→«°[♥√]°»
#شھادت🕊…♡…🌷
|❁|شھـادٺلبــاسٺـڪسـایزۍاسـٺ
|❁|ڪھبـایدٺنآدمبہانـدازهآندࢪآیـد
|❁|ھـروقـٺبہسـایزاینلبـاسٺڪسـایز
|❁|دࢪآمـدےپࢪوازمیڪنـي•••
『⚘@khademenn⚘』
>♡🌀📌♡<
#دلتنگے💔
-.
#یاامامرضا💕✨
چہنیازاسٺ
ڪہدستتبہضࢪیحشبرسد
برسےسردࢪمشہد
توشفامیگیࢪ؎!...🙂
.-
『⚘@khademenn⚘』
عجب سالی در پیش داریم !!!
پایانش #جمعه ❤️
و نیمه شعبانش هم جمعه ❤️
عاشورایش عصر جمعه ❤️
۲۳ رمضان شب قدر شب جمعه ❤️
آخرین روز رمضانش جمعه ❤️
عید غدیر و کامل شدن دین روز جمعه ❤️
الهی : کاش اولین جمعه موعود هم در این سال رقم بخورد . ⛲
تا ارکان آدینه کامل شود
و بجای اللهم عجل لولیک الفرج ،
بااشک شوق در سجده شکر بگوییم : 🤤
أللهم لک الحمد و لک الشکر لفرج و لیک ...
ببین برای آمدنت چقدر بهانه میچینم ... 💕
#الہم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر😍
صـحبـتــهـای حضـرتــ اقـا😍
در مـورد فـضای مجـازی برای جـوانانـــ
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_2 به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا د
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_3
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت.
از مغازه خارج شدند ،چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود، نازی هی غر میزد.
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد..
زهرا با ناراحتی گفت:
ــــ چی شد مگه !!کار بدی نکرد.
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت ،می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند.
به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد. هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن ،هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت.
با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خرن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه.!
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند .
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید.
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
『⚘@khademenn⚘』
#شھادت🥀
دِلَمٖرٖفٰاقَتیٖ میخٰواهَد💞
کِهٖ سَربَندِ یٰا زَهرٰایمٖ بِبَݩدَد•❥•
ڪه دِلمٖرٰاحُسیݩی ڪُنَد•
ڪه خاڪیٖ بٰاشَد°•○💕
🥀دلمٖ رفٰاقتٖےمیخٰواهَد•❥•
کِهٖشـَ℘ـیدم ڪُند
『⚘@khademenn⚘』
غروب جمعه است دل تنگتم 😭
کجایی!؟
یا #امامزمان😍
پارسال جمعه مالک رفت😢
امسال جمعه عمار😔
وچه جانسوز است گریه عالی😭
بیا که عالم با وجود تو گلستان خواهد شد🥰🌱
『⚘@khademenn⚘』
••|🏖💟|
#دخترونہ
#پروفایل_دخترونھ🌸
رایحہے حجابٺ،
اگر چہ دل از اهل خیابان نمے برد
اما بدجور #خدا را عاشق مے ڪند...💞
『⚘@khademenn⚘』
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #شهیدمسیحیکربلا
#تلنگر🔔
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_3 پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چ
یاحســـین(؏)❤️:
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_4
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد، باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید. مگر همچین آدم هایی فقط به
فڪر خودشان نیستند؟!
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن.
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند؟
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه ؟!تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه!!!
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حاال مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت.
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد:
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
?وروز بعد??
در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ میزد، مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ مے کرد، خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که بابرانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند .کم کم صداها باال گرفت. مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش...
احمدپاهاے مهیا بی حس شدند، نمیتوانست از جایش تکان بخورد، مے دانست در خانہ چه خبر است، بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت،
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به
آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻