رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_شش
هواپیما که لندینگ می کند، دلم از بودن در ایران آرام می گیرد. تمام شد. اینجا دیگر خانه خودم است. می توانم همانطوری باشم که دوست دارم.
با اولین قدم هایم روی پله های هواپیما، هوای ایران را به سینه می کشم اما ناگاه یادآوری آنچه از ارمیا شنیده ام قلبم را در هم می فشارد.
من با پدر و مادری به اسم ستاره و منصور از ایران رفتم، و حالا که بازگشته ام همه چیز برایم تغییر کرده است. نه ستاره مادرم است و نه منصور پدرم.
خیلی از بنیان های فکری ام درهم ریخته و چیزی از دغدغه و نگرانی ام درباره ستاره کم نشده که هیچ، بیشتر هم شده. طعم گس بی اعتمادی به کسانی که روزی اعضای خانواده ام بودند، شیرینی ورود به ایران را تلخ کرده است.
نمیدانم میتوانم با دیدن عزیز و ستاره به روی خودم نیاورم یا نه.
با دیدن عزیز چمدانها را رها میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم. عزیز همیشه بهترین پشتیبان عاطفیام بوده و شش ماه دور بودن از نوازشها و مهربانیهایش، انقدر تشنه ام کرده که تا ده دقیقه از او جدا نشوم.
بعد از عزیز نوبت آقاجون است و مادر که مثل همیشه سرد برخورد میکند؛ حتی با آرسینه.
عمو هم اینطور که پیداست، آب و هوای سوریه را پسندیده و به گواهی عزیز، هربار فقط سری به ایران میزند و میرود!
فرودگاه از الان که هشتم محرم است حال و هوای اربعین دارد. دیدن پرچمهای عزا و ایستگاههای صلواتی در کوچه و خیابان، بیشتر حالم را خوب میکند تا خود خاک وطن.
شاید دلیلش این باشد که کشورم را خودم انتخاب نکرده ام، اما محبت اباعبدالله چیزی فراتر از نژاد و ژنتیک و ملیت است.
یک محبت بین المللی ست؛ و چه افتخاری از این بالاتر که حسینی بودن، با خون و نژاد کسی پیوند خورده باشد و چه سرزمینی مبارک تر از کشوری که مردمش از کودکی خود را دلداده حسین بدانند؟ دلم برای حنیفا تنگ شده است.
اگر بود و این شور محرمی را میدید چه ذوقی میکرد. میگفت مسلمان شدنش دلیلی جز محبت حسین(علیهالسلام) ندارد و مسلمان شده حسین است.
ارباب ما همین است. با یک نگاه دل میبرد و آتش میزند و خاکستر میکند و بعد از میان خاکسترت دوباره زنده ات میکند و دوباره آتشمی زند و...
آرسینه قرار است خانه ما بماند و از این موضوع احساس خوبی ندارم. حس میکنم آرسینه قرار است حواسش به من باشد که دست از پا خطا نکنم.
بیاعتمادی به اطرافیانم مثل خوره به جانم افتاده و عذابم میدهد. حالا دیگر در اتاق خودم هم راحت نیستم. مخصوصا که لیلا پیام داد:
-بیشتر احتیاط کن مخصوصا توی خونه.
زینب همراه عزیز جانش آمده اند دیدنم و من هنوز نرفته ام پایین که سلام و احوال پرسی کنم. حالا دیگر جایگاه مریم خانم هم در ذهنم بهم ریخته است.
او قبلا فقط مادربزرگ دوستم بود اما حالا شده مادربزرگ خودم. دلم میخواهد خوب در آغوش بفشارمش تا بوی مادر خودم را از او استشمام کنم.
حالا دلیل خیلی از رفتارها و دلسوزی هایش را بهتر می فهمم؛ دلیل این که دفتر مادرم را داد که بخوانم. چطور توانسته تمام این مدت روی تمام عواطف و احساساتش سرپوش بگذارد و به من به چشم دوستِ نوه اش نگاه کند؟ حالا من هم باید مثل او قوی باشم.
من هم باید بازهم نقش دوست زینب را بازی کنم؛ اما میترسم که نگاه های گاه و بیگاهم به صورتش که شبیه مادر است، مرا لو دهند.
وقتی مرا مثل دختر خودش در آغوش میگیرد میفهمم چندان نتوانسته روی احساسش سرپوش بگذارد. مرا مینشاند کنار خودش و میخواهد برایش هرچه دیده ام را تعریف کنم.
حدسم درست بود؛ وقتی برایشان از حنیفای تازه مسلمان میگویم، چشمان زینب برق میزنند و میخواهد داستان مسلمان شدنش را برایشان تعریف کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد