بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_پنجم
°
_داداش بعضیا ارزش بوسیدنم ندارن!
زنعموثریا که دیگر گر گرفته بود، صدایش را در سرش انداخت و بلند گفت: تو ارزش هیچی نداری! ما رو بگو که دست تک تکتونو گرفتیم اما هیچ کدومتون قدر ندونستید!
عموجلال با گوشه ی چشم نگاهی به زنعمو کرد و گفت: ثریا بس کن!
_بذار حرفمو بزنم جلال!
به طرف عمه برگشت.
_حالا خوبه همهی ماجراها تهش میرسه به خودت خانم!
نفسش را با حرص بیرون داد.
_همهتون بی چشم و رویید. این همه کمکتون کردیم، دستتونو گرفتیم، یکیتون قدر ندونستید. بی پول شدید جلال کمکتون کرد، مریض شدید اومدیم پرستاری.
با خشم انگشت اشارهاش را رو به من گرفت.
_وقتی هم که اینو از پرورشگاه آوردید لام تا کام حرف نزدیم تا خانم دچار مشکلات روحی نشه. انقدر لی لی به لا لاش گذاشتید که الان شده این! کاش کاوه رو که هم خون خودتونه اندازهی این غریبه دوست داشتید!!
بهت زده و با دهان باز به زنعمو نگاه کردم.
همان لحظه حاج بابا با صدای نسبتا بلندی فریاد زد: ثریا دهنتو ببند!!
مامان با ترس نگاهم کرد. بابا هم.
بهت زده دست مامان را گرفتم و با صدای گرفته گفتم: ما... مامان... من... زنعمو... چی... میگه؟!
مادرجون سریع کنارم آمد و دستش را دور بازویم پیچید.
_دروغ میگه!!
سرم به طرف زنعمو ثریا چرخید. با چشمان گرد و دهان باز نگاهش کردم. سینه ام از شدت ترس و حیرت بالا و پایین میشد.
بابا با حرص رو به زنعمو کرد.
_ثریا خانم دعوای شما چه ربطی به ترلان داره؟ چرا نمی تونید اول فکر کنید بعد حرف بزنید؟ می خواید عقده گشایی کنید؟
زنعمو بلند شد. کیفش را از روی مبل برداشت. به طرف در خروجی می رفت که ایستاد. چرخید و با غیض گفت: آره، من عقده ای! ولی ترلان خانمم دیر یا زود می فهمید بچه ی این خانواده نیست!
رفت و در را پشت سرش کوبید.
دیگر هیچ چیز نفهمیدم! دعوا و یقه گیری بابا و عموجلال، سکته کردن و زمین افتادن حاج بابا، پرستش که با حیرت نگاهم می کرد، مادری که دلداری ام می داد، همه ی این ها پشت پردهی اشک، پنهان شدند.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man