دعوتید به هیئت عهد هشتادیا
جشن آب و آسمان
به مناسبت ولادت حضرت فاطمه(س)
با سخنرانی حاج علیرضا پناهیان
و مولودی خوانی برادر حنیف طاهری
جمعه ۲۳دی ساعت۱۴
فاطمیه بزرگ تهران(خیابان فاطمی)
ثبت نام جهت اطلاع رسانی: Ahd80.ir
#اخبار_هیئات💚
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاهم
تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخرین قدم هایم روی خاک ایران را برای شش ماه آینده ذخیره کنم. عمیقتر نفس میکشم و تمام آنچه میبینم را به خاطر میسپارم...
هواپیمایم که از زمین کنده میشود، حس میکنم قلبم را روی زمین جا گذاشته ام.
چشم دوخته ام به زمین زیر پایم و منظره هایی که کم کم مینیاتوری میشوند.
اشک آرام روی صورتم سر میخورد و از الان، به شش ماه آینده فکر میکنم و پروازی که من را به ایران برگرداند.
مهماندار که خروج از حریم هوایی ایران را اعلام میکند، دلم درهم میپیچد. الان دیگر رسما از کشورم خارج شده ام؛ از آغوش مهربان مادرم.
با خودم عهد میکنم در این شش ماه به اندازه شصت سال بیاموزم تا رفتنم برای کشورم سود داشته باشد.
بازهم یاد زهره بنیانیان میافتم. او موقع خروج از ایران با خودش چه عهدی بسته بوده؟! نمیدانم.
تسبیح سبزرنگی که عزیز برایم از مکه آورده را درمیآورم و میبویم. بوی ایران میدهد.
تمام طول پرواز را با تسبیحی که دور از چشم شرطههای سعودی به دیوار کعبه متبرک شده است ذکر میگویم. تمام پنج ساعت را.
اضطراب رهایم نمیکند؛ انقدر که متوجه زیبایی های مناظر و لذت پرواز نمیشوم.
از بچگی عاشق هواپیما بودم؛ مخصوصا زمان تیکآف و لندینگ هواپیما. معمولا بچه ها میترسیدند، اما من عاشقش بودم.
حتی گاهی که زمان پرواز شرایط جوی نامساعد بود و هواپیما تکان های شدید میخورد، من برعکس همه لذت میبردم.
شاید اگر پسر بودم خلبان میشدم.
اما این پرواز، اولین پروازی ست که نه از تیکآفش لذت برده ام، نه توجهی به پذیرایی حین پرواز کردهام، نه مناظر به اندازه دفعات قبل برایم لذتبخش است.
حتی الان که لندینگ میکنیم هم خیلی ذوق ندارم و فقط تغییر فشار هوا گوشم را اذیت میکند. همیشه رفتن به آلمان را دوست داشتم؛ چون مساوی با دیدن ارمیا بود اما الان دلم میخواهد برگردم.
آلمان خوب است برای مسافرت تفریحی حداکثر یک ماهه؛ نه برای ماندن کسی که دلش گره خورده به خاک کشورش.
وارد سالن فرودگاه میشوم. وقتی به یاد میآورم که دیگر در خاک ایران نیستم، دلم از اضطراب ضعف میرود و الان است که غش کنم.
کاش میشد همین الان مسیر را عوض کنم، سوار هواپیما شوم و برگردم ایران. کاش به همین راحتیها بود!
من اصلا مردم اینجا را نمیشناسم. فرهنگ و زبانشان برای من بیگانه است و من هم برای آنها بیگانه ام. هیچکدام از این مردم، زبان مادری من را نمیفهمند.
در چنین محیطی حتی اگر آلمانی بلد باشی، احساس غربت میکنی و دلت یک آشنا میخواهد که مجبور نشوی به زبان دیگری حرفت را حالیاش کنی.
چمدان به دست، سرگردان و متحیر ایستادهام وسط سالن فرودگاه. حس میکنم همه برنامه ریزیها یادم رفته است. همراهم زنگ میخورد. ارمیاست.
با یادآوری اینکه قرار بود ارمیا بیاید دنبالم، کمیدلگرم میشوم.
میان این همه گفتوگو به زبان بیگانه، از فارسی حرف زدنش ذوق میکنم.
میشود با او به زبان خودم حرف بزنم! مجبور نیستم کلمات نامانوس آلمانی را کنار هم بچینم تا بفهمد.
میپرسد:
-کجایی؟ یه نشونه بده پیدات کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمیآید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کردهام. نگاهی به چمدانها میکنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره.
رنگ ها را که میگویم، درخواست دیگری به زبان میآورد:
-میشه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟
و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه میگوید:
-آهان آهان دیدمت.
قطع میکنیم. مردی را میبینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی.
قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟
آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز میشد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی.
با عجله میآید طرفم.
یک لحظه از خودم میپرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمیدانم.
ارمیا جلو میآید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام میکند و گوشی اش را میگذارد داخل جیبش.
پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم.
میپرسم:
-کجا میخوایم بریم؟
لبخند میزند:
-خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته.
و ساک و چمدان بزرگتر را میگیرد و میرود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه میافتم؛ بهتر از سرگردانی ست.
دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. میشد راحت رو گرفت. میشد راحت تر قدم برداشت.
رسیده ایم به در فرودگاه. میگوید:
-صبر کن برم ماشینو بیارم، میام.
تا برسد، یک قرن میگذرد برایم درمیان مردمیکه همه غریبه اند. قبلا که میآمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم.
چمدانهایم را میگذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا میآورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام میگوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟
جلو مینشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدریام را میپرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی میدهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است.
باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم.
اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجانانگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم.
حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا.
من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم میدانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است.
به خانه دایی میرسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه میگرفتم و جیغ میزدم.
همیشه میگفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی میخندید و لب میگزید.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
نظری ،انتقادی ، پیشنهادی.
در خدمتیم😉😌
خوشحال میشیم حتی اگه نقد باشه👍
در مورد خودِ کانال هم میتونه باشه
#شاخه_زیتون
#ماذا_نظر؟
https://harfeto.timefriend.net/16706981293027
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درست است که تو فرمانده قدس بودی،
ولی بی گمان ای سردار دل ها، تو فرمانده قلب های همه ما ایرانی ها هستی 🌪😍
و تمامی قلب های ما را به خود تسخیر نموده ای💔
کاری زیبا از یاسمینا خانم نجفی 😍🌪
که دیدنش خالی از لطف نیست 😍
#مهربونیاتون
@az_jensparvaneh💗
21.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺جشنِ عروسی برادر#شهید_عجمیان و خواهر #شهید_امیر_احمدی در #هیات باشکوه #دختران_انقلاب در روز #میلاد_حضرت_زهرا
#ازدواج_شهدایی
🇮🇷به همت دوستان(دختران انقلاب)
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر...🌷
🌱 #میلاد_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها و #روز_مادر مبارک باد...✨