تصور کردن شما، وقت دعای عاشقانهتان با تمام وجود، که «مرا به خودت برسان...» ، از ذهن کوچک من برنمیآید... امید من به دوستداشتن شماست، به دل، به اینکه این محبّت مرا به شما و از شما به خدا برساند... حضرت مادر! راهم را روشن میکنید؟
#یادگاری_یاس
♾ @binahayat_ir
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 چرا بخل میورزی؟
دعاهایمان مریض شدهاند
خودخواهی درونمان
خودش را تا دستهای دعایمان هم کشانده و آنها را چنان سنگین کرده که توان پرواز ندارند.
مادرجان، با ألجار ثمّ الدارت دعاهایمان را از قفس ارزقنی به آسمان ارزقنا پر بده
🤲
🌍🤲
🤲🌍🤲
امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام:
💠 ارضَ مِنَ الرِّزقِ بِما قُسِمَ لَكَ تَعِش غَنِيّا
❇️ به روزىاى كه قسمتت گشته راضى باش تا توانگرانه زندگى كنى
📚 غررالحكم حدیث ۲۳۳۲
#حدیث_روز
@az_jensparvaneh
انقلابهرزمانیكموجمیزندو
یكمشتزبالهرابیرونمۍریزد!
#شھیدعبدالحمیددیالمھ
🔹حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟
🔸حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید.
♦️بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.
🔅زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، اسلحهای که در کمر حاج قاسم بود رو فروشنده میبینه. فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی.
▪️فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم.
▫️فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم قدم زده و به مغازه اون اومده.
#سردار_آسمانی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_هشتم
-کی؟
-حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف میزدن.
غبطه میخورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط میافتم که هنوز برای کسی تعریفش نکردهام.
میگویم:
-چه خواب قشنگی دیدی...
خیلی جدی میگوید:
-خواب نبود... عین واقعیت بود.
-خوش بحالت. چی میگفتن بهت؟
انگار میخواهد از زیر سوال در برود که میگوید:
-بیا بریم سحری بخوریم. دیر میشه ها.
تا صبح، حس میکنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمیدانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است.
حرف کم میزند و وقتی چیزی میگوید، بغض صدایش را خش میزند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیفتر شده اما محکمتر انگار.
نمیدانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد.
در دعای امداوود رسیدهام به ارمیا.
میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمیدانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنیاسرائیل است.
یاد ارمیا افتادهام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول دادهام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم.
اعمال امداوود که تمام میشوند و موقع دعا کردن که میرسد، میمانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم.
اصلا گیج شدهام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... میترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه میکنم در خواستن آمدن امامم. میدانم اگر او بیاید همه چیز خوب میشود.
می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمیتوانند آرامم کنند.
خیالم آسوده میشود و همه دعاهایم خلاصه میشود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه.
در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای امداوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک میریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده.
وقتی مرضیه اشکهایش را پاک میکند و به من و زینب التماس دعا می گوید میپرسم:
-الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟
لبخند میزند:
-چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین میکنه.
-خودت چی دوست داری؟
انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است:
-دوست دارم توی کربلا باشم. همین.
غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان میگیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم میخواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهماننوازیاش تنگ میشود...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد