هواٰۍٖجھــاٰن..
بۍٖتوخسخسمۍٖکــند،تو
رابہجاننفسهاٰۍٖبۍٖکسان
زودتربرگرد•
#حاجقاسم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقتی دنیا بهت پشت کرد،
فقط این آیه از قرآن را بخوان .
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🙂السلامعلیکیابقیهالله
الهےفرجمولاےمارونزدیڪکن🤲🏻
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
*سلام آقا جان...* 💛
📖 *اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً*
خدایا! در صبح این روز و تا زندگی کنم از روزهایم، براۍ آن حضرت بر عهدهام، عهد و پیمان و بیعت تجدید میکنم کہ از آن، رو نگردانم و هیچگاھ دست برندارم🌿
🔆 فرازی از #دعای_عهد
*#أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..* .🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#حرفخودمونی!🤭✨
دنیاجایِقشنگتریمیشداگه
آدمایادمیگرفتناونیکهچادرسرشه
اُمبلنیست !🧕🏻❌
اونیمکهریشدارهازدزدایِمملکتنیست !🧔🏻❌
و
اونیکهچادرسرش نیست
بی دین و ناپاک نیست !👩🏻❌
اونیمکهریشنداره نامرد و هوسباز نیست!👨🏻❌
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج_حسین_یڪتا:
دست یھ جوون و بزار
تـو دسـت امــام زمــان
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•🕊🌸•
-اذنشهادتازحضرتزهرا ‹ع›
.
⚘شهیدبرونسییکبارخیلیدیرازمنطقهبهخانه آمد، شبهمهخوابیدهبودیمکهمتوجهشدمصدایشهیدمیآید،درخوابباکسیصحبتمیکردومیگفت،یازهرا(س).💙
چندبارصدایشانکردمامااصلاًمتوجهنمیشدنددرحالوهوایخودشانبودندوقتیتوانستمبیدارشانکنم،ناراحتشد.. 😔
بهسمتاتاقدیگریرفت،مننیزپشتسرشرفتم..
دیدمگوشهاینشست، اسمحضرتفاطمه(س) را
صدامیزدوازشدتگریهشانههایشمیلرزد؛🥺
آرامترکهشد،بهمنگفت:چرابیدارمکردی، داشتماذنشهادتمراازبیبیفاطمه(س)میگرفتم...🕊💔
✍🏻بهروایتهمسر
#شهیدعبدالحسینبرونسی♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
ݥــعݪم بہ بچہ ها گفٺ :
ݥݩ نݥیدونݥ ؤقٺے مــــا قرآݩ داریݦ ،
دیڱہ وݪایٺ فقیہ دیگہـ چيہ 😒
اَز ٺہ کݪاس یڪے اَز بچہ ها گفٺ:🤓
آقــــا وقٺے مـــا کٺاب داریݥ،
دیڱہ ݥـــعݪم برا چیہـ؟😌😏
#حَضرٺعِشـــق❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••••••••••••••••📽
رفیق شهیدم🌹✌️
#استوری
یہبندھخدامیگفٺ:
″أللّٰهُمَّارزُقنیٰشهادت″
عزیزِمن! نمیگمنگو!
ولۍخودمۅنیم،توڪہاینو میگۍ،
زندگیٺدقیقاًچهمدلۍدارهصرف میشہ؟!
ڪجاها دارۍخودتروصرف میڪنۍ؟
اگهتونستی..
یہجوابشیڪِ خداپسندانہ
به ایندوٺاسؤال بدی،
اونوقٺبرودعاڪنشهیدبشی :)🌱
داداش/آبجۍِمن
حرفحاجقاسم روحڪڪنتوۍذهنت:
"شرطشھیدشدن،شھیدبودناستـ..."🙃
ازهمینامروز،همینحالا:)❤️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•°~🕊🦋
#شهیدحسینعلیاکبری؛
بویعطـرعجیبیداشـتنامعطرروکه
میپرسیدمجوابسـربالامیداد
شهیـدکهشدتووصیـتنامهاشنوشتهبود
بهخداقسمهیچوقـتبهخـودمعطرنـزدم
هروقتخواسـتممعطـربشمازتهدلمیگفتم
السلـامعلـیکیااباعبـداللهالحُسیـن(ع)..
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~📲🍃
#استوری
-بیحرفوحدیثدوستتدارم..❤️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_133 صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد ــ
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_134
ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند.
همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند.
اما اثری از شهاب نبود.
وارد معراج شهدا شدند.
همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.
تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد.
ــ صبر کنید...
مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید.
ــ کیه؟!
مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت:
ــ مرضیه است... زن شهید...
مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود.
ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب!
مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد.
ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید
من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام
تکان می خوردند؛ نگاه کرد.
احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه
الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود.
با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو،
هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت
دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
#تلنگر🌱
دوستِ بد
یاگناهروبراتخوشگلمیڪنه
یاخودشگناهڪاره!!
دوستِ خوب
توروبهیادخدامیندازه
وقـتۍڪنارشۍازگناه
ڪردنشرمدارۍ...🙂💜
مواظبباشیمباگناهامامزمانروناراحت نکنیم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... 🍃
🥀 *سلام آقا جان...*
🥀 *قوربون کبوترای حرمت...*
*امام حسن...♥️*
*#أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..* .🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اینقدرےکہتوفضاےمجازےرو قمہکشےیہدخترنوجوونمانور دادهمیشہ..
روچاقوخوردنیہپسرجوون
واسہنجاتدخترمردمدادهنشد..🚶🏻♂
ماجراشوشنیدےدیگہ؟!👀
نصفشبتوخیابونبہسمت خونہمےرفتہمیبینہبہزورمیخوان چنتادخترروسوارماشینکنن غیرتےمیشہمیرهبرانجاتشون
اونبےشرفاےبےناموسچاقورو میڪشنروگردنشرگشبریده میشہ..!!💔
دختراهمفرارمیکنن. . .
یہعلےمیمونہویہخیابونخالےازجمعیت..🚶🏻♂
شھیدۍکہرگغیرتشبریدهشد..
#شھیدعلےخلیلے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
▪️پدر و مادر چقدر به خاطر خرابکاریها
یا مشکلات ما، غصه میخورن؟!
بینهایت برابرش کنید❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایسخنبزرگان
👌🏻یک جمله طلایی برای زیارت ائمه!
👈🏻 هر موقع رفتید حرم، این جمله رو یادتون نره ..
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام حضرت را جدی بگیریم ....
#خادمالحسین
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_134 ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خ
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_135
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس
کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا
برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را
روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و
هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با
گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به
شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که
همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم...
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غالمت...
عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربالییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه
برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊