زبان، لبم را تر کردم.
_خب... نمی دونم چطور شروع کنم!
_از هرجا که راحتی!
_تو یه دعوای خانوادگی متوجه شدم که... که بچه ی پدر و مادرم نیستم!!
خونسرد نگاهم کرد. عینکش را از چشم برداشت و روی میز مشاور گذاشت.
_مطمئنی؟
قطره ی اشکی از کنار چشمم راه گرفت و تا چانه سر خورد.
_پدر و مادرت اصل ماجرا رو بهت گفتن؟
_بله!
_خب
_خانم... خانم من و پرستش... من و پرستش دو قلوییم!
اینبار تعجب کرد.
_پرستش ملیحی؟ دختر عموت؟
_بله!
پی در پی نفس کشید.
_نکنه قضیه اینطور بوده که پدر و مادرت بچه دار نمی شدن و پدر و مادر واقعیت یعنی پدر و مادر پرستش تو رو میدن بهشون؟!
دوباره گریه ام گرفت. دست خودم نبود. این روزها کنترل اشک هایم را نداشتم.
_دقیقا!
روی صندلی کناری ام نشست و دستم را گرفت.
_پرستش از این قضیه خبر داره؟
مقنعه ام را جلوی صورت گرفتم. صدایم خش داشت.
_نه! میدونه بچهی این خانواده نیستم اما نمیدونه خواهرشم!
_پرستش ماجرای اون شب آشتی کنونو برام گفته!
گر گرفتم.
_گفته؟
_آره، برام تعریف کرده. الان، نمی خواید پرستش کل ماجرا رو بفهمه؟
با سر آستین اشکم را پاک کردم.
_نه، نه! حداقل پرستش باید تو آرامش درس بخونه. من که قید درسو زدم.
سرزنش آمیز نگاهم کرد.
_چرا قید درسو زدی؟ اینکه با پدر و مادر واقعیت زندگی نمی کنی دلیل نمیشه که بخوای درستو بذاری کنار! مگه هدف نداشتی؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
🪴
با افرادی معاشرت کنید که عادتهایی
دارند که دوست دارید خودتان داشته باشید!
انسانها باهم رشد میکنند...
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_چهاردهم
°
سرم را پایین انداختم.
_خوب یادمه تو و پرستش چقدر پزشکیو دوست داشتید. تو کلاس بالاترین نمرات مال شما بود. کل کلاس و همهی دبیراتونم از عشق جنون آساتون به پزشکی خبر داره! اون وقت این ماهای آخر جا زدی ترلان؟
_اولش فکر میکردم بچهی پرورشگاهم! اما الان فهمیدم بچه ی عمو و زنعمومم. شما باشید چی کار می کنید خانم صادقی؟ مگه من بازیچه ام؟ که هرجور دلشون خواسته با احساساتم بازی کردن؟ خیلی کارشون بی منطق بوده! اونا فقط زمان حالشونو دیدن! به فکر آینده ی بچه ای که وقتی بفهمه پدر و مادرش قلابی ان نبودن!
_با درستی و نادرستی کارشون کاری ندارم. اتفاقیه که افتاده ولی تو نباید جا بزنی! نباید همه ی عشق و امیدتو از دست بدی! من روی تو خیلی حساب کرده بودم ترلان! ناامیدم نکن!
آب دهانم را قورت دادم و دستم را از دست خانم صادقی بیرون کشیدم.
_نمی تونم... دیگه دست و دلم به درس نمیره. با این ذهن شلوغ و اعصاب خرد به نظرتون میشه درس خوند؟
_محیط خونتون چطوره؟ شلوغه؟ یا خلوت و آرومه؟
_آرومه. پدرم که کارمنده تا ظهر سر کاره، مادرمم پرستاره، یه روز در میون شیفته. بچه ی دیگه ای هم که غیر از من تو خونه نیست.
_چه جایی بهتر از خونهی شما واسه درس خوندن؟ کتابخونه هم انقدر آروم پیدا نمی کنی!
لب گزیدم.
_همین خلوتش باعث میشه غرق منجلاب فکر بشم و نتونم برای درس تمرکز کنم!
دستش را زیر چانه زد و با همان چشمان مهربان، نگاهم کرد.
_برو کتابخونه
_نزدیک خونمون نیست.
کمی فکر کرد و گفت: یه فکری به ذهنم رسید!
_چی خانم؟
_اوم... خب من تنها زندگی میکنم! می تونم آدرس خونمو بدم، هر وقت دوست داشتی بیا پیش من درس بخون. می تونم تو یه سری مباحثم کمکت کنم!
_نه خانم، قصد مزاحمت ندارم! مشکل منه خودم باید درستش کنم!
لبخند گرمی به رویم پاشید.
_همسرم چند سال پیش فوت شد. الانم تنها زندگی می کنم. چی بهتر از این که یه زن چهل و هفت هشت سالهی تنها، همدم داشته باشه؟! با خانوادت صحبت کن اگه راضی بودن بیا پیش من درس بخون!
بلند شد. کاغذ کوچکی از روی میز برداشت و چیزی روی آن نوشت. کاغذ را مقابلم گرفت.
_این آدرس خونهی منه.
کاغذ را از دستش گرفتم و به آدرس نگاه کردم. چشمانم برق زدند. تنها یک خیابان با ما فاصله داشت.
_ممنون بابت محبتتون! هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمی کنم.
لبخندش پر رنگ شد.
_وظیفمه دخترم. پاشو برو سر کلاست، زنگ خورده. فکر کنم دبیرت الاناست که درسو شروع کنه.
چشمی گفتم و باعجله به کلاس برگشتم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
گاهی تنها یه پیام کوچولو میتونه حال طرف مقابلتو زیر و رو کنه!
خدا رو شکر بابت وجود آدمایی که نور دارن✨
کاش همهمون یاد بگیریم به جای زخم زبون و حرفای تلخ و آیهی یأس خوندن، به هم نور هدیه بدیم :)
اینطوری دنیا خیلی قشنگ میشه، مگه نه؟!
@az_jense_man