eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
[حرب و حریر] 🕊 مقابل تل خاک ایستاد. بوی خون و باروت در مشامش پیچید. بغض روی سینه‌اش سنگینی کرد و اشک پشت پلک‌هایش. خانهٔ امیدش قد راست نکرده، زمین‌گیر شده بود! مشتی از خاک توی دست‌هایش پر کرد و فشرد. ابروهایش در هم گره خورد و رگ‌های گردنش متورم شد. دستی نرم روی شانه‌اش نشست. _ماهد! سکوت جوابش بود. _ماهد! بلند شو پسر! با صدای خش‌دارش آهسته زمزمه کرد: جون و رمقی نمونده برام بشیر. همهٔ توانم زیر این خرابه دفنه. بشیر کنارش نشست و دستش را دور گردن ماهد حلقه کرد. قطره‌ای اشک از گوشهٔ چشم ماهد غلتید و تا چانه سُر خورد. قطرهٔ اشک سر خورد و روی صورت گلگون مادرش افتاد. افتاد توی آن روزی که همراه احمد، با قد چند وجبی‌شان لابه‌لای تکه سنگ‌ها و آجرهای نصفه نیمه، تفنگ بازی می‌کردند. تکه چوبی خشکْ می‌شد اسلحه‌شان و خیال می‌کردند چریکی هستند وسط میدان جنگ. _احمد! بزنش! اون نامردو بزن! احمد هم صدای شلیک را در می‌آورد و پشت‌بندش تکبیر می‌گفت. یکی از همان روزها که شاد و کیفور از مبارزهٔ پرطمطراقشان، اسلحه می‌رقصاندند و هلهله می‌کردند، صدای انفجار، لرزه بر جان و دلشان انداخت. دود سیاه و صیحه‌ای قریب به قدم‌های کوچکشان توان دویدن داد تا نقطهٔ انفجار؛ تا آشیانهٔ گرم ماهد! جیغ کشید و پدر و مادرش را خواند. بر سر و صورت زد و آدم‌ها را صدا کرد. _خونه‌مون! مادر! پدر! خونه‌مون! مردها بی‌توجه به داد و فریادش به عقب هلش دادند و به سمت خانهٔ ویران دویدند. دو جسم خون‌آلود و بی‌جان از زیر آوار بیرون کشیده و روی دست‌‌ها، از برابر چشم‌های ماتم‌زدهٔ ماهد رد شد. خشک شده و گنگ، به مادر و پدری چشم دوخت که روی دست‌ها بلند شده بودند. توی آن بلبشو فقط صدای احمد را شنید که زیر گوشش زمزمه کرد: مادر و پدرت ماهد! ماهد اما بغض کرد و سکوت. به کجا باید پناه می‌برد از داغ عزیزترین‌هایش؟ دوید. آدم‌ها را کنار زد و خودش را روی پیکر سرخ و خاکی مادرش انداخت. قطره‌ای اشک از گوشهٔ چشمش غلتید و تا چانه سر خورد. قطرهٔ اشک سر خورد و روی صورت گلگون مادرش افتاد. قطرهٔ اشک برق زد. انگار که نور آفتاب بیافتد روی سطح روان آب. هرچه اندیشید خاطرش همراهی نکرد. نفهمید چگونه آن روز سپری شد و چه گذشت بر او تا کم‌کم قد ترکاند. نوجوانی شد جسور و بی‌باک، با پشت لبی که تازه به سبزی می‌زد و صدایی نخراشیده. شانه به شانهٔ احمد، اسلحه دست می‌گرفت و چست و چالاک مبارزه می‌کرد. حرب از او جنگاوری دلیر ساخته بود اما با قلبی حریر؛ که بعد سال‌ها حتی یاد پدر و مادرش اشک می‌شد و از چشمش می‌چکید. یاد آن‌ها مرد میدانش کرده بود! روزها پی‌درپی و در مبارزه گذشت. روزگار از ماهد جوانی قدافراشته و خوش‌چهر ساخت که قلبش برای خاک و خطه‌اش می‌تپید. خطه‌ای که جز تلال خاک، کمتر چیزی در آن باقی مانده بود و از مردمانش آدم‌هایی چند. آن روزها تنها رفیق و یار کودکی‌اش، احمد را داشت و هم‌پای مبارزه‌اش. سرنوشت اما تقدیری عجیب و شگرف رقم زده بود برای اهالی غزه؛ خونین، غم‌بار و عزتمند. در این سرنوشت غریب، بی‌شک سهمِ بسیاری چون ماهد فراق بود و تنهایی، که احمد مقابل چشم‌هایش آماجگاه گلوله شد و روی زمین افتاد. ماهد با تشویش و عجله احمد را در آغوش کشید. نفس‌های احمد به شماره افتاده بود! باید نجاتش می‌داد. یگانه همراهش بایستی می‌ماند و از قعر تنهایی بیرون می‌کشیدش. {کپی و انتشار بدون نام نویسنده داستان حرام} @az_jense_man
[حرب و حریر] 🕊 احمد را روی کولش انداخت و تا بیمارستان دوید. گوشش از خس‌خس نفس‌های احمد پر شده بود و تنش از خون او. با عجله و نفس‌زنان از پله‌های لق بیمارستان بالا رفت و از راهروی شلوغ و پرهمهمه گذشت. پرستاری جوان با دیدن آشفتگی و سرگردانی ماهد دنبالش رفت و صدایش زد. _آقا؟ برادر؟ ماهد برگشت. چشم‌های غم‌اندودش گره خورد به برق نگاه دختر. _دنبالم بیا. تن‌رعشه گرفت. چه داشت این چشم‌های خسته که زانوان ماهد را سست کرد؟! دختر چند قدم نرفته، عقب‌گرد کرد و بلند گفت: مجروحت داره جون می‌ده. بیا دیگه. به خودش آمد و پشت سر پرستار دوید. از راهروی دیگری عبور کردند؛ از جسم‌های غرق خون و تکه‌پاره‌ای که روی زمین پهن بودند، از صدای آه و ناله‌ها، از فریاد بچه‌ها. دختر تختی خالی نشان ماهد داد. _بخوابونش اینجا! ماهد آهسته و محتاط احمد را روی تخت خواباند. دختر با عجله رفت و چشم‌های ماهد بدرقه‌اش کردند و نشستند به انتظار آمدن دوبارهٔ او. دختر دست پر برگشت و به مداوای احمد پرداخت. نگاه گیج و حیران ماهد به دست‌های پرستار بود. بر او چه شده بود که در این وانفسا، قلبش اینگونه ناموزون و پرسر و صدا به قفسهٔ سینه‌اش می‌کوفت؟ دختر نگاه غمناکش را به چشم‌های مرتعش ماهد گره زد. نگاه دختر شبیه بود به نگاه مادر؛ آسمانی و تابدار! دختر متأثر گفت: متأسفم! دوستتون به آسمون اعلی پر کشید! ماهد اما فرو نریخت! دشنهٔ فراقی چندباره قلب و جانش را ندرید! ایستاد! اندوهگین اما پرصلابت! امید در کنج قلبش سبز شده بود انگار یا جان دمیده بودند در روح کم‌جانش. ماهد در پرواز احمد به یاری رسید که جبرانِ غم‌هایش بود و مرهمِ زخم‌هایش. حالا آغوش گرم و خستهٔ ماهد بوسه‌گاهی بود برای حریرِ تنِ آلاء. ماهد و آلاء شدند دو بالِ یاهوی عشق! و سرنوشت! و تقدیر پرمحنتش! ماهد حالا نشسته بود مقابل تلی از خاک؛ مقابل خانهٔ امیدش. آشیانه‌ای که از جای‌جای آن صدای خندهٔ آلاء می‌آمد. ماهد لبخندی کنج لب نشاند و گونهٔ سپید آلاء را نرم بوسید. گونه‌های آلاء گلگون شد از شرم و حیای این نزدیکی و چشم‌هایش برق زد. _ما دوباره زندگی می‌کنیم! تو خاک و خطهٔ خودمون. تو صلح و آرامش و کنار هم! صدای آلاء از دور دست‌ها، از ناکجا درگوشش پیچید. _ماهد! روزی سرزمین زیتون، به سرزمین عشق مبدل می‌شه! آلاء دوباره از عشق برایش خوانده و او نگاه پرحسرت و اشتیاقش را حوالهٔ چشم‌های مشکی آلاء کرده بود. اشک بار دیگر از گوشهٔ چشم ماهد راه باز کرد و دلتنگی به سینه‌اش چنگ انداخت. نوعروسش به حریر می‌مانست؛ لطیف و ابریشمین. حالا زیر آوار خانهٔ امید و بختشان دفن شده بود! مشت به قلبش کوفت و نام نوعروسش را روی لب جاری کرد. چشم بست و باز کرد. نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم گره خورد. دست خونین و دلمه بسته‌اش را روی زانوی خاکی‌اش گذاشت و به زحمت برخاست. با گوشهٔ چفیه‌اش اشک از چشم گرفت و هوای ریه‌هایش را با خشم فوت کرد. اسلحه‌اش را آهسته از زمین برداشت. سنگین‌تر می‌آمد. با رنج آن را روی شانه‌اش انداخت و گام‌های خسته‌اش را به حرکت وا داشت. باید می‌رفت؛ به جنگِ حرب! برای حریرش و حریرهای سرزمینش! {کپی و انتشار بدون نام نویسنده داستان حرام} @az_jense_man
بسم الله النور...✨ • [فصل اول: بوسهٔ عشق] • چادرم را بالا گرفتم و آهسته سوار درشکه شدم. آقا مقابلم و مادر کنارم نشست. _برو موسی! عمو موسی اسب را هی کرد و راه افتاد. از دروازه‌ی عمارت گذشتیم. پشت سرمان عمواکبر در را بست. داشتیم از کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش عبور می‌کردیم و من از پشت روبنده، چشم دوخته بودم به درخت‌های کوتاه و بلند کنار خیابان‌ها و معدود دکان‌های فرنگی! دکان‌هایی که رنگ و بویی از اصالت ایرانی نداشتند و این روزها بازارشان داشت داغ می‌شد! از روزی که سلطان صاحب قران پایش به فرنگ باز شد و فرزندانش هم یکی یکی راهی ایالات فرنگی شدند، منورالفکرها هم تلاش کردند ایران را شبیه بریتانیای کبیر کنند؛ با مشروطه و عدالت‌خانه و هرآنچه که آن‌ها دارند و ما نداریم! از همه‌ی آن‌ها بدم می‌آمد. دروغ چرا! گاهی وسوسه می‌شدم کت و دامن‌های رنگی به تن کنم و کلاه روی سر بگذارم. کیف دستی کوچکی هم که چند پر رنگی رویشان چسبانده شده دستم بگیرم و عینهو زنان بریتانیا با کفش‌های پاشنه بلندم در خیابان راه بروم! اما می‌ترسیدم! از کم رنگ شدن! از فراموش شدن! از گم شدن! فرنگ را با خیلی از ویژگی‌هایش دوست داشتم؛ مثل خیلی‌ها! اما از ایرانی می‌ترسیدم که تنها نامی شود لابه‌لای قصه‌های کهن! از ایرانی که در دنیای بزرگ آن روز گم شود! نمی‌دانم وهم بود یا حقیقت! اما من این روزها به راحتی بوی خون را می‌شنیدم! _محمدو کی بر می‌گردونی موسی؟ حتی خودتم تو درشکه روندن به گرد پای پسرت نمی‌رسی! عموموسی آرام خندید و مؤدبانه گفت: نوکریم آقا. برادر علیلم تو داهات تنهاست، گفتم یه مدت محمد بمونه اونو سامون بده. اگه شما امر کنید همین امروز پیغام می‌دم برگرده! لبخند کوچکی کنج لب آقا نشست. _لازم نیست. بمونه تا برادرت سامون بگیره. باشه صله‌ی ما به خوش خدمتیای شما! _بنده زاده‌ایم آقا. سایه‌تون کم نشه. درشکه مقابل در عمارت رسید. پسر جوانی‌ با دیدن ما سریع داخل رفت و با ایرج برگشت. از درشکه پایین آمدیم. آقا جلو و من و مادر پشتش راه افتادیم تا دم در. ایرج با لب‌هایی که می‌خندید سلام داد و دست آقا را بوسید. _مشرف کردین. توی عمارت رفتیم. از دالان بزرگ ورودی رد و وارد حیاط شدیم. دور تا دور حیاط پنجره و در بود. پری‌دخت می‌گفت این‌جا آنقدر حجره دارد که بعد از چند سال، هنوز پا توی خیلی از آن‌ها نگذاشته! پنجره‌ی یکی از اتاق‌ها باز شد و سر پری‌دخت، از لا‌به‌لای شاخ و برگ درختی که کنار ساختمان قد علم کرده بود بیرون آمد. _سلام. بیاین اینجا. سری برایش تکان دادیم و دنبال ایرج تا اتاق رفتیم. پری‌دخت تا ما را دید لبخند زد و به استقبالمان آمد. _سلام! دست آقا و مادر را بوسید و گونه‌ی من را. روی مبل‌ها نشستیم. ایرج به خادمشان گفت قلیان چاق کند و به دیگری سفارش کرد قهوه دیر نشود. آقا و ایرج، مادر و پری، مشغول خوش و بش بودند و من به در و دیوار نگاه می‌کردم. از یکنواختی بدم می‌آمد. حوصله‌ام را سر برده بود این زندگی مسخره! گاهی فکر می‌کردم همه اینطور زندگی می‌کنند یا فقط زندگی من روی چرخه‌ی بی‌فایدگی افتاده؟! _بهار بلبل زبون سکوت کردی! _مگه نمی‌دونی جلوی تو کم میارم سکوت می‌کنم؟ قهقهه‌ی پری بلند شد. _کاملا مشخصه! _پسر زشتت کو؟ _هی هی. حواست باشه راجع به پسر من درست حرف بزنیا. پشت چشم نازک کردم. _خب حالا. کو نوه‌ی عزیزِ... حرفم تمام نشده در با ضرب باز شد و یوسف جیغ جیغ کنان دوید به طرف پری. _مادر! مادر! پری لب زد: یوسف؟ چی شده؟ از جا برخاست و کنارش رفت. دایه‌ی یوسف پشت سرش ایستاد و آرام گفت: خانم! داشت تو حیاط بازی می‌کرد خورد زمین! _پس تو چه غلطی می‌کردی؟ نون خور اضافه می‌خوایم؟ پری‌دخت یوسف را بغل کرد و بوسید. هق هق یوسف بند آمد. _خانم شما رو به خدا ببخشید. گفتم ندو، گوش نکرد، پاش گیر کرد لبه‌ی باغچه خورد زمین. _ببر آرومش کن. از این به بعدم بیشتر مراقب یوسفی. فهمیدی؟ _بله خانم. بااجازه‌ای گفت، دست یوسف را گرفت و رفت. پری‌دخت کنار ما برگشت و نشست. خدمه قلیان‌ها را آوردند و مقابلمان گذاشتند. همه مشغول شدند و من سرم را با سیب سرخی گرم کردم. پری نگاهی به من انداخت و منظوردار از مادر پرسید: چه خبر از خسروخان و اهل و عیالش؟ مادر دود قلیان را از دهانش خارج کرد و لبخندش را کشید. _آخر همین هفته مجلس عروسی پسر میرزا تقیه. احتمالا خبرای خوشی تو راه باشه. _ان شاءالله. وصلت با خاندان خسروخان خیلی مبارکه. الهی که سر بگیره. مادر دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد و لب زد: الهی آمین. پری‌دخت چشمکی حواله‌ام کرد و گفت: تو حرفی نداری ته تغاری؟ شانه بالا انداختم. • {ذخیره، کپی و انتشار داستان حرام} @az_jense_man
بسم الله النور...✨ • [فصل اول: بوسهٔ عشق] • _اگرم داشتم مهم بود؟ مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. _مهم که بود، ولی خودتم می‌دونی آقا تو انتخاب داماد با کسی شوخی نداره. هرکی خواستگاری کنه و مصلحت خاندان با اون وصلت باشه، صیغه‌ی عقد جاریه! پوزخند زدم. _پس چرا نظر می‌پرسید؟ پری‌ خندید. _ما که نظر نخواستیم! گفتیم تو سکوت نباشی! از جا برخاستم. _می‌رم پیش یوسف! ••• گیر کرده بودم لابه‌لای خاطره‌هایی پراکنده از سال‌هایی دور. خاطراتی که نبش قبر کردنشان خراش بر جگر وصله پینه شده‌ام می‌انداخت. اما همچون کندن پوست لب که لذتش در خود آزاری گره خورده، یادآوری روزهای تلخ و شیرینم، لذت‌بخش و آزاردهنده بود! فقط باید احتیاط می‌کردم که پوست لب را سریع به دام دندان‌هایم نیندازم که خون از گوشه‌ی لبم جاری شود و مزه‌ی شورش دهانم را تلخ کند! اما نکردم! احتیاط نکردم و خون روی چانه‌ام چکید و اشک روی گونه‌ام. احتیاط نکردم و بی‌محابا به خاطره‌هایی سرک کشیدم که رد پای او در آن‌ها دیده می‌شد! احتیاط نکردم و بغض پرید وسط سینه‌ام. درست در روزی که باید گرد خنده و خوشی را در صورتم می‌پاشیدم. در با ضربه‌ی کوچکی به صدا در آمد و باز شد. ایران داخل آمد و پشت سرش آرش. نگاهم به ایران افتاد. خوش قد و بالا و زیبا شده بود. قدش به پدرش کشیده و ابروهای پرپشت و چشم مشکی‌اش به من. گونه‌های گل انداخته‌اش را زیر انگشتانم رد کردم و لب‌های کوچک و بینی استخوانی‌اش را از نظر گذراندم. محجوب بوسه‌‌ای محکم از گونه‌ام گرفت. _تو هم می‌خوای تنهام بذاری! _تنها چیه مادر؟ قول می‌دم هر روز بهت سر بزنم. صدای آرش نزدیک شد. _از شازده دوماد قول گرفتم هر روز دخترمونو بیاره که اگه نیاره حسابش با کرام الکاتبینه! لپ‌های ایران گل انداخت. آرش نزدیکم شد و کنارم ایستاد. _نگاه چه سرخ و سفید شد! عروس خجالتی! ایران دستپاچه گفت: می‌رم به کارا برسم. و سریع رفت. با خنده‌ی کوتاه و محزونی گفتم: چرا اذیتش می‌کنی آرش؟ _خواستم فقط یکم شوخی کرده باشم. بغض به سینه‌ام چنگ انداخت. _آرش! همه‌ی مادرا وقتی می‌خوان دخترشونو عروس کنن همین حس و حالو دارن؟ _چه حسی؟ _حس غربت! حس تنها شدن! لبش تاب برداشت. _نمی‌دونم. هروقت مادر شدم بهت می‌گم. صدای خنده‌ام بلند شد. _بعد مدت‌ها دارم خوشی‌تو می‌بینم! کاش همیشه تو این خونه جشن عروسی و شادی به پا باشه! بغض شیطنت کرد و از گلویم بالا آمد. بغض لا‌به‌لای صدایم تنید. _آرش! این روزا برای ایران پدری می‌کنی؟ نمی‌خوام نبودِ... بازوهای پهنش را دور تنم پیچید و سرم را به قفسه‌ی سینه‌اش چسباند. _غمت نباشه! مثل کوه پشت خودت و دخترتم! تو فقط بخند دورت بگردم! بخند و فراموش کن همه‌ی غصه‌ها رو! • {ذخیره، کپی و انتشار داستان حرام} @az_jense_man
گویند ملائک: پسرِ حیدر آمده شادی کنید، هم‌نامِ پیمبر آمده 🌿 @az_jense_man
بسم الله النور...✨ • [فصل اول: بوسهٔ عشق] • بی‌هوا پرده را کنار زدم تا پنجره را باز کنم. گرمای اتاق عرق از سر و رویم جاری کرده بود. شلوغی حیاط نگاهم را خیره کرد. خدمه جمع شده بودند. با دقت بیشتری نگاه کردم. چشمم به محمد خورد. آرام پنجره را باز کردم. عطر بهار پیچید! صدای خنده و حرف زدن‌های متینش تا گوشم پرواز کرد. چند وقت بود این صدا را نشنیده بودم؟! قلبم پا به پای صدایش بنای رقص گذاشت. پر هیجان، با شادی! آب دهانم را سخت فرو بردم. چشم‌های سرکشم تا چشم‌هایش دویدند. همان محمد بود. همان پسر بیست ساله‌ی عمو موسی که آقایی‌اش لقلقه‌ی زبان آقا بود. همان که آقا می‌گفت با پسرهای هم‌سن و سالش فرق دارد! محمد فرق داشت! با همه! عین آسمان بود؛ همان‌قدر زلال، همان‌قدر ساده! تا مقابل آینه دویدم. دستی به موها و ابروهای پرپشت مشکی‌ام کشیدم. نگاهم میخ شد روی چشم‌هایم. خوشحالی از کت و کولشان بالا می‌رفت. _آخه درسته بهار؟ درسته بری استقبال نوکر خونه‌ات؟ خاک بر سرته اگه مادر یا آقا بفهمن! لب گزیدم. به من چه شده بود که حتی با شنیدن اسم محمد هم قلبم مثل ماهی پر جنب و جوشی توی قفسه‌ی سینه‌ام وول می‌خورد؟ از روزی این بلا سرم آمد که رفت! قاعدتاً می‌بایست بعد از دو هفته بر می‌گشت! اما حالا بعد از دو ماه برگشته بود. توی این دو ماه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. آن موقع که عموموسی در عمارت را پشت سرش بست، یکهو اشکی از گوشه‌ی چشمم بیرون پرید و تا چانه قل خورد. اسم این حس چه بود؟! چه می‌گفتند به احوالات آدمی که وقتی به خودش می‌آید، می‌بیند بیشتر از دیگری پر است تا خودش! انگار از خودش تهی شده باشد و از دیگری تا بی‌نهایت سرشار! حاج علی می‌گفت حالتی دارد قلب انسان که عشق می‌نامندش. وقتی محبت لبریز شود از وجود. وقتی به اوج برسد دوست داشتن! چشم خاندانم روشن! بی‌گمان عاشق شده بودم! لب گزیدم. بی‌بهانه یا بابهانه لنگه‌ی در را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. سینه جلو دادم و دست‌هایم را پشت کمر گرفتم. آرام قدم برداشتم و از کنار حیاط رد شدم. زیرکانه نگاهم را کشیدم به جمع خدمه. حنا تا من را دید سریع گفت: خانم! محمد اومده! حنا دختری بود هم‌سن و سال خودم. شانزده ساله. ذوقش ذوقم را کور کرد. _چشم عموموسی روشن. محمد جمع را کنار زد و سر به زیر جلو آمد. _سلام خانم! صدایم را بم کردم. _علیک! خوش گذشت استراحت دو ماهه؟ زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود و نگاهش محتاط. _به استراحت که نگذشت اما بله، شکر خدا. سری تکان دادم و دور شدم. بیشتر نماندم که اگر می‌ماندم قلبم رسوای دو عالمم می‌کرد. از عرض حیاط عبور می‌کردم و صدای جمع از پشت سرم به گوش می‌رسید که از جای خالی‌اش و دلتنگی می‌گفتند. به اتاق مادر نزدیک شدم و تقه‌ای به در زدم. • {ذخیره، کپی و انتشار داستان حرام} @az_jense_man
بسم الله النور...✨ • [فصل اول: بوسهٔ عشق] • _بیا تو! در را به عقب هل دادم و از چهارچوب گذشتم. آقا لم داده بود به پشتی و به چپقش پک می‌زد. _بیا بشین بهار. بیا سیب ناب لواسانات رسیده. جلو رفتم و کنار مادر جلوس کردم. مادر قاچ سیبی مقابلم گرفت. با لبخند تکه‌ی سیب را برداشتم و زیر دندان‌هایم فشردم. _جد مغفورم می‌گفت نمی‌دونم این نماینده‌های مجلس چی از جون این مملکت می‌خوان که هرچی سر و ته نظامو دست‌کاری می‌کنن، بازم باب میلشون نیست! مادر پرسید: ایام مشروطه؟ آقا سبیلش را تاب داد. _بله! همش تقصیر این جوجه روشنفکرای فرنگ رفته بود که نظام مشروطه رو انداختن تو سر ملت! بعد از اون همه جنجال و دردسری که مشروطه خواها واسه خاقان فقید مظفرالدین شاه درست کردن، بعدش هم جشن تاج‌گذاری سلطان محمدعلی رو کردن بهونه واسه ایستادن جلو پادشاه مملکت و بماند داستانای بعدش. یکی نبود بگه جمع کنید این کاسه کوزه‌ی مجلس و قانون و دنگ و فنگاشو! حضرت سلطان مثل پدرشون اهل مدارا و سازش نبودن. زمزمه کردم: خب می‌خواستن با نظام مشروطه و عدالت‌خونه ایرانو از عقب موندگی نجات بدن. این کجاش بَده؟ اخم غلیظ آقا سرم را پایین انداخت. _بَدیش این بود که داشتن تو مسائل مملکت دخالت می‌کردن! مثل این که مستحضر نبودن همه کاره‌ی این نظام پادشاهشه. _همین دیگه! همین که همه کاره یه نفر باشه کارو خراب می‌کنه. می‌شه نظام مطلقه‌ی مستبد! مادر چشم غره رفت و لب گزید. می‌ترسید برای بار دوم آقا زیر گوشش بخواند: بهار خیلی خیره سر شده. نکنه بخواد از ظرافت زنونگی در بیاد و چشم سفیدی کنه؟ هرچی بشه از چشم تو می‌بینم! تربیت دخترا به عهده‌ی تو بوده. _ولی وقتی عدالت‌خونه باشه، وقتی قانون وجود داشته باشه، از طرفی ظلم و استبداد خفه می‌شه، این همه رعیت هم تو کوچه و خیابون نمی‌مونه! گره اخم آقا پررنگ‌تر شد. گلویم را خشک کرد جدیتش! _این حرفا رو حاج علی یادت داده؟ گفته بودم فقط خوندن و نوشتن یادت بده که بیشتر از اینم به کارت نمیاد! قرار نبود افکار خودشو به خورد تو بده! اونم تازگیا زیاد می‌شینه پای مکتب و مجلس مُلاها. پاک عقلشو از دست داده. انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت. _بار آخره این حرفا رو ازت می‌شنوم بهاردخت! ضعیفه رو چه به سیاست و اوضاع مملکت؟ در ضمن! به حاج علی هم می‌گم دیگه نیاد. سواد قرائت و کتابتو که دیگه الان داری الحمدالله. برات بسه. اون بیاد مغزتو می‌شوره، دردسرش می‌مونه واسه من و دختر ته تغاریم! زیر چشمی به آقا نگاه کردم. _شیرفهم شدی؟ _بله، ولی... _دیگه ولی نباید تو کارت بیاد! _آخه... مادر سریع وسط حرفم پرید. _این بحثا رو بذارید واسه بعد! الان وقتش نیست! از جا برخاستم و از زیر نگاه سنگین و شماتت‌بارشان گذشتم. از در رد می‌شدم که شنیدم آقا به مادر گفت: بهت نگفتم بزرگ‌تر از دهنش حرف می‌زنه؟! در را پشت سرم بستم و از پله‌های ایوان پایین آمدم. عموموسی کنار حوض نشسته بود. با دیدنم سریع بلند شد و سلام داد. _خانم! آقا هستن؟ _آره، چی کارش داری؟ _پیغام آوردن براشون. _از طرف کیه؟ _از درباره. _بده من بهشون می‌دم. _چشم. پاکت نامه را به طرفم گرفت. از دستش کشیدم. تا خواستم پاکت را باز کنم، با مهر و مومش مواجه شدم. چهره در هم کشیدم. فضولی‌ام گل کرده بود ببینم داخلش چه نوشته. حتما مسئله‌ی مهمی پیش آمده که نامه‌ی مهر و موم شده فرستاده‌اند! راهِ رفته را برگشتم و بعد از ضربه‌ای به در بازش کردم. _آقا! براتون نامه اومده! _بازش که نکردی؟ حق به جانب گفتم: نه! مهر و موم شدست. _خیره ان شاءالله. بده ببینم. نامه را به دستش دادم و کنارش زانو زدم. مهر نامه را کند و کاغذی از داخل پاکت بیرون آورد. قبل از این که تای کاغذ را باز کند نیم نگاهی به من انداخت. _نمی‌خوای بری رد کارت؟ خنده‌ام را قورت دادم و سلانه سلانه از اتاق بیرون رفتم. در را بستم و بی سر و صدا تکیه زده به دیوار گوش ایستادم. چند دقیقه بعد صدای آقا آمد. _قوای روس به تبریز اردو کشیدن! خدا به‌خیر کنه عاقبت این مملکتو! • {ذخیره، کپی و انتشار داستان حرام} @az_jense_man
سال چهار صد و سه عزیز! عزیز از این جهت که یه تیکه از عمرم بودی، سیصد و شصت و پنج روز از جوونیم و هزاران ثانیه از زندگیم! تو برام لبخند داشتی، حال خوب داشتی، برکت و خیر داشتی و من ممنونتم. درسته که اشک‌هام، غصه‌هام، شب نخوابی‌ها و نگرانی کشیدن‌هامم کم نبود. خصوصاً با داغِ عزیزانی که به دلمون گذاشتی؛ آدم‌های تکرار نشدنی و عجیبِ تاریخ :) از تجربه کردنت ناراضی نیستم. بی‌انصافیه بگم از داشتنت لذت نبردم! همراه تو بزرگ شدم، قد کشیدم، تجربه‌های جدیدو لمس کردم و خب برای نوع بشر طبیعیه که خوب و بد رو کنار هم و آمیخته به هم بچشه. در نهایت تو که فصلی از قصهٔ زندگیم بودی در خاطرم خواهی موند؛ با همهٔ بالا و پایینا و من امید دارم که سال جدید با یه بغل طراوت و سرزندگی و عشق به استقبالم میاد. امید دارم که نهایتاً به بهترین شکل ممکن نعمت زندگی رو به ثمر می‌رسونم و دستِ پُر تا آغوشِ حضرت دوست پَر می‌کشم. تطابق تحویل سال رو هم با ایامِ غمِ امیرالمؤمنین به فال نیک می‌گیرم و امید دارم تو این سال، نگاه مولا تو زندگیم پررنگ باشه. برای تجربهٔ قشنگ‌ترین‌های دنیا و لبخندهای عمیق، پیش به سوی سال جدید و زندگی نو :) سال نو، پرخیر و برکت و پر از حب مرتضی علی🕊 ✍🏻 @az_jense_man
بسم الله الاعلیٰ🕊 از آن روزی که شق الماه در مسجد اتفاق افتاد میانِ مردم شهرش نفاق و اختناق افتاد... علیْ اعلیٰ نماد و مظهر عدل است و بعد از او زمین و آسمان از دوری‌اش از ارتزاق افتاد! فروغِ روی او قبله‌نمای مردم دنیاست امان از آن سحرگاهی که رویش در محاق افتاد! جهالت تیغِ بُران شد، سپس در کربلا شد باب به پای عدل و وحدت این‌چنین اندر شقاق افتاد! ولی روزی علی روحش از این دنیا جدا گشته که بینِ مرتضی و یاسِ خونینش فراق افتاد... ✍🏻 🥀@az_jense_man
[دامادِ آسمان] رخت و لباس نو و خوش رنگ و لعاب اعیانی‌اش را از ته کمد بیرون کشیده و باطمأنینه بر تن می‌کرد. آقاسید بارها رفت و آمد، به اتاق سر زد، این پا و آن پا کرد اما هیچ نگفت. دل‌آشوب بود؛ گویی رخت‌شوری چنگ انداخته و ته دلش را می‌سابید. دست آخر هول و ولا در چهارچوب در نگهش داشت. خیره به همسرش که ساعت‌ها مقابل آیینه ایستاده بود زمزمه کرد: دیر شد خانم! حاج‌خانم چشم از آیینه گرفت و برای دیدن آقاسید گردن کج کرد. تا او را دید با تعجب و چشم‌هایی گرد شده گفت: آقاسید! مگه بلا به دور می‌ری مجلس عزا؟ این چه ریخت و قیافه‌ایه؟ آقاسید نفس داغش را با شدت از بینی خارج کرد. _شما کجا می‌ری حاج‌خانم؟ حاج‌خانم بغضش را بلعید. _معلومه! می‌رم دومادی پسرم! آقاسید لبش را آهسته به لبخندی نرم کشید. _مبادا بعد شاه‌دوماد برسیم! این لحظه آخری چشمش به راهه که ما رو ببینه‌ها! صدای حاج‌خانم لرزید: چشم. الان میام. آقاسید دل‌دل کرد. _می‌رم تو ماشین. او که رفت همسرش چادر گشود و روی سر انداخت. پر چادرْ عطر حسین را در مشامش پراکند و صدای او را در گوش‌هایش! _مامان جان؟ کجایید حاجیه خانم؟ بلند گفت: تو اتاقم مادر! حسین از در عبور کرد و خندان داخل آمد. _بابا کلی آدم منتظر شمان عزیزجان. افتخار نمی‌دین؟ حاج خانم لبخند پت و پهنی زد و خوش‌خوشان گفت: بریم تصدقت! حسین خم شد و پر چادر مادرش را در مشت گرفت. بوسه‌ای نرم رویش کاشت و سر بلند کرد. حاج‌خانم آغوش گشود تا قامت حسین را به جان بکشد اما دست‌هایش در هوا ماندند. حسین نبود! گویی کسی بی‌رحمانه بر صورت چروکیده‌اش سیلی زده باشد و ناجوانمردانه نبود حسین را در گوشش فریاد بزند. قطرهٔ اشکی را که از گوشهٔ چشمش چکید با پشت دست پاک کرد. نفس عمیقی کشید. قلبش ناموزون و پرسر و صدا به قفسهٔ سینه‌اش می‌کوفت. نجوایی لرزان از ته گلویش برخاست... ❤️@az_jense_man
[دامادِ آسمان] پشت سر بانو راه افتادند؛ متواضع و مفتخر. آرام و خرامان به سمت قبر خالی و تازه کنده شده رفتند. گورستان غرق در سکوت و دور از هیاهوی آدم‌ها بود. تنها صدای گاه‌گاه گنجشکان از دور دست‌ها یا دیده‌بوسی برگ‌ها در رقص باد به گوش می‌رسید. بانو کنجی نشستند و خاک قبر را نوازش کردند. خاک نمور بود و زبر. همراهانشان بااحترام پشت سرشان ایستادند. _پسری از پسرانم است. وعده کرده‌ام برایش مادری کنم و خلف وعده از ما مبراست! همراهان برخاستند و درون قبر رفتند. بانو دستشان را مقابل آن‌ها گرفت. خاک معطر و سرخی کف دستشان بود. _خاک بستر حسین را به تربت آقایش بیامیزید و برای حسینم بگریید. می‌خواهم عطر و اشک حسینْ همراه و هم‌آغوش پسرمان باشد! همراهان گَردی از تربت را کف قبر پاشیدند و با ذکر حسین که روی لب‌هایشان جاری بود اشک از دیده گرفتند. خاک قبر خنک شده و رایحهٔ کربلا می‌داد! جماعتی از دور پیدا شد. لکه‌ای را می‌مانست سیاه و کوچک که آهسته آهسته نزدیک می‌شد و صدای درهم و محزونش بلند. بانو برخاستند. به نقش و نگاری از حسین که با لبخندی در گوشهٔ لب و چشم بالای قبر بود دست نوازشی کشیدند. _بمانیم. بمانیم تا پسرمان را در آغوش بگیریم و بال و پر پروازش را یاری کنیم. جماعت نزدیک و نزدیک‌تر شدند. بسیار بودند و غم‌آگین. تابوتی روی دست‌ها و شانه‌هایشان جابه‌جا می‌شد. همان رخسار بشکفتهٔ حسین روی تابوت نقش بسته بود با کلمه‌ای خونین پشت نامش حک شده بر پرچمی سه رنگ. حاج‌خانم و آقاسید پیش‌گام جماعت بودند. خود را کنار قبر رساندند و بردبار ایستادند. جماعت دل از تابوت نمی‌کند. طاقت نداشتند جگرگوشه از جگر جدا کنند و میهمان خاک. طول کشید ناز و نوازش پیکر خفته در چند تکه چوب تا تابوت جلو آمد و مقابل پای حاج‌خانم و آقاسید روی زمین نشست. دستی پرچم از تابوت کشید و دستی دیگر تابوت را گشود. بانو ایستاده بودند به تماشا. همراهانشان نیز گلاب در هوا می‌پراکندند؛ رایحهٔ جنت را! حاج‌خانم با غم زانو زد و آهسته دردانه‌اش را نوازش کرد. درحالی‌که اشک پشت اشک از چشمش می‌چکید و لباس سفید پسرش را نم‌دار می‌کرد در گوش جوانش لب زد: دیشب که از غصه و دوریت اشک می‌ریختم و نگران جای خوابت بودم تو رؤیا خانم رو دیدم. گفتن غم نخور که جیگرگوشه‌ت فداییِ حسینِ ماست. خودمون هواشو داریم. کفن پسرش را بوسید. _گفتن خودشون میان بهت سر می‌زنن مادر. به یقین الان اینجان و خودشون رخت دومادی و شهادت تنت کردن! پسرش را تنگ در آغوش فشرد. _دم آخری که قد و بالاتو تو خونه دیدم نشد بغلت کنم. پر کشیدی و رفتی! اگه نبود اشک و نجوای مادرانه با مادر سید شهیدان دق می‌کردم بلا گردونت! بوسه‌ای دیگر بر لباس سفید پسرش زد. _سلام منو به خانم فاطمهٔ زهرا برسون. بگو مادرم تشکر کرد. خوب تدارک دیدن برای مراسم بشکوه پسرشون. بوسه‌ٔ بعدی بوسهٔ وداع شد. _فاطمهٔ زهرا پشت و پناهت مادر! حاج‌خانم پیکر پسرش را از خود جدا کرد. پیکر روی دست‌ها بلند شد و سرازیر در سراشیبی قبر. نسیم خنک و معطری برخاست؛ اشک‌های حاج‌خانم را بوسید، دست نوازش بر قلب آقاسید کشید، از لابه‌لای جمعیت عبور کرد و به آسمان رفت...! ❤️@az_jense_man
☕️🎼 در معرکه اوضاع شما بس زار است هرچند هنوز اول این پیکار است! بر پیکرهٔ شیرِ ژیان دشنه زدید آینده‌تان یقین که نکبت‌بار است! @yekam_harf_del