سلام علیکم
دیشب اولین قسمت مستند رهبری بنام لشکر زینبی ساعت 20/10 دقیقه از شبکه یک سیما پخش شد . همچنین
جمعه ساعت 21:00 از شبکه تهران
و شنبه ساعت 21/10 از شبکه مستند نیز پخش خواهد شد.
لطفا از طریق گروهها اطلاع رسانی کنید . یا علی
🕊
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری | آرام جان
خود گفتی که صدایم کن، تا اجابت کنم ...
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل قرارِ دل بیقرارم...✋😔
°•°•°•⏳✨•°•°•°
#استوری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲| #پیشنهاد_استوری
اےشہید!🕊
اے آنڪہ بر ڪرانہ ازلی و ابدے وجود برنشستہاے...
دستـےبلندڪن
و ما قبࢪستان نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون ڪش
✍🏻سیدشہیداناهلقلم
#شهید_علی_خلیلی 🦋
شہیدغیرت♥️
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود😍🤩
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_14 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوی
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_15
بااین ڪارش مهیا جیغی زد.
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها...
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد،با هم درگیر شده بودند،
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود .سخت درگیر بودند.
یکی از پسرا به جفتیش گفت:
ـ داریوش تو برو دخترو بگیر.
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد ،شهاب رو به مهیا فریاد زد:
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید.
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت، آن هم نصف شب کتک می خورد.
با فریاد شهاب به خودش آمد:
ـ چرا تکون نمی خورید؟؟ برید دیگه!!!
بلند تر فریاد زد:
ـــ برید...
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد .
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود ،از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود ، وضعیتش خیلی بد بود ،تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد .
باید کاری می کرد.
تلفنش هم همراهش نبود ،نگاهی به اطرافش انداخت،گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد،از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند.
با دیدن تلفن به سمتش دوید،گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید.
نمی توانست آن را به برق وصل کند ،دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود، اشکانش روی گونه هایش
سرازیر شد:
ـــــ اه خدای من چیکار کنم!
با هق هق به تلاشش ادامه داد،با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود،دیگر نمی دانست چیکار کند ،محکم تلفن را به دیوار کوبیدو داد زد:
ـــ لعنت بهت.
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد ،به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند،خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت :
ـ کشتیش عوضی ،کشتیش.
دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده..
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد .ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد ،به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود ،جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده ،کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد. با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_15 بااین ڪارش مهیا جیغی زد. پسرا سه نفر بودند
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_16
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد، شوڪه شده بود، باور نمے کرد که ایڹ شهاب است .
نگاهی به جای زخم انداخت، جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد :
ــــ آقا شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو...
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد:
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه .
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت. کند می زد،از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید،با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید،تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت:
ـــ الو بفرمایید.
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده
ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید.
ـ باشه
ـ اول ادرسو بدید.
-خ........
ـ نبضش میزنه؟
ـ آره ولی خیلی کند.
- خونش بند اومده یا نه؟
ـــ نه خونش بند نیومده.
ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی.
ـــ خب دیگه چیکار کنم؟
ـــ فقط همین
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد، کنار شهاب زانو زد
نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود ،لبانش هم خشک و کبود بودند .
ــــ وای خدای من نکنه مرده؟ سیدشهاب توروخدا جواب بده.
دستمال را روی زخمش گذاشت ،از استرش دستانش می لرزیدند.
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید.
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است، شهاب چشمانش را بست .
ــــ اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد.
دو نفر با بالنکارد به طرفشان دویدند؟ بالای سر شهاب نشستند. یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد، مهیا کناری
ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت7 بلند شدم و رفتم سمت مقاله
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت8
وااا ،مامان جان ،چرا همه چیرومیندازین گردن منه
بدبخت ،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵
ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین?!
مامان: خوبه حالا اینقدرزبون نریز ،نه اینکه تو مثل دختر
۲۲ ساله رفتار میکنی. _خوب من کودک درونم هنوززنده هست😄
مامان: به اون کودک درونت بگو ،الان وقت شوهر
کردنته ،اینکارارو نکنه..
- اووو ،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی
پشت در خونمونه.
بابا:میدونی چند نفراومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان
خونه ؟
(خندیدم): خوب بابا جون اینارو به این گل پسرتون هم
بگین ،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا.
مامان:پاشو برو دیرت میشه.
- اخ اخ ،داشت یادم میرفت ،من رفتم فعلا خداحافظ.
بابا: به سلامت
مامان: مواظب خودت باش.
وسیله هامو برداشتم ،چشمم به اتاق امیرافتاد ،آروم
بدون اینکه مامان بفهمه رفتم سمت اتاقش ،دستگیره رو
کشیدم پایین دیدم در قفله.بیچاره ازترس اینکه نکنه بلایی سرش بیارم در و قفل کرده.
『⚘@khademenn⚘』