eitaa logo
🦋از جنس پروانه🦋
68 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
19 فایل
بٻࢪاهہ مۍرۆم ٺو مڕآ سـڕ بھ ࢪآھ ڪݩ…🙃♥¦ سلامـ ࢪفیق💞^^ ڪپۍ‽⇜حلآلٺ ࢪفیق-!😎 حذف لوگو‽ ⇜ نکن عزیزم-!😄 ممنونم که ما رو به دوستاتم معرفی میکنی(: http://payamenashenas.ir/Parvaneh ــــ°•|🦋💕|•°ـــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید: -کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. می‌شد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن می‌شد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم می‌خواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه. برمی‌ گردم به آپارتمانم و یک راست می‌روم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا می‌دانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری می‌شوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع می‌بویم و می‌بوسم. خط به خطش را. جای دست‌های مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز می‌کنم. «با موشک باران‌های عراق، شهر هر روز خلوت تر می‌شود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه می‌رسد. اینطوری می‌توانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار می‌پیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که می‌توانستم تا ته دنیا بدوم...» کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز می‌شد. من هم پریشانم. من هم دلم می‌خواهد سر به دشت و بیابان بگذارم... شب که با ارمیا می‌رویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در می‌آورم. دلم می‌خواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم. برمی‌‌گردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمی‌‌گردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم. من مثل خیلی از ایرانی‌های مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمی‌کند. مادرش را انکار نمی‌کند. همراهم زنگ می‌خورد. ستاره است. تماس که وصل می‌کنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری می‌گوید: -پروژه ت تموم شده؟ -بله. -می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. می‌تونی بیای؟ یاد نماز صبح چند روز پیش می‌افتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق می‌کنم که یادم می‌رود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول می‌کنم. تماس که قطع می‌شود، با ذوق برای ارمیا می‌گویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم می‌ریزد: -ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست می‌خوان برن عراق چکار کنن؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد