رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد
دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
-تو به زودی چیزایی درباره ش میفهمی که شاید خیلی برات سنگین باشه. دلم نمیخواست فکر کنی ستاره مامانته.
پشتم را به ارمیا میکنم. صدای ارمیا گرفته تر شده:
-نمی دونم یادته یا نه. بابام سال هفتاد و هشت یه هفته رفت تهران. میدونی رفته بود تظاهرات ضد نظام؟ حتی دستگیر شد. اما نذاشتیم شما بفهمید.
سال هشتاد و هشت هم یه سر اومد ایران، ولی چراغ خاموش. من از قبلش یه چیزایی درباره بابام فهمیده بودم.
گاهی میدیدم یه کتاب مثل قرآن دستشه و میخونه. جلدش قرآن بود، اما وقتی یه بار رفتم سرش دیدم قرآن نیست.
وقتی میخوندش بدنشو تندتند عقب جلو میکرد. اوایل نمی دونستم کسایی که دعوت میکنه خونمون کی اند.
اما بعدا فهمیدم کسایی اند که یا عضو مجاهدین خلق بودن، یا بهایی اند. از اونجا بود که از بابام ترسیدم. ولی این چندوقته یه چیزای جدیدی فهمیدم که مقابل اون قبلیها هیچه. هیچ...
صدای ارمیا در گلو میشکند و دیگر حرفی نمی زند. سکوتش که طولانی میشود، سرم را برمی گردانم. سرش را گذاشته لبه تخت و شانه هایش تکان میخورند. شاید حال ارمیا بهتر از من نبوده. من همین حس را درباره ستاره ای که مادر صدایش میزدم تجربه کردهام.
میتوانم حدس بزنم بعد از آن ارمیا چکار کرده. دلم برای ارمیا میسوزد؛ حتی بیشتر از خودم.
-اون کتابی که دایی حانان میخوندش چی بود؟
-تورات!
قلبم تکان میخورد. یاد چیزهایی میافتم که درباره استر و خشایارشا خوانده بودم. سرم درد میگیرد. دوست ندارم درباره چیزی قضاوت کنم. این پازل هنوز قطعههای مفقود زیاد دارد.
ارمیا میگوید:
-آریل هم مثل باباست. مامان برای همین میخواست بهت هشدار بده. اما نباید میداد. ممکنه جونش در خطر باشه.
کلمات را به سختی کنار هم میچینم:
-راشل هم تورات میخوند؟
-اصلا. ندیدم تورات بخونه. مطمئنم مامانم مسلمونه. اسمشم با اصرار بابا عوض کرد. اسم اصلی ش راحیل بود.
-مگه دایی مسلمون نیست؟
-توی شناسنامه آره، اما...
باز هم آه. بین موهای خرمایی ارمیا دست میکشم که نوازشش کنم. او بیشتر به نوازش نیاز دارد. هنوز چشمانش قرمز اند.
-چرا اسمم رو گذاشت اریحا؟
-دقیق نمی دونم. یادمه وقتی بچه بودم، اینو دور از چشم من و بقیه به بابا میگفت که این کلمه اونو یاد بچگیش میاندازه.
دیگر مغزم کار نمی کند. داغ کرده. دستم را روی صورتم فشار میدهم. ارمیا میگوید:
-خواهش میکنم به روی خودت نیار. باشه؟
اینطور که ارمیا میگوید چاره دیگری ندارم. باید فعلا جلوی ستاره نقش دخترش را بازی کنم. شاید او هم محتاج ترحم است. شاید او هم دلش بچه میخواسته...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_نه
گلویم میسوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلندشان میکنم. حس میکنم یک تریلی از رویم رد شده است.
سعی میکنم خودم را پیدا کنم. به دور و برم نگاه میکنم. اتاق ناآشناست؛ یک اتاق مشابه اتاق خودم. رو به رویم دو قاب عکس از خودم و ارمیا و زندایی راشل به دیوار است و گوشه قاب عکس، یک عکس کوچک سه در چهار از امام خامنهای ست.
نمی دانم چه کسی روسری ام را باز کرده. کمی به ذهنم فشار میآورم. اینجا باید اتاق ارمیا باشد...
صدایش را میشنوم که با تلفن حرف میزند:
-شاید الان نباید بهش میگفتیم. خیلی بهم ریخت. طول میکشه تا هضمش کنه. انتظار نداشته باشین ساده برخورد کنه.
تازه یادم میآید ارمیا درباره چه چیزی با من حرف زده. سرم تیر میکشد. هنوز باورم نمی شود یک عمر کسان دیگری را پدر و مادر خودم میدانستم. فقدان عمو و زن عمو برای من چندان سخت و دردآور نبود؛ من اصلا آنها را به یاد نمی آوردم که وابسته شان باشم.
اما حالا که پدر و مادرم هستند، فقدانشان بدجور قلبم را به درد میآورد. یکباره با خانواده ای که در آن بزرگ شدم بیگانه شده ام. خدا چقدر توان در من دیده که با چنین واقعیتی مواجهم کرده است؟
ارمیا را میبینم که وقتی چشمش به من میافتد، تماس را قطع میکند و وارد اتاق میشود. کنارم مینشیند و میپرسد:
-بهتری شازده کوچولو؟
رویم را برمی گردانم. ارمیا هم یک علامت سوال بزرگ است. هنوز نمی دانم ربط ارمیا با لیلا چیست؟ ارمیا جلوتر میآید و کنار تخت مینشیند.
-اریحا! منو نگاه کن! من هنوز برادرتم، نه؟
بغضم را فرو میدهم. ارمیا هنوز برادرم است. الان فقط به ارمیا میتوانم اعتماد کنم. تنها کسی ست که در آلمان دارم. اما هنوز دوست ندارم نگاهش کنم.
میگوید:
-من اون موقعها خیلی بچه بودم که مامان یه مدت رفت خونه عزیز تا بهت شیر بده. منو هم با خودش برد. راستش خیلی دلم برات میسوخت. خیلی وقتا یواشکی بجای تو گریه میکردم. تو هنوز خیلی کوچیک بودی. اما من انقدر بزرگ شده بودم که بفهمم از دست دادن پدر و مادر یعنی چی.
همون روزا، ستاره و مامانم و همه فامیل ازم قول گرفتن که به هیچ وجه درباره پدر و مادرت حرف نزنم.
صدایم انگار از ته چاه در میآید:
-الان چرا قولت رو شکستی؟
آه میکشد.
-حالا من از تو میخوام بهم قول بدی چیزایی که بهت گفتم و میگم رو به کسی نگی. اگه بگی، جون خودت و من رو به خطر میاندازی. متوجهی؟
-چرا ماما... چرا ستاره نمی خواست بدونم مامانم نیست؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_یک
حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید:
-کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. میشد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن میشد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم میخواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه.
برمی گردم به آپارتمانم و یک راست میروم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا میدانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری میشوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع میبویم و میبوسم. خط به خطش را. جای دستهای مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز میکنم.
«با موشک بارانهای عراق، شهر هر روز خلوت تر میشود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه میرسد. اینطوری میتوانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار میپیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که میتوانستم تا ته دنیا بدوم...»
کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز میشد. من هم پریشانم. من هم دلم میخواهد سر به دشت و بیابان بگذارم...
شب که با ارمیا میرویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در میآورم.
دلم میخواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم.
برمیگردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمیگردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم.
من مثل خیلی از ایرانیهای مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمیکند. مادرش را انکار نمیکند.
همراهم زنگ میخورد. ستاره است. تماس که وصل میکنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری میگوید:
-پروژه ت تموم شده؟
-بله.
-می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. میتونی بیای؟
یاد نماز صبح چند روز پیش میافتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق میکنم که یادم میرود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول میکنم. تماس که قطع میشود، با ذوق برای ارمیا میگویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم میریزد:
-ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست میخوان برن عراق چکار کنن؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_دو
وا میروم و مینالم:
-یعنی نرم؟
-نمی دونم. باید با ایران هماهنگ بشی.
دیگر چیزی نمی گوید. از وقتی قرار شده تا دو سه روز دیگر آپارتمان را تحویل دهم و برگردم ایران، حالش گرفته است.
دلم برایش میسوزد. ارمیا اینجا غریب است. تنهاست. من شاید تنها کسی بودم که تنهاییاش را پر میکردم. حالا من که بروم، دوباره تنها میشود. من عزیز و آقاجون را دارم، اما او...
این چندروز با خودم درگیر شده ام. از هرگوشه ذهنم یک سوال بیرون زده و راحتم نمی گذارند.
علت تصادف پدر و مادرم، هویت ستاره و حانان، شرایط خودم... و حالا دوراهی ارمیا یا ایران.
از یک طرف تمام این مدت بال بال زدهام برای هوای ایران و عزیز و آقاجون؛ از یک طرف دلم نمی آید ارمیا در بلاد غریب رها کنم. ارمیا فقط تکیه گاه من نبود؛ ما به هم تکیه کرده بودیم.
ارمیا ناگاه میگوید:
-اریحا تو باید برگردی ایران. نباید معطل کنی. اینجا ممکنه برات خطرناک باشه. به هیچی فکر نکن. فقط برگرد ایران.
شاید او هم مثل عمو بلد است ذهنم را بخواند. با صدای بغض آلودی میگوید:
-یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟ آدم اگه اهلی میشه باید پیه گریه کردنو به تنش بماله.
زیر چشمی ارمیا را نگاه میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمش میغلتد و میان ته ریشش گم میشود. کاش با من میآمد ایران. فعلا لال شده ام. چشم برهم میفشارم که نبینم اشک بعدی اش را.
به محض رسیدن به خانه، ایمیل هایم را چک میکنم. همان ناشناس پیام داده که:
-شنیدم قراره برگردی ایران! خب خوبه. تو برمی گردی ایران و خیلی راحت برای تدریس توی مقطع فوق لیسانس رشتهت آماده میشی. قراره هیئت علمی باشی.
به نظرت عالی نیست؟ با همین ایمیل مرتبط باش، وقتی خوب توی دانشگاه جاگیر شدی بهت میگم چکار کنی!
مگر میشود یک نفر با مدرک فوق لیسانس هیئت علمی شود؟ نه منطقی ست و نه قانونی! باید حتما دکترا داشته باشی تا بتوانی در سایت فراخوان جذب درخواست بدهی. باید حتما خود مدرک دکترا را در سایت بارگذاری کنی؛ وگرنه سایت اجازه رفتن به مرحله بعدی را نمی دهد.
در مرحله بعد وزارت علوم مدرک را چک میکند و وقتی از صحتش مطمئن شد، اطلاعات را برای دانشگاه میفرستد. دانشگاه هم همه مدارک را چک میکند و کسی که بخواهد را انتخاب میکند. به این راحتیها نیست که هرکس از راه رسید هیئت علمی شود.
اصلا من که برنامه ای برای تدریس در دانشگاه و هیئت علمی شدن نداشتم... برایش مینویسم که نمی شود و جواب میآید که:
-شدن و نشدنش به تو ربطی نداره.
هنوز منو نشناختی؟ وقتی تمام سوراخ سمبههای زندگی ت رو میدونم یعنی اینم برام کاری نداره.
تو فقط درخواست بده! مگه نمی خواستی تاثیرگذار باشی؟
حالا دیگر فقط میخواهم بدانم این کیست که خودش را با خدا اشتباه گرفته و فکر میکند هرکاری از دستش برمی آید؟ مسخره است! به هرکس بگویی قرار است با فوق لیسانس هیئت علمی شوی خنده اش میگیرد! مگر چقدر نفوذ دارند که میتوانند قانون دانشگاه را دور بزنند؟ اصلا چرا باید بخواهند من هیئت علمی بشوم؟ مگر چه سودی برایشان دارد؟
برای لیلا مینویسم که چه خواسته اند و لیلا جواب میدهد:
-فعلا هرچی میگه قبول کن. نترس.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_سه
همه چیز را جمع کردهام. با سه تا چمدان آمده ام، با همانها هم برمی گردم. زندگی همین است. همانطور که آمده ای میروی. به قول سهراب سپهری:
-وقت رفتن به همان عریانی، که به هنگام ورود آمده ایم...
وفاء وارد اتاقم میشود و میگوید:
-دلم خیلی برات تنگ میشه.
-منم همینطور.
جلو میروم و در آغوشش میگیرم. در گوشم میگوید:
-منم همین روزا برمی گردم کشور خودم. باهام در ارتباط باش.
محکمتر میفشارمش و میگویم:
-اگه رفتی کربلا برام دعا کن، باشه؟
-باشه عزیزم. حتما.
ارمیا برایم چمدانها را میبرد و داخل صندوق عقب میگذارد. حالش از همیشه گرفته تر است. حال من بهتر از او نیست. نه کیفورم و نه غمگین؛ چیزی میان این دو. شوق بازگشت به ایران را، غصه دور شدن از ارمیا کمرنگ میکند؛ به اضافه غم سنگینی که از فهمیدن یک راز بیست و چندساله بر دلم نشسته است.
میان راه، همراه ارمیا زنگ میخورد و برای جواب دادنش کنار خیابان پارک میکند. نمی دانم پشت تلفن چه میشنود که این طور آشفته میشود و میگوید:
-یعنی چی؟ مطمئنید؟ سعید؟ شاید اشتباه شده!
کلافه دستش را میان موهایش میکشد و بعد از چندثانیه میگوید:
-کِی؟ کجا آخه؟
پریشانی ارمیا من را هم پریشان میکند. معلوم نیست دوباره چه اتفاقی افتاده! این مدت انقدر اتفاقات عجیب و غیرقابل باور تجربه کردهام که فهمیده ام باید خودم را برای هر چیزی آماده کنم.
-باشه. باشه. میرسونمش و برمیگردم یه فکری میکنم. ولی آخه مگه میشه؟
-مامانمو چکار کنم؟
نمی دانم چه میشنود. فقط ناخودآگاه زیر لب آیهالکرسی میخوانم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_چهار
ارمیا تماس را قطع میکند و راه میافتد. بین راه برای گفتن چیزی دل دل میکند. میترسم بپرسم چه شده. وقتی حالم را میبیند، سعی میکند همه چیز را عادی نشان دهد:
-آروم باش. چیز خاصی نیست.
خودش هم میداند باور نکردهام. با دانههای درشت عرق که در این سرما روی پیشانی اش نشسته، محال است باور کنم چیزی نیست.
حانان و آرسینه و راشل هم خودشان را رسانده اند فرودگاه. قرار است آرسینه با من برگردد ایران تا مقدمات سفر کربلا را آماده کنیم.
وقتی حانان را از دور میبینم، اضطراب به جانم میافتد که اگر بخواهد برای خداحافظی در آغوشم بگیرد چکار کنم؟ یک لحظه از این که به عنوان دایی، بارها مرا در آغوش گرفته و بوسیده حالم بهم میخورد و حالت تهوع میگیرم. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ یک درگیری ذهنی جدید و اعصاب خوردکن تر از بقیه... وای خدایا به بزرگی خودت ببخش!
صدتا صلوات نذر میکنم که این بار دلش نخواهد خواهرزاده اش را در آغوش بگیرد. باید سعی کنم عادی باشم... باید دایی صدایش کنم. چه کار وحشتناکی!
ارمیا با حانان دست میدهد و من تا به خودم میآیم، در آغوش راشلم. هنوز دوستش دارم. هنوز برایم مثل یک مادر مهربان است. از ته دلم آرزو میکنم احتمال ارمیا برای تهدید جانی راشل اشتباه باشد. در گوشم میگوید:
-حلالم کن. منو ببخش دخترم. تو تنها دختر منی!
منظورش را از دو جمله اول میفهمم اما جمله سوم نامفهوم است. پس آرسینه که دختر خودش است چی؟ شاید دوباره میخواسته هشدار بدهد نسبت به خانواده شان. یک لحظه به آرسینه هم حس بدی پیدا میکنم.
وقتی حرفهای ارمیا و راشل را کنار هم میگذارم، به این نتیجه میرسم که در برخورد با آرسینه هم باید محتاط باشم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_پنج
ارمیا چمدانها را تحویل بار میدهد و کم کم وقت آن است که پاسپورتمان مهر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با همه خداحافظی میکنم جز ارمیا که کمی دورتر ایستاده است.
حس شازده کوچولویی را دارم که قرار است برگردد ستاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود. چشمهای ارمیا قرمز است؛ انقدر که خجالت میکشم مستقیم نگاهشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنها میگذارم. چقدر سنگدل شده ام!
ارمیا سرش را جلو میآورد و با صدای گرفته ای که به سختی راهش را از پشت بغض باز میکند میگوید:
-خیلی برام دعا کن، باشه؟
-حتما. تو هم همینطور.
-خیلی مواظب خودت باش. ان شالله به زودی دوباره همو میبینیم. همه چی درست میشه.
وقتی میبیند چند قطره اشک از چشمم افتاده، سعی میکند مرا بخنداند:
-خیالت راحت. خودم تنهایی از روی آریل رد میشم.
میان گریه میخندم: مواظب خودت باش ارمیا! ببخشید که دارم میرم...
اشک هایم را پاک میکند:
-تو باید بری. تو مسئول کسایی هستی که دوستت دارن. یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟
سرم را تکان میدهم. در گوشم میگوید:
-ممنون که این مدت کنارم بودی.
پروازم را اعلام میکنند. پاسپورتم مهر میخورد و با آرسینه میرویم به سالن انتظار. ارمیا را میبینم که منتظر پریدن پروازم نمیشود و بی درنگ فرودگاه را ترک میکند. نمیدانم پشت تلفن چه شنیده است که این طور پریشان است.
اما برایش آیهالکرسی میخوانم. امیدوارم هرچه هست خیر باشد. آرسینه ساکت است و من دستم را روی کیف دستی ام میفشارم. گنج ارزشمندی همراهم دارم: چادرم. چادری که با دقت آن را تا زده ام و گذاشته ام داخل کیف تا وقتی که هواپیما پرید، آن را سرم کنم و به این فراق شش ماهه پایان دهم.
برای رسیدن به خاک ایران و زیارت مزار پدر و مادر واقعیام سر از پا نمیشناسم. سوالهای زیادیست که فکرم را مشغول کرده. باید پدر و مادرم را بیشتر بشناسم؛ و البته فعلا به خواست ارمیا نباید به روی خودم بیاورم چه فهمیده ام. چقدر سخت است!
آرسینه کلا کم حرف است، اما حالا از او ترسیده ام و سخت تر از خود ترس، پنهان کردن آن است. او هم روسری سرش کرده و موهایش را کامل پوشانده است. همان اول پرواز، سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و خوابید. من هم سعی کردم بخوابم؛ اما خوابم نمی برد.
میانه پرواز، آرسینه را دیدم که بلند شد و رفت تا دستشویی و کمی بیشتر از زمان معمول برگشت. احتمالا فکر می کرد من خوابم. نمیدانم چرا انقدر نگاهم به او منفی شده است.
همان قدر که ارمیا برایم برادر است، آرسینه هم خواهرم است. اما حرف های ارمیا و راشل به من فهماند باید حواسم به آرسینه هم باشد.
خلبان که ورودمان به حریم هوایی ایران را اعلام می کند، چادر را از کیفم درمیآورم. از شوق دوباره سر کردنش نزدیک است گریه کنم. بوی ایران می دهد. بوی آزادی و آرامش. چادر را به سختی میان صندلی های هواپیما سرم می کنم. آرسینه با حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم می کند:
-چقدر هولی! بذار پامون برسه به زمین!
-نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود!
آرسینه فقط نیشخند می زند. حس می کنم به همان اندازه که به ارمیا نزدیک شده ام، فاصله ام با آرسینه زیاد شده. بچه که بودیم اینطور نبود.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_شش
هواپیما که لندینگ می کند، دلم از بودن در ایران آرام می گیرد. تمام شد. اینجا دیگر خانه خودم است. می توانم همانطوری باشم که دوست دارم.
با اولین قدم هایم روی پله های هواپیما، هوای ایران را به سینه می کشم اما ناگاه یادآوری آنچه از ارمیا شنیده ام قلبم را در هم می فشارد.
من با پدر و مادری به اسم ستاره و منصور از ایران رفتم، و حالا که بازگشته ام همه چیز برایم تغییر کرده است. نه ستاره مادرم است و نه منصور پدرم.
خیلی از بنیان های فکری ام درهم ریخته و چیزی از دغدغه و نگرانی ام درباره ستاره کم نشده که هیچ، بیشتر هم شده. طعم گس بی اعتمادی به کسانی که روزی اعضای خانواده ام بودند، شیرینی ورود به ایران را تلخ کرده است.
نمیدانم میتوانم با دیدن عزیز و ستاره به روی خودم نیاورم یا نه.
با دیدن عزیز چمدانها را رها میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم. عزیز همیشه بهترین پشتیبان عاطفیام بوده و شش ماه دور بودن از نوازشها و مهربانیهایش، انقدر تشنه ام کرده که تا ده دقیقه از او جدا نشوم.
بعد از عزیز نوبت آقاجون است و مادر که مثل همیشه سرد برخورد میکند؛ حتی با آرسینه.
عمو هم اینطور که پیداست، آب و هوای سوریه را پسندیده و به گواهی عزیز، هربار فقط سری به ایران میزند و میرود!
فرودگاه از الان که هشتم محرم است حال و هوای اربعین دارد. دیدن پرچمهای عزا و ایستگاههای صلواتی در کوچه و خیابان، بیشتر حالم را خوب میکند تا خود خاک وطن.
شاید دلیلش این باشد که کشورم را خودم انتخاب نکرده ام، اما محبت اباعبدالله چیزی فراتر از نژاد و ژنتیک و ملیت است.
یک محبت بین المللی ست؛ و چه افتخاری از این بالاتر که حسینی بودن، با خون و نژاد کسی پیوند خورده باشد و چه سرزمینی مبارک تر از کشوری که مردمش از کودکی خود را دلداده حسین بدانند؟ دلم برای حنیفا تنگ شده است.
اگر بود و این شور محرمی را میدید چه ذوقی میکرد. میگفت مسلمان شدنش دلیلی جز محبت حسین(علیهالسلام) ندارد و مسلمان شده حسین است.
ارباب ما همین است. با یک نگاه دل میبرد و آتش میزند و خاکستر میکند و بعد از میان خاکسترت دوباره زنده ات میکند و دوباره آتشمی زند و...
آرسینه قرار است خانه ما بماند و از این موضوع احساس خوبی ندارم. حس میکنم آرسینه قرار است حواسش به من باشد که دست از پا خطا نکنم.
بیاعتمادی به اطرافیانم مثل خوره به جانم افتاده و عذابم میدهد. حالا دیگر در اتاق خودم هم راحت نیستم. مخصوصا که لیلا پیام داد:
-بیشتر احتیاط کن مخصوصا توی خونه.
زینب همراه عزیز جانش آمده اند دیدنم و من هنوز نرفته ام پایین که سلام و احوال پرسی کنم. حالا دیگر جایگاه مریم خانم هم در ذهنم بهم ریخته است.
او قبلا فقط مادربزرگ دوستم بود اما حالا شده مادربزرگ خودم. دلم میخواهد خوب در آغوش بفشارمش تا بوی مادر خودم را از او استشمام کنم.
حالا دلیل خیلی از رفتارها و دلسوزی هایش را بهتر می فهمم؛ دلیل این که دفتر مادرم را داد که بخوانم. چطور توانسته تمام این مدت روی تمام عواطف و احساساتش سرپوش بگذارد و به من به چشم دوستِ نوه اش نگاه کند؟ حالا من هم باید مثل او قوی باشم.
من هم باید بازهم نقش دوست زینب را بازی کنم؛ اما میترسم که نگاه های گاه و بیگاهم به صورتش که شبیه مادر است، مرا لو دهند.
وقتی مرا مثل دختر خودش در آغوش میگیرد میفهمم چندان نتوانسته روی احساسش سرپوش بگذارد. مرا مینشاند کنار خودش و میخواهد برایش هرچه دیده ام را تعریف کنم.
حدسم درست بود؛ وقتی برایشان از حنیفای تازه مسلمان میگویم، چشمان زینب برق میزنند و میخواهد داستان مسلمان شدنش را برایشان تعریف کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_هفت
دلم بهانه مزار پدر و مادر را میگیرد اما وقتی میبینم آرسینه و مادر ما را با حالتی خاص و زیرچشمی دید می زنند، میترسم حرفی بزنم که آشوب درونم را فاش کند.
دعا میکنم کاش عزیز یا مریم خانم پیشنهاد گلستان شهدا دهند و من با سر قبول کنم؛ اما پیشنهاد بهتری برایم دارند: روضه! شعبه ای از حرم اباعبدالله.
حالا فقط زیر لب صلوات میفرستم که آرسینه دلش نخواهد روضه همراهمان بیاید تا در طول روضه، نگران نگاههای سنگینش باشم.
دوست دارم بروم در آغوشش بگیرم و تکانش دهم و فریاد بزنم: مگه ما خواهر هم نیستیم؟ چرا باهام روراست نیستین؟ تو طرف کی هستی؟
دعایم مستجاب میشود و آرسینه و عمه جانش میمانند خانه. همین خانه ماندنشان هم برایم مایه نگرانی ست.
نکند بخواهند بین وسایلم یا حتی به لباسها و کیف هایم میکروفون نصب کنند؟ یک لحظه از دلم میگذرد در اتاقم را قفل کنم؛ اما نمیشود. شک برانگیز است.
مثل هرسال، همراه حرکت دستههای عزاداری حرکت میکنیم و چند دقیقه می ایستیم که دسته را تماشا کنیم.
از بچگی تا همین الان، دیدن زنجیرهایی که هماهنگ بالا میروند و با ملایمت روی شانه صاحبشان مینشینند، برایم لذت بخش است. شنیدن صدای بم طبلها و صدای زیر سنجها و دمامها با ریتم بندری روحم را حرکت وا میدارد.
انگار میخواهند بگویند یک حادثه عظیم اتفاق افتاده؛ حادثه ای که تمام نشده است و هنوز ادامه دارد. دارند میگویند تا کشتی نجات نرفته سوار شوید که جا نمانید. میگویند حسین هنوز هم سرباز میخواهد در این جنگ نابرابر...
میانه سخنرانی رسیده ایم و هنوز حواسم کاملا به سخنران جمع نشده که گرمای دستی را روی دستانم حس میکنم از جا میپرم. قبل از اینکه برگردم و ببینم کیست صدای لیلا را میشنوم:
-سلام خانومی! رسیدن بخیر!
از دیدنش ذوق میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم:
-لیلا!
با تعجب میگوید:
-چی گفتی؟
یادم میافتد که نمیدانست در ذهنم لیلا صدایش میزنم. خجالت زده میگویم:
-من که اسمتون رو نمیدونم... فکر کردم اسم لیلا باید بهتون بیاد.
این را که میشنود، گونههایش سرخ میشوند و لبخند میزند:
-باشه. به همین اسم صدام کن.
با دیدن لیلا، انبوهی از سوالات به ذهنم هجوم آورده اند و لیلا وقتی میبیند در مرز فورانم، میگوید:
-بیا بریم یه گوشه خلوت تر حرف بزنیم.
وقتی یک گوشه جاگیر میشویم
میگوید:
-بابت پدر و مادرت خیلی متاسفم. من چنین شرایطی نداشتم؛ نمیتونم بگم درکت میکنم. اما امیدوارم آروم شده باشی.
اشک در چشمانم جمع میشود اما دوست ندارم جلوی لیلا گریه کنم. لبم را به دندان میگیرم و بحث را عوض میکنم:
-شما ارمیا رو از کجا میشناسین؟
لبخند میزند فقط. شاید این یعنی به من ربطی ندارد. بالاخره لب باز میکند:
-خودتم میدونی چیزایی که بهت نمیگیم برای خودته، درسته؟
چیزی نمیگویم تا ادامه دهد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_هشت
-درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم. گرچه فکر کنم خودت یه چیزایی فهمیده باشی.
البته یه تشکر ویژه هم ازت دارم بابت اینکه دهنت قرص بود و به این راحتی بهش اعتماد نکردی.
-من خیلی میترسم. تمام اعتمادمو از دست دادم. حرفای راشل خیلی منو ترسوند.
-میدونم. حق هم داری. حواست به ستاره و آرسینه باشه. متاسفم که اینو میگم اریحا، اما اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که ما فکر میکردیم. الان فقط ازت انتظار دارم مثل قبل آروم باشی و هرکاری میگن رو با نظارت ما انجام بدی.
-ارمیا میگفت توی آپارتمان آلمانم شنود گذاشتن... نکنه توی اتاقمم گذاشته باشن؟
-بعید نیست. من از اول احتمال میدادم خونه تون آلوده باشه.
دلم بدجور می لرزد و دیگر نمیتوانم ظاهرم را آرام نگه دارم:
-خب نمیشه میکروفون ها رو برداشت؟ ممکنه توی لباسا یا کیف و بقیه وسایلمم شنود بذارن؟
لبش را جمع میکند و بعد از چند لحظه میگوید:
-نه. اگه میکروفونها رو برداریم میفهمن تحت نظر ما هستن و همه چیز خراب میشه. البته بعیده انقدر تحت نظرت بگیرن.
چون از یه طرف فعلا آرسینه هست که حواسش بهت باشه و از یه طرفم هنوز نمیدونن تو بهشون مشکوک شدی.
با صدایی بغضآلود میپرسم:
-لیلا! ستاره چکاره ست؟ اگه بفهمه من با شما همکاری میکنم چکار میکنه؟
در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند:
-نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه. توکل کن به خدا.
روضه شروع شده اما سوالات من تمامی ندارند:
-ببینم، برای چی میخوان هیئت علمی دانشگاه بشم؟ به چه دردشون میخوره؟
-اونا الان شدیدا دنبال نفوذ توی جوامع دانشگاهی اند. مخصوصا توی حوزه علوم انسانی. میخوان از بین دانشجوهای همین مملکت، افراد مستعد برای اهداف خودشون رو شناسایی کنند و ازشون سربازای بی جیره و مواجبی بسازن که هرکاری میکنن: از نافرمانی مدنی و آشوب گرفته تا تبلیغ برای تفکر غربی و اسلام التقاطی. دانشجوها قشری هستن که همه چیزی میشه از بینشون درآورد. اونا احتمالا میخوان با تهدید تو، ازت برای شناسایی همین دانشجوها استفاده کنند. برای همین باید یه جایگاه خوب توی دانشگاه برات دست و پا کنن.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_نه
***
دوم شخص مفرد
خیلی دلم میخواد بدونم جنابپور و برادرزادهش میخوان برن کربلا چکار کنن؟ باید ساده باشم اگه فکر کنم میخوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر میرن. یکی که نمیشه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن.
ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای اربعین.
به حفاظت ادارهشون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی میخواد.
اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جنابپور میخواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه.
از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمیرم بهش مشکوک میشن و توی خطر میافته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن.
از طرف دیگه، نمیشه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمیدونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جنابپور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه.
اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش میکنیم. نمیشه با جون یه آدم بیگناه بازی کنیم.
قطعا نمیتونم اینجا توی ایران بشینم و به بچههای برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن.
باید خودم برم عراق؛ و نمیدونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه...
یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره میخورد چه پیشنهادی میدادی؟ میگفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم امالبنین تا آقازادهشون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود.
صدات هنوز تو گوشمه.
الانم نیاز به همون صلواتها دارم.
کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگهاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده.
اویس میگفت اطرافش خون نریخته بود. میگفت این روش صهیونیستها برای کشتن غیریهودیهاست.
میگفت رسم یهودیهای افراطیه که خون غیریهودیهارو اینطوری از بدنشون خارج میکنن و... دوست ندارم به بقیهش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
اون نیرویی که بیسروصدا و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچههای برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمیتونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچههای ماست؟ حتی نمیشه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم.
از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس میگفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود.
به مادرش بگیم بچهش رو چطوری شهید کردن؟
دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه.
هنوز نمیدونیم شبکهمون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچهها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی میشه.
برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا میرسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم میخواد اویس رو ببینم...
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود
از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان روز اردیبهشتی که زهره مرا فراخواند و زیر باران با چشمهایش حرف زد، امروز هم زیر باران پاییزی حس میکنم پدر و مادر صدایم میزنند.
اصلا امروز گلستان شهدا برایم جور دیگریست. زیر باران خیس شده ام اما مهم نیست. به چندقدمی مزارشان که میرسم، دیگر نمیتوانم جلو بروم.
حس مبهمی ست نسبت به آشناهایی که غریبه بوده اند برایم. هنوز نمیتوانم باور کنم پدر و مادر من، کسانی هستند که مقابلم خوابیده اند.
شاید برای همین بود که دفتر مادر آرامم میکرد. شاید اصلا آن دفتر با من تا آلمان آمده بود، چون مادر دوست نداشت دخترش را در غربت تنها بگذارد.
روی نیمکتی نزدیکشان مینشینم و نگاهشان میکنم. هم بدهکارم و هم طبکار.
بدهکارم بابت اینکه یک عمر کسان دیگری را بجای آنها به نام مادر و پدر خوانده ام و طلبکارم که چرا تنهایم گذاشته اند.
حالا من هم همراه آسمان گریه میکنم. سینه ام میسوزد. به محبتهایی فکر میکنم که از عمو منصور و ستاره انتظار داشتم و آنها دریغ میکردند؛ شاید حق داشتند.
این محبتها را باید از پدر و مادر واقعی ام میخواستم. الان منم و بیست و دو سال زندگی بدون محبت پدر و مادر و دو سنگ مزار.
چکار میتوانم بکنم که سینه ام سبک شود؟ گریه دردی را دوا نمیکند. تنها راه برای آرام شدنم، این است که سعی کنم دخترشان باشم. همان دختری که دوست داشتند داشته باشند.
حالا باید از بین خاطرات اطرافیان و نوشته هایشان، هرچه دستم میرسد را پیدا کنم و کنار هم بگذارم تا ببینم از دخترشان چه میخواستند.
باران تمام شده و من هم کم و بیش آرام شده ام. عاشوراست و صدای دستههای عزاداری از دور و نزدیک میآید.
دلم میخواهد تا ظهر همینجا بمانم و مراسم اینجا را شرکت کنم، اما قول داده ام به عزیز که برگردم و باهم برویم خانه زینب که قرار است نذری بپزند. دلم برای تعزیههای محلهمان هم تنگ شده است.
از پدر و مادر خداحافظی میکنم و میروم به سمت ورودی. دستهها و جمعیت هنوز زیاد نیستند اما خیابان را بسته اند و این یعنی باید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس بعدی کمی پیادهروی کنم.
از وقتی از گلستان شهدا خارج شدم، یک سایه نگاه سنگین روی سرم حس کردم. حس این که یک نفر مرا میپاید.
اسمش حس ششم باشد یا هرچیز دیگری، من همیشه جدیاش میگیرم. پشت سرم را نگاه میکنم؛ خیابان نیمه خلوت است و مردی که سرش پایین است، چندمتر عقبتر از من آن سوی خیابان راه میرود. حواسش به من نیست. راهم را ادامه میدهم اما آن نگاه سنگین دست از سرم برنمیدارد.
بعد از چند دقیقه، احساسم قوی تر میشود و هشدار میدهد که احتمالا آن مرد دنبال من میآید. هرجا دور میزنم او هم دور میزند، هرچه مسیر عوض میکنم او هم مسیر عوض میکند. یک کاپشن خاکستری پوشیده با کلاه بافتنیای که تا ابروهایش پایین آمده. پوستش نسبتا روشن است و ریش ندارد. از یک نگاه چندثانیهای همین را فهمیدم.
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام. ممکن است هر قصدی داشته باشد؛ از زورگیری تا آدم ربایی...!
سعی میکنم ذهنم را جمع و جور کنم تا به راه حل برسم. یاد اولین مربی رزمیام میافتم: یونس. یک مربی معمولی نبود.
خوب یادم است تکنیکهایی را یادمان میداد که حالا ضرورت دانستنش را میفهمم. با اینکه بچه بودم، انقدر مباحث تئوریک را دقیق و با وسواس کار میکرد که همه اش مو به مو یادم بماند. چیزهایی که به گفته خودش، خیلی بیشتر از فنون رزمی دفاع شخصی به کار میآیند.
یونس میگفت اگر متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند، سعی کنید به یک مکان شلوغ بروید و خودتان را میان جمعیت گم کنید.
میگفت سعی کنید به تعقیبکننده بفهمانید متوجهش شده اید؛ اما یادتان باشد درگیری همیشه آخرین راه است.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد