eitaa logo
🦋از جنس پروانه🦋
63 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
19 فایل
بٻࢪاهہ مۍرۆم ٺو مڕآ سـڕ بھ ࢪآھ ڪݩ…🙃♥¦ سلامـ ࢪفیق💞^^ ڪپۍ‽⇜حلآلٺ ࢪفیق-!😎 حذف لوگو‽ ⇜ نکن عزیزم-!😄 ممنونم که ما رو به دوستاتم معرفی میکنی(: http://payamenashenas.ir/Parvaneh ــــ°•|🦋💕|•°ـــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
از این عشقا بدوز و اتاقتو خوشگل کن!🤩 @az_jensparvaneh🎈
♦️حسین و دانیال به شهادت رسیدند. قاتل آنها امروز قصاص شد. سه مادر به عزای فرزندانشان نشستند؛ و اسماعیلیون و مسیح علینژاد و رجوی و بقیه آتش‌افروزان امروز کشته شدن سه جوان ایرانی را برای سعودی و آمریکا فاکتور می‌کنند و حق‌الزحمه‌شان را دریافت و مجدد به ادامه اعتراضات مردم را تشویق خواهند کرد 🔴 این ها فقط سه جوان و مادرانشان فقط سه مادری بودند که اسم شان در رسانه ها سرو صدا کرد ! @az_jensparvaneh💔😔
964.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسابقه :کی از همه اسکل تره؟؟ من من من من😂😂 اگه گذاشتن عفت کلام داشته باشیم😏😂نمیذارن که... @az_jensparvaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت چهارم عزیز می‌گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می‌کشید بیرون، دوباره می‌ساخت. عمه می‌گوید بچگی‌شان با دست‌ساخته‌های عجیب یوسف می‌گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین‌ها بعداً پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد. عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهراً برگشت به زندگی عادی‌اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم‌کم سر و کله زن‌عمو در آلبوم پیدا می‌شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس‌ها همه واقعا می‌خندند. عکس‌های عقد و عروسی پدر و عموها که در آن‌ها سربه زیری‌شان عجیب به چشم می‌آید. می‌رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج، شش‌ماهه باشم. زن‌عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می‌بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه‌های زن‌عمو. با تمام وجود می‌خندند و من حسرت می‌خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده‌های آلبوم هم عمیق می‌شدند. بعد از آن عکس‌ها، دیگر خنده‌ها تصنعی شده‌اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی‌کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس‌ها در آغوش عزیزم یا عمه‌ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می‌شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک‌دردانه خانه شان. عکس‌های مراسم عمو و زن عمو را رد می‌کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس‌های آلبومند. من که هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی‌دانم. در عکس‌های خانواده مادری اما خنده‌ها هنوز همان قدر واقعی‌اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت‌ها. خیلی از عکس‌ها در آلمان ثبت شده‌اند. عکس‌های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصاً که همه بور و چشم‌رنگی‌اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی‌های کودکانه‌مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسر بچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه‌هایش دوست داشت. گرچه، همه می‌دانستند من بین نوه‌های عزیز، از همه عزیزترم. کم‌کم بچه های آلبوم بزرگ می‌شوند و بزرگ‌ترها پیرتر. نوه‌های بعدی عزیز حداقل هفت، هشت سال از من کوچک‌ترند و یکی‌یکی پایشان به عکس‌های آلبوم باز می‌شود. می‌رسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می‌دهد دلم نمی‌خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه‌ای ست. ارمیا خوب سلیقه‌ام را می‌دانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس‌های آن روزها می‌شود صدای قهقهه‌های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه‌شان دستش را دور گردنم انداخته است و می‌خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی می‌زنم. آن روز فامیل‌های آلمان‌نشینمان می‌خواستند هرطور شده روسری‌ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا می‌خواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه‌ای سرم بود که خودش برایم خریده بود. صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه‌ام. صدا می‌زند: -اریحا... بابا کجایی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
رمان امنیتی شاخه زیتون🌿 قسمت پنجم دیگر رسیده است به در اتاقم. در آستانه در می ایستد. بلند می شوم و می گویم: -سلام بابا. پیداست که خیلی خسته است. می گوید: -سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟ به آلبوم ها نگاه می کنم: -هیچی... داشتم آلبوما رو می دیدم. پدر سرش را تکان میدهد: -چی میخوای از جون اونا؟ و منتظر پاسخم نمی شود و می رود. پشت سرش راه می افتم: -شام خوردین بابا؟ تلویزیون را خاموش می کند و می گوید: -آره. تو چی؟ -منم خوردم. پدر می رود به اتاقش و می گوید: -خیلی خسته م، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه. چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه شان در چند کلمه خلاصه می شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش های من برای گرم کردنش بی فایده است. هردو از این شرایط راضی اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر می کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی کردند، روح زندگی در من هم می مرد. هنوز آلبوم به دست، ایستاده ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می شوم به عکسی که در آن، روی شانه های پدر نشسته ام و هردو از ته دل می خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می شد؛ شاید می توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی ام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانی ام را می بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی ترین حق من است به عنوان دخترش. آلبوم را مانند بچه ای در آغوش می فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمیدارم و می روم به حیاط. روی تاب می نشینم و خیره می شوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه می چسبانم. کاش چراغ های بی شمار زمین می گذاشتند چراغ های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می آیند. در یکی از کتاب ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همینطوریم. ظاهرا نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره های کارنامه ام بیست شوند برایم تلسکوپ می خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعت ها نگاهشان کنم. حس می کردم چیزی گم کرده ام که در آسمان می شود پیدایش کرد. پتو را دور خودم می پیچم و پایم را به زمین می زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. می نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می چرخید. پلک هایم سنگین می شوند رو روی هم می افتند. چه خلسه شیرینی ست خوابیدن با تکان های گهواره مانند تاب. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احسنت بر سازنده ی این فیلم زمان فیلم ۵:۱۵ است. توصیه میکنیم ده و نیم دقیقه وقت بگذارید و فیلم را دوبار پشت سرهم تماشا کنید. ای کاش می شد، صداوسیما بجای تبلیغات چای عالی، شهر فرش، و امثالهم این کلیپ رو هر روز و شب پخش می کرد و مردم را روشن مینمود. @az_jensparvaneh
🌸دعای عهد🌸 ⭐اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ و رَبَّ الْكُرْسيِّ الرَّفيعِ و رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَسْجُورِ و مُنْزِلَ التَّوْراةِ و الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبورِ و رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرورِ و مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ و رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ و الْأَنْبِياءِ و الْمُرْسَلِينَ ⭐اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَريمِ وَ بِنورِ و جْهِكَ الْمُنِيرِ و مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يا حَيُّ يا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ و الْأَرَضُونَ و بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ و الْآخِرُونَ يا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ و يا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ و يا حَيّا حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتَى و مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ ⭐اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ و عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ و الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ و مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا و جَـبَلِهَا وَ بَـرِّهَا و بَـحْرِهَا و عَنِّي و عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَـرْشِ اللَّهِ و مِدَادَ كَلِمَاتِهِ و مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ و أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ ⭐اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ في صَـبِيحَةِ يَوْمي هَذَا و مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامي عَهْدا و عَقْدا و بَيْعَـةً لَهُ في عُـنُقي لا أَحولُ عَنْها و لا أَزُولُ أَبَــدا اللَّهُمَّ اجْعَلْني مِنْ أَنْصَارِهِ و أَعْوَانِهِ و الذَّابِّينَ عَنْهُ و الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ و الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ‏ و الْمُـحَامِينَ عَنْهُ و السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْـنَ يَدَيْهِ ⭐اللَّهُمَّ إِنْ حالَ بَـيْنِي و بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِــــــبَــادِكَ حَـتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعي في الْحاضِرِ و الْبادِي ⭐اللَّهُمَّ أَرِني الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ و الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ و اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ و عَجِّلْ فَرَجَهُ و سَهِّلْ مَخْرَجَهُ و أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ و اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ و أَنْفِذْ أَمْرَهُ و اشْدُدْ أَزْرَهُ و اعْمُرِ ⭐اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ و أَحْيِ بِهِ عِبادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ و قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ و الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ و ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ ⭐اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبادِكَ و نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْكامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِين ⭐اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ و آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ و مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ و ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ و عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيدا و نَراهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمينَ 🌾آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى: 💥الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمان ‍ 🏵دعای منتظران در عصر غیبت اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى 🍀🌷🍀🌷🍀🌷 دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج) اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً و تُمَتعَهُ فِیها طَویلا 🦋 @az_jensparvaneh 🦋
💚• سه شنبه ۲۲ ☘️• آذر ۱٤۰۱ 💚• ۱۸ جمادی الول ۱۴۴۴ ☘️ ۱۳ دسامبر ۲۰۲۲ ༺|چه خبرا؟ |༻
🏵|~•بسم رب العشق~•|🏵 🧡 یا ارحم الراحمین 🌻 🌼ای مهربان ترین مهربانان 🌼
بمیرم ای یاس کبــود... چرا یه قبـــر خاکــی از مدینه سهم تو نبود؟!😭🥀 الله علیها @az_jensparvaneh💔