eitaa logo
🦋از جنس پروانه🦋
67 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
19 فایل
بٻࢪاهہ مۍرۆم ٺو مڕآ سـڕ بھ ࢪآھ ڪݩ…🙃♥¦ سلامـ ࢪفیق💞^^ ڪپۍ‽⇜حلآلٺ ࢪفیق-!😎 حذف لوگو‽ ⇜ نکن عزیزم-!😄 ممنونم که ما رو به دوستاتم معرفی میکنی(: http://payamenashenas.ir/Parvaneh ــــ°•|🦋💕|•°ـــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 ارمیا چمدان‌ها را تحویل بار می‌دهد و کم کم وقت آن است که پاسپورتمان مهر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با همه خداحافظی می‌کنم جز ارمیا که کمی دورتر ایستاده است. حس شازده کوچولویی را دارم که قرار است برگردد ستاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ می‌شود. چشم‌های ارمیا قرمز است؛ انقدر که خجالت می‌کشم مستقیم نگاهشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنها می‌گذارم. چقدر سنگدل شده ام! ارمیا سرش را جلو می‌آورد و با صدای گرفته ای که به سختی راهش را از پشت بغض باز می‌کند می‌گوید: -خیلی برام دعا کن، باشه؟ -حتما. تو هم همینطور. -خیلی مواظب خودت باش. ان شالله به زودی دوباره همو می‌بینیم. همه چی درست می‌شه. وقتی می‌بیند چند قطره اشک از چشمم افتاده، سعی می‌کند مرا بخنداند: -خیالت راحت. خودم تنهایی از روی آریل رد می‌شم. میان گریه می‌خندم: مواظب خودت باش ارمیا! ببخشید که دارم می‌رم... اشک هایم را پاک می‌کند: -تو باید بری. تو مسئول کسایی هستی که دوستت دارن. یادته روباه به شازده کوچولو چی می‌گفت؟ سرم را تکان می‌دهم. در گوشم می‌گوید: -ممنون که این مدت کنارم بودی. پروازم را اعلام می‌کنند. پاسپورتم مهر می‌خورد و با آرسینه می‌رویم به سالن انتظار. ارمیا را می‌بینم که منتظر پریدن پروازم نمی‌شود و بی درنگ فرودگاه را ترک می‌کند. نمی‌دانم پشت تلفن چه شنیده است که این طور پریشان است. اما برایش آیه‌الکرسی می‌خوانم. امیدوارم هرچه هست خیر باشد. آرسینه ساکت است و من دستم را روی کیف دستی ام می‌فشارم. گنج ارزشمندی همراهم دارم: چادرم. چادری که با دقت آن را تا زده ام و گذاشته ام داخل کیف تا وقتی که هواپیما پرید، آن را سرم کنم و به این فراق شش ماهه پایان دهم. برای رسیدن به خاک ایران و زیارت مزار پدر و مادر واقعی‌ام سر از پا نمی‌شناسم. سوال‌های زیادی‌ست که فکرم را مشغول کرده. باید پدر و مادرم را بیشتر بشناسم؛ و البته فعلا به خواست ارمیا نباید به روی خودم بیاورم چه فهمیده ام. چقدر سخت است! آرسینه کلا کم حرف است، اما حالا از او ترسیده ام و سخت تر از خود ترس، پنهان کردن آن است. او هم روسری سرش کرده و موهایش را کامل پوشانده است. همان اول پرواز، سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و خوابید. من هم سعی کردم بخوابم؛ اما خوابم نمی برد. میانه پرواز، آرسینه را دیدم که بلند شد و رفت تا دستشویی و کمی بیشتر از زمان معمول برگشت. احتمالا فکر می کرد من خوابم. نمی‌دانم چرا انقدر نگاهم به او منفی شده است. همان قدر که ارمیا برایم برادر است، آرسینه هم خواهرم است. اما حرف های ارمیا و راشل به من فهماند باید حواسم به آرسینه هم باشد. خلبان که ورودمان به حریم هوایی ایران را اعلام می کند، چادر را از کیفم درمی‌آورم. از شوق دوباره سر کردنش نزدیک است گریه کنم. بوی ایران می دهد. بوی آزادی و آرامش. چادر را به سختی میان صندلی های هواپیما سرم می کنم. آرسینه با حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم می کند: -چقدر هولی! بذار پامون برسه به زمین! -نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود! آرسینه فقط نیشخند می زند. حس می کنم به همان اندازه که به ارمیا نزدیک شده ام، فاصله ام با آرسینه زیاد شده. بچه که بودیم اینطور نبود. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد