💚به نیت تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان و برای صبر خانواده های همه شهدای امنیت صلوات💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خطر رسانهها در آینده نزدیک!!
🔹 دیپ فیکها، انقلابی در حوزه رسانهها هستند به صورتی که دیگر نمیتوان به هیچ چیز اعتماد کرد.
🔹 امنیت کشورها در آینده نزدیک به رسانه گره خواهد خورد 😳☝️
#سواد_رسانه
23.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در انتظار نشستی ؟
در انتظار بایست!
هنوز حضرت معشوق
یار میخواهد...🌱
@az_jensparvaneh
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢روح آزادیخواهی ملتها
یکی از دانشجویان مراکشی حاضر در جشنواره فرهنگی ورزشی #دانشجویان بینالملل دانشگاههای علوم پزشکی همچون اعضای تیم ملی فوتبال این کشور در #جام_جهانی، با پرچم #فلسطین در سالن مراسم حاضر شد که با تشویق ایستاده دیگر حاضرین، تصویری ماندگار از روح #آزادی_خواهی ملتها به نمایش درآمد.
✅
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیستم
من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بیحال رها میشویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب میخواند.
چشمهایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین میشود و وقتی بیدار میشوم که نیمساعت به مغرب مانده است.
مرضیه هنوز بیدار است و قرآن میخواند. وقتی میبیند چشمانم را باز کردهام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم میگذارد و میگوید:
-بیدار شدی خانوم خوشگله؟
لبخند میزنم. با چشمانش به شکلات اشاره میکند و میگوید:
-نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزیام به ما برسه!
یاد حضرت امیر علیهالسلام لبخند بر لبم مینشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است.
زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی میکند و حتماً قربان صدقه میشنود.
دوباره بغض در گلویم مینشیند. مگر کار پدر من سنگینتر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش میفهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم...
لبم را میگزم و از میان مفاتیح، زیارت امینالله را پیدا میکنم. میخواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دلمشغولیهایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... میشود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا میخواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم میشوم، زمین میخورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین میشناسند. اگر ببینند سردرگم شدهام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟
وضو گرفتهام و آمدهام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده.
مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که میدهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف میکند، سرش را بالا میآورد و صورتش را میبینیم. چادر نماز فیروزهایاش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش.
چشمهایش میدرخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر میخورند. من و زینب محو مرضیه شدهایم. زینب را نمیدانم اما من به حس لطیفش غبطه میخورم.
مرضیه میگوید:
-میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟
یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان میآید برایت دعا نکنیم با این اشکها که تو میریزی؟ چَشمی میگوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا میکنیم برای حاجت روا شدنش.
افطار را از همهمان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را میخواند و من رفتهام سراغ دفترم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_یکم
*
دوم شخص مفرد
خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه.
میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداشهاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. میشناسمش.
خونوادگی عجیبن!
یعنی میشه یکیشون شهید باشه، یکیشون جانباز، اون یکی جاسوس؟
خیلی دلم میخواد بدونم انگیزهش چیه... چون آدم فوقالعاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون.
خونهشون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میآد... کاش مثل قبل میاومدی کمک میکردی بیدار بمونم.
یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمیخوندم، بعدش به چه کنم میافتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار میموندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت میشدم که با خودم میگفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و میگرفتم.
وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همهمون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بینهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو میکشیدی و عاطفه خرجمون میکردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمیرسه.
باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف.
شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
نظری ،انتقادی ، پیشنهادی.
در خدمتیم😉😌
خوشحال میشیم حتی اگه نقد باشه👍
در مورد خودِ کانال هم میتونه باشه
#شاخه_زیتون
#ماذا_نظر؟
https://harfeto.timefriend.net/16706981293027
سلام و نور برشما✨💫
خیلی ممنونیم از شما دوست عزیز😍❤️
خداروشکر که تا اینجا تونستیم خوب پیش بریم🤩💞
ممنون که نظرتونو برامون ارسال کردین❣
ما همه سعیمون رو میکنیم تا بتونیم کمکی هر چند کوچیک به شما دختران گل سرزمینمون بکنیم💚🌱
ان شاءالله امام زمان(عج) ازمون راضی باشن😇🙃
#ارسالی_شما
@az_jensparvaneh