eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸 📿 ✨ مسافرِ راه خدا نباید خودش را برتر از دیگران ببیند! نکند آن زنی که عمرش را در فساد گذرانده ، موفق به‍ توبه شود و آن شخصی ڪه نمازشب از او فوت نشده، از هوای نَفس تبعیت ڪند و در امتحان شڪست بخورد!...✨ 📝علامه آیت‌الله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی 『⚘@khademenn⚘』
شهید که شد، پیکرش ماند در منطقه. حاج حسین خرازی من را فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا را آب گرفته بود. هرچه گشتم اثری از علی نبود. خبرش را که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش آمد و باز دوباره گشتیم. فایده نداشت. پیکرش ماند که ماند ... علی دو سال قبل در بقیع، متوسل شده بود به بانوی‌مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بماند؛ شبیه بی بی ....حاجتش را گرفت، همان طور که می خواست گمنام باقی ماند و بدون مزار ... ♥️ فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۴ امام حسین(ع) 『⚘@khademenn⚘』
~🕊 🌿💌 يقين بدانيد تنها اعمالِ شما كه مورد رضايتِ خداوندِ متعال قرار خواهد گرفت، اعمالی است كه تحتِ ولايت الهی و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيت همت به اعمالی بگماريد كه مورد تائيد رهبری و امامت باشد.. ♥️🕊 ‍‎‌‌『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_7 با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی
🌷 🍂 💜 مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتندسوار شدند ،مهیا حتی سلام نکرد. داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد ،مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد، نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگوید و یا اصلا حال پدرش خوب است؟؟ ــــ خانمی باتوم؟ مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی؟ ـــ اها، نمیدونم االن کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد ،به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد، باورش نمی شود، داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد. ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند. بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند. ــــ سالم خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند ،مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی.؟؟؟ پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن ،مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش. ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد، به سمتشان امد. ــــ اسم پدرتون؟ ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید. ـــ چی شد شهاب؟ مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش. 『⚘@khademenn⚘』
‌∞♥∞ گـاهـےڪہ‌چـادࢪم‌خـاڪےمیشـود … ازطعنــہ‌هــاۍمــࢪدم‌شـهــࢪ … یـاد"چفیـہ‌هـایے"مےافتـم … ڪہ‌بـــــࢪاۍ‌چادرۍ ماندنم … خــونـے شدند …! 『⚘@khademenn⚘』
🌱 ✍گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می‌گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می‌گیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش می‌دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. 🌸 👤 راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی 『⚘@khademenn⚘』
•°‌‌‌<"🎻🌿">°• این‌من‌نَھ‌‌منم‌تنهاآیَـد‌زِبسیـج‌آوا؛ رَهبـَرنشـوۍتنهـا‌،من‌‌یـارِتـُومیگـردم...(: 🔗♥️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌『⚘@khademenn⚘』
~🕊 🌿💌 يقين بدانيد تنها اعمالِ شما كه مورد رضايتِ خداوندِ متعال قرار خواهد گرفت، اعمالی است كه تحتِ ولايت الهی و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيت همت به اعمالی بگماريد كه مورد تائيد رهبری و امامت باشد.. ♥️🕊 ‍‎‌‌『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از فطرس ملک به همه پر شکسته ها حی علی کرامت گهواره حسین(ع)...♥️ [استوری ولادت ارباب] __________________🕊️ 『⚘@khademenn⚘』 __________________🕊️
📿 وقتی که ما فراموش کاریم خودت میایی و واسطه می شوے ! پُلی میزنی بین خودت و بنده ها... ماه رجـب وشـعبان و رمـضان را سـر راهمان قرار می دهـی منت مان را می کشی کـه به کوچـکترین عـملت برای خُـودم آن چه کـه خودت فکر نمی کنی ، می دهم ! و ما باز هم فراموش کارم و گاهی می خوانیم ات ... ماه رجب به اتمام رسید و حـسرت استفاده نکردن از آن ماند بر دل و ماه شعبان آمد و امید به بهتر شدن اوضاعـم... 『⚘@khademenn⚘』❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینک... ماه شعبان از راه رسید! می‌شود توشه‌ای برداشت در این ماه... برای رسیدن به سعادت! بسم‌الله و السلام!💐 『⚘@khademenn⚘』
روزی از فرداها شاید در رویاها دستت را میگیرم.. 『⚘@khademenn⚘』
‏اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ.. 『⚘@khademenn⚘』❤️💐
🌷 🍂 💜 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت. به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود،بلاخره تصمیم خودش را گرفت، در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد، پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده. ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد ،نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد. به پدرش نزدیک شد، طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد ،با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید. دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت ،احمد آقا چشمانش را باز کرد، لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت: ــــ اومدی بابا .منتظرت بودم چرا دیر کردی؟ و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند. ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم . مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید: ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد. ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد: ـــ اِ بابا احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد. ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید ،پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید. ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن. مهیا تشکر کرد .احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند . مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید.. 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚:↯ من‌مظلوم‌ترین‌فردعالم‌هستم... دلم خون است (꧇💔 برای‌ظهورم‌دعا🤲🏻کنید‌؛ که‌اگردعاکنید:↯ ظهور‌من‌به‌سرعت‌یک‌چشم‌بر‌هم‌زدن درست‌خواهد‌‌شد‌...🥀 『⚘@khademenn