eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی گفته دخترا شهید نمیشن؟؟؟؟؟ ! 🤨 آخ چه کیفی داره اینجوری شهید بشی ❤❤❤❤✌ شهیده زينب کمایی فقط ¹⁴ سال داشت :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【‌ 😌】 💬✍ آیا واقعا میدانستید بهشت مجانی است و جهنم پولی‼️ ✅ مردی به فرزند ثروتمندش که در گناهان غرق شده بود گفت : 👈🏻 پسرم❕میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری⁉️ 😳 پسر گفت : مگر میشود❔چگونه پدر⁉️ 💠پدر جواب داد:جهنم با پول است❕ ✔️ زیرا: کسیکه قمار بازی میکند پول💸میدهد❗️ کسیکه میخورد، پول💸میدهد❗️کسیکه مواد میکشد پول💸میدهد❗️کسیکه آهنگ و گوش میدهد، پول💸 میدهد❗️ و کسیکه به خاطر معصیت سفر میکند، پول💸میدهد‼️ 😇و بهشت مجانی است چون : 💠کسی که میخواند، مجانی میخواند، کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد، کسیکه استغفار میکند، مجانی آن کار را میکند، و کسی هم که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند‼️🙈 ⁉️الان چه تصمیمی داری؟ آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم🔥بروی و یا اینکه مجانی به بهشت👰🏻بروی😇 😞پسر از کرده هایش پشیمان شد و به جاده حق بازگشت🤗 ✅ چه زیباست حکمت بزرگان! 🙂👇🏻 🌿↷
❤️ من گمان می‌کنم تمام وعده‌های بهشتی قرآن، روزگار آمدن توست. آنجا که از گیاهان سرسبز سر به فلک کشیده می‌گويدقدمگاه تو را توصیف می‌کند، آنجا که از آب‌های روان می‌گوید، اشک شوق ما را می‌گوید که در روز ظهور تو سرازیر می‌شود. و سایه‌بان‌های دلچسب بهشت همان سایه‌ی مهربان پدری توست. اصلا بهشت خود تویی؛ و من آرزو می‌کنم روزی بهشتی شوم. 💐✨ عج.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفاوت واکنش دوست پسرها رو با شوهرها موقع تصادف خانم‌ها ببینید!
•| بِـسـمِ ࢪَبِّ الـشُّــھَـداء |•
•| بِـسـمِ ࢪَبِّ الـشُّــھَـداء |•
کدام انتظار؟! انتظاری که از آن سخن گفته اند، فقط نشستن و اشک ریختن نیست! ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم. انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن، آماده_بودن، خود را از همه جهت برای آن هدفی که امام زمان برای آن هدف، قیام خواهد کرد، آماده کردن. آن انقلاب بزرگ تاریخی... مقام معظم رهبری ۸۱/۷/۳۰ - ۸۷/۵/۲۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧استوری بسیار زیبا حامدزمانی یتیم مکه آقای جهان شد محمد (ص) سید پیغمبران شد😍😍 🌺 و و ایام آغاز امامت عج مبارک 🌺
••🎙🔐 اومد‌به‌حاج‌ابومهدی‌‌گفت‌:‌حلالمون‌‌کن‌؛ پشت‌‌سرت‌‌حرف‌می‌زدیم🚶🏿‍♂🌿 ابومهدی‌‌خندید‌با‌همون‌‌خنده‌‌بهش‌‌گفت : شما‌هرموقع‌‌دلتون‌‌گرفت‌‌پشت‌‌سر‌من حرف‌‌بزنید‌تا‌دلتون‌‌باز‌شه‌💕:)! 🌱!" ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌷 🍂 💜 مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد... تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالاد میخوری؟! ــ نه ممنون! نمیخورم. شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی... شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی! مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه... اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداختگ ــ اِ شهاب... زشته بخدا! ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم. احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌷 🍂 💜 مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود. با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید. شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ دستات چرا اینقدر سردن؟! مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید. ــ چیزی نیست! ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم. مهیا، تند تند کارها را انجام میداد. شهاب، متوجه استرسش شد. دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد. بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید. ــ پشیمونی؟! ــ نه اصلا! ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟! مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد. ــ میخوای پریشون نباشم؟! شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد. ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن... ــ نه چیزی نیست باور کن! ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟! مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند. ــ میترسم... مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند. ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا... حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد. ــ یا برنگردی...! دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند. ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم... شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود. ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری! با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد. ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم... مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد. ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زدشوکه شدم... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم... سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم! آرام هق هق کرد. ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا زیاࢪت‌عاشۅࢪاシ