گفت که با بال و پَری ، من پَر و بالَت ندهم
در هوس بال و پَرَش بی پَر و پَر کَنده شدم 🙃
#دمنوش
صبور باش 💛🌕
گاهی برای رسیدن به بهترین ها 😍
باید از میان بدترین ها عبور کنی 🙃
#انگیزشی
#انگیزه
@az_jensparvaneh⚘️
دومین جمله هر ایرانی وقتی از خارج کشور تماس میگیره:
+الان اونجا ساعت چنده؟!🤦♀😂
#نمکدون
@az_jensparvaneh
تو آسانسور بودم
یه مرده سوار شد گفت : چطوری؟
منم گفتم : الحمدالله
طرف دست زد به هندزفریش یعنی دارم با موبایل صحبت میکنم😑😑
منم تسبیح رو از جیبم در آوردم و ادامه دادم: الحمدالله الحمدالله...🤲
فکر کرده من کم میارم😏
#نمکدون
May 11
📲💭
امروز به تو افتخار میکنم
مثل یک برادر خونی...
مرز ما عشق است
هر جا اوست آنجا خاک ماست❤️
#فلسطین
🌄 خانم اکرم کناریدیل ،۱۷۵ دقیقه با دستای بسته شنا کردی اما برا هیچکدوم از مدعیان حقوق زن مهم نبودی و تو هیچ رسانهای برات سوت و کف نزدن چون نیت کرده بودی به عشق شهدای غواص رکورد ثبت کنی!
#زنان_تاثیر_گذار
سلام خدمت همگی✨
رفقا از همگی عذر میخام
این چن وقته واقعا درگیر بودیم نتونستم رمانو بزارم 💞
به ازاش هر شب ۳ قسمت در کانال رمان قرار داده میشه 😍😍❤️
به هوش باشیدددد به گووووشش باشیددددد
رمان داره وارد بهترین و امنیتی تریننن قسمتاش میشع 🤩🤩🤩🤩
پس
هم رمانو دنبال کنین
هم کانالمونو به دوستاتون معرفی کنین😌❤️
@az_jensparvaneh
May 11
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_پنج
ادامه دوم شخص مفرد
عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکیش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد.
خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم. این یه احتماله. اما نمیشه نادیدهش گرفت.
راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش.
صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت:
-من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم.
همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟
یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن.
نمیدونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود.
من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟
چیزی که خانم محمودی گفت خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم میگه دونستن اصل ماجرا مهمه.
باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم میشه چیزی فهمید یا نه.
عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه...
همون موقع، محسن صدام زد. گفت جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم.
هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود:
جناب پور: نه! جواب نمیده. اگه میخواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود.
صراف: فکر میکنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه!
جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار میذاره اما به جنس مخالف نه.
صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی!
جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه.
صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره.
جناب پور: کار اضافهست. چه میدونم. هرکاری میخواین بکنین.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد