eitaa logo
🦋از جنس پروانه🦋
67 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
19 فایل
بٻࢪاهہ مۍرۆم ٺو مڕآ سـڕ بھ ࢪآھ ڪݩ…🙃♥¦ سلامـ ࢪفیق💞^^ ڪپۍ‽⇜حلآلٺ ࢪفیق-!😎 حذف لوگو‽ ⇜ نکن عزیزم-!😄 ممنونم که ما رو به دوستاتم معرفی میکنی(: http://payamenashenas.ir/Parvaneh ــــ°•|🦋💕|•°ـــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزجان❤️ ممنونیم که رمانو میخونی و دنبال میکنی و برامون نظر فرستادی😍🤩💗 راستش زندگی این دختر پر از اتفاقات جالب و امنیتیه ولی بهت قول میدم قسمت های قشنگ و زیبایی هم داره 😍❤️ ممنونم ازت🙃❣ . @az_jensparvaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏ سایت symbolab.com برای حل معادلات ریاضی خیلی کاربردیه و خیلی به  دانشجوها و دانش آموزای دبیرستانی/راهنمایی کمک می‌کنه.
دل‌تنگیِ‌غروبِ‌همه‌جمعه‌هایِ‌من... کی‌میرسد،به‌صحنِ‌حضورَت‌،صدایِ‌من؟! غیرازضرر،برایِ‌تو‌چیزی‌نداشتم... حتی‌نیامَدَست،به‌کارَت،دعایِ‌من... یک‌روز،محضِ‌خاطرِ‌این‌چندقطره‌اشک، مُهری‌بزن‌به‌نامه‌ی‌کرب‌و‌بلایِ‌من... یک‌شب،میانِ‌سینه‌زدن‌هاوگریه‌ها، وا‌میشوَد‌به‌خیمه‌ی‌سبزِ‌تو،پایِ‌من... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا @az_jensparvaneh
‌‌ ‌•°🕊°• مولاےغریبم! صاحب‌عزاےفاطمیھ.. میدانم‌انقدرتشنہ‌ۍشما نشده‌ایم‌ڪہ‌لایق‌دیدارباشیم(:+ میدانم‌انقدرگناه‌ڪاریم‌ڪه‌حتۍ گوش‌هایمان‌لایق‌شنیدن‌‌نداے: -ألایاأهل‌العالم‌أناالإمام‌القائم؛ نیست! همه‌این‌هارا‌میدانم؛ولی‌مولاجانم بخاطر‌مادرمون‌حضرت‌زهرا‌بیا دل‌دیگر‌طاقت‌دوری‌ندارد... .💔🍃 --------•••🕊•••---------
حاج آقا مومنی میگفت ... بعد از ظهر هر روز مخصوصا جمعه پرونده اعمال هممونو میدم دست آقا صاحب الزمان... همون موقع باهاش حرف بزن، توبه کن یه چهار تا یابن الحسن بگو یه دعای فرج بخون 🤲 و.... تا آقا با دیدن پروندت کمتر. غصه بخوره الان وقتشه رفیق😉 💚 @az_jensparvaneh
‏از خیابون رد می‌شدم وانتیه داشت نارنگی می‌فروخت، یهو چشم تو چشم شدیم، پشت بلندگو گفت: نائنگی میقولی؟ :))))😐😂 @az_jensparvaneh
🦋از جنس پروانه🦋
سلام عزیزجان❤️ ممنونیم که رمانو میخونی و دنبال میکنی و برامون نظر فرستادی😍🤩💗 راستش زندگی این دختر
ان مع العسر یسرا 😊این وعده خداوند دوست داشتنی است منتظر بمانید ان شاالله روزهای خوش در راه است👌😍
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده‌م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه‌ش با خودت بود. قلق من دستت بود، می‌دونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً می‌دونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می‌شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه‌ت می‌شدم و تو مامانم می‌شدی. هیچی هم نمی‌پرسیدی که چی شده؟ چون می‌دونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام می‌فهمیدی. بعد من چشمامو می‌ذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف می‌زدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می‌فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع می‌کردی حرف زدن، گاهی‌ام سکوت. وقتی بلند می‌شدمم با همون حالت مادرونه‌ت می‌گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی می‌دادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ می‌خوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده‌ش نیس. تمیز تمیز! کوچک‌ترین کاری خلاف دستورالعمل‌های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس‌های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی‌رسه جاسوس باشه. نمی‌دونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه‌های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس‌های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده‌ش. خط‌ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه‌های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب‌پور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانواده‌ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره.گاهی هم می‌ره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می‌خوردیم؛ تا این که بچه‌های روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفان‌های کاذب. وقتی بچه‌ها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جناب‌پور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال‌ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب‌پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه‌ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می‌بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می‌بینی کار خدا رو؟ الان نمی‌دونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلاً شاید جناب‌پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی‌ام فکر میکنم، می بینم جناب‌پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه‌ها یه استعلام درباره‌ش بگیرن. باید بدم بچه های برون‌مرزی ببینن اون ور چکارا می‌کرده. حتما هرچی هست به جناب‌پور مربوط می‌شه. *** ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت‌های درهم تنیده و قدیمی که وقتی پدر در اینجا درس خوانده نهال بوده‌اند. و پر از زمین‌های چمن و باغ‌های مطالعه باصفا که در بهار مست تماشایشان می‌شدم. گاه ساعت‌ها روی چمن‌های کنار مسجد دانشگاه درس می‌خواندم، در خیابان‌هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می‌زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی‌اش بودم. مخصوصا تابستان‌ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می‌بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی‌توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال‌هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه‌های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می‌توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس‌های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف‌های قشنگ دیگر... حرف‌هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می‌نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده‌ام شاید آن زن‌ها در دام افتاده‌اند و خودشان نمی‌دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده‌ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته‌ام، نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می‌داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه‌اش سر می‌زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده‌های دخترانه‌شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن‌ها بودم. چیزی که فکر می‌کردم اگر لیلا بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می‌رسد و سوار می‌شود. می‌گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می‌کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می‌خندم و راه می‌افتیم. می‌گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -می‌گم اریحا... تو واقعاً می‌تونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می‌نشیند: -اصلاً من همینطوریشم مامان و بابامو نمی‌بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ می‌شه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی‌ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می‌اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی‌توجه به حرفش می‌گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می‌فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می‌میرم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
مطالعه خونتون نیوفته😉❤️