•|جان_فدا|•
#قاسم
#مکتب_سلیمانی
حاجی جان، آن فیلمی که داری روی خاکریز، نزدیک خطِ مقدمِ داعش راه میروی، همیشه دل مرا آتش میزند. میدانی چرا؟ چون دستت را گرفته ای به کمرت و راه میروی. بعد از شهادتت فهمیدم که کمرت درد میکرد. طبیعی بود. تو از شصت سالگی عبور کرده بودی. قبول کن کوهها هم فرسایش دارند، چهل سال مبارزه کم نیست برادر!
چند هفته قبل از پرواز دمشق_بغداد، مصطفی موذن زاده که در والفجر هشت معاونت بود را دیده بودی. کسالتی داشت. احوالش را پرسیده و گفته بودی: «مصطفی، من هم دستم درد میکنه، ولی بهش گفتم ببین رفیق! اذیت نکن باید منو تحمل کنی. به مریضی هم گفتم مجبوری تحملم کنی!»
حاجی چه خوب که توصیهی بعضی از اطرافیانت رو گوش ندادی. میخواستند رئیس جمهورت کنند. میدانستند تو اینقدر عزیزی که بی برو برگرد رأی میآوری ...
سال ۹۶ نامهای به دستت رسید که نویسنده خواهش کرده بود برای ریاست جمهوری کاندیدا بشوی. نویسنده نامه جوان بود و تو نتوانستی نامه اش را بی پاسخ بگذاری و در جوابش نوشتی: « برادر بزرگوارم از محبتِ شما عزیزِ گرانقدر سپاسگزارم. الحمدلله در کشور ما، آنقدر شخصیتهای مهم و ارزشمندِ گمنام و بانامی وجود دارد، که نیاز نیست سربازی، پُستِ سربازی خود را رها کند. افتخارم اینست که سربازِ صفر، بر سر پُست دفاع از ملتی باشم که امام فرمود: «جانم فدای آنها باد». رها کردنِ این پُست را در شرایطی که گرگانی در کمین هستند، خیانت میدانم.»
📚 کتاب شاید پیش از اذان صبح
دست به کمر
@az_jensparvaneh