سلام دوستان
عذر میخواهیم بابت تاخیر رمان ها
در حال آماده سازی هستیم یک مقدار زمان میبره
ممنون از شکیبایی شما✨
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتم
بوی روغن داغ که به مشامم می خورد، کتاب را رها میکنم و می دوم به سمت آشپزخانه.
سیب زمینی ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می گیرم و می ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم.
می نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می کنم. می خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می افتد کلا دیلت اکانت کرده ام.
طول می کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی ست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می ریزی به جیب یک مشت بچه کُش از خدا بی خبر.
عضویتت هم دنیایت را به فنا می دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی گناه غزه.
همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان های ایرانی را نصب کند.
به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود.
صفحه گوشی را می بندم و درحالی که تاب می خورم، سیب زمینی های عزیزم را نوش جان می کنم! صدای پیام گوشی باعث می شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته:
-سلام خانم گل!
عادت ندارم ناشناس ها را جواب بدهم. این را در دوره های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یاد گرفتم.
بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس های پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می نویسد:
-خوبی؟
جواب نمی دهم.
می نویسد:
-بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می کنی جواب نمی دی؟
کم کم می ترسم. جواب نمی دهم تا ناامید شود و برود.
اما پیام دیگری می فرستد:
-بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من!
چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی ها گرد می شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است.
فقط ارمیا من را به این اسم صدا می زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می خواندیم و یکی از بازی هایمان شازده کوچولو بازی بود!
برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره مان بگردیم.
ارمیا می گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود.
حرف دلم را بی مقدمه می نویسم:
-از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟
جوابش سریع می رسد:
-از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟
-سلام.
-سلام به روی ماهت! خوبی؟
-ممنون.
-بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟
-بیام یا نیام؟
-اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میام. اما زندگی خودته.
-خب زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟
-اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره!
-خب من چکار کنم؟
-دختره بی احساس...
از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می کنی؟
از سیب زمینی ها عکس می گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال!
ویس می فرستد:
-ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟
چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود.
ویس را چندین بار گوش می دهم. می نویسم:
-میترسم بیام ارمیا...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نهم
مینویسد:
-نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمیگردی ستاره خودت!
-تو چرا برنمیگردی ایران؟
ویس میفرستد:
-من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمیموندم. کارم رو که انجام بدم برمیگردم ستاره خودم! تو هم از من میشنوی، اگه میخوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمیخوره.
یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفتهس، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست.
تازه اینجا میخوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری.
ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمیخورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی.
خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیدهام و اکسیژن اینجا میسازد به ریههایم.
ویس بعدیاش میرسد:
-البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت میفهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زندهست.
حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بنبست رسیدن.
یاد آیات قرآن میافتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقتها حرفهای ارمیا من را یاد قرآن میاندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرفها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزهاش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانوادهاش.
مینویسم:
-چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟
-جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم!
-دیوانهای ارمیا!
-مرسی مرسی. میدونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیهس.
بعد از چند لحظه مکث می نویسم:
-میخوام برم اعتکاف.
-برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمیآری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید.
-من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان.
-منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟!
ناسزاها را ردیف میکنم:
-دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ!
-تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام.
-من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که.
-از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه.
خندهام میگیرد.
مینویسم:
-خدا با سیب زمینی محشورت کنه!
-چیچیم کنه؟ مشهور؟
-خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم.
-باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لالبازی درنیاری. فعلاً.
-فعلاً یا علی...
همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم میماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخیهایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خمهای ذهن و قلبم را.
میداند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچههای روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی.
برای همین الان میداند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
نظری ،انتقادی ، پیشنهادی.
در خدمتیم😉😌
خوشحال میشیم حتی اگه نقد باشه👍
در مورد خودِ کانال هم میتونه باشه
#شاخه_زیتون
#ماذا_نظر؟
https://harfeto.timefriend.net/16706981293027
ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمی بینم که آن را به لجن بکشم،
یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!
👤آلبر کامو
@az_jensparvaneh
دستتان از دامن فاطمهاطهر کوتاه نشود.
هروقت مشکل روحی برایتان پیش آمد،
نصف شب در اتاق تنها سر به سجده بگذارید
و بگویید "یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی"
( آیتالله ابطحی فرمودن! )
@az_jensparvaneh
فقط یه ایرانی میتونه
به جای اینکه بگه وسیله م مشکل فنی داره ،
بگه این قلق داره قلقشم دست خودمه🤨✌️
#نمکدون
@az_jensparvaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصداق بارز در نا امیدی بسی امید است 👀
با اشک میگه اخ جونم😂😂
@az_jensparvaneh