اصل اساسی شیعه مقاومت است..✌️
#سردارشهیدحاجعبداللهخسروی:)
#عڪسنوشٺھ
#شهیدانھ
ʝơıŋ➘
|❥ ツ 『⚘@khademenn⚘』
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاصاحب الزمان (عج):
♥️ ⃟ ⃟❁
سزاےچشمیڪہبهنامحرممیوفتههمینھ...!!
رفقامراقبچشماتونهستید؟!🙃🕊
#شهیدانه|#ابراهیمهادی
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
إنّی اُحبُّ هر چه که دارد هوای تو
شرمندهام قدم نزدم جای پای تو
إنی برئتُ هر که بخواند به جز تو را
إنی عجبتُ هر که ندیده عطای تو
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | آرام جان
سپاس خدای را که غیر او را نمی خوانم، که اگر غیر او را میخواندم دعایم را مستجاب نمی کرد.
『⚘@khademenn⚘』
∞♥∞
" تنگ است دلــم باز براےِ حَـرمَـت
اے جانِ دو عالــم بہ فداےِ حـرمـت♥️"
#اللهمالرزقنـاڪربلـا
#ببینحالمخرابہحسین..🌙
『⚘@khademenn⚘』
#چادرانه🦋
#دخٺࢪونھ 🌱
#ریحانه😇
تنها تو به خودت عطر نمیزنی🙃
چادُر ماهم معطر است😌
معطر به بوی حیا،عفت😍
معطر است به رایِحه ای بهشتی☺️
به بوی چادر مادرم زهرا﴿س﴾ ❥
چادرم بوی آرامش وامنیت میدهد💎
『⚘@khademenn⚘』
••💙❄️''↯
•
•
تنفّسبࢪگها،ازقدمهاۍپاڪتوست ...
وسبزےجهاטּ،تمامشرنگچآدرتوست🧡🍭
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت25 وارد دانشگاه شدم ،تو محوط
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت26
بعد ازتمام شدن کلاس با سارارفتیم سمت پارک نزدیک
دانشگاه
روی یه نیمکت نشستیم.
اصلا نمیدونستم چه جوری سر صحبت و باز کنم
توی دلم صد تا فوحش به امیر دادم.
سارا: چیزی شده آیه؟
- هااا، اره نمیدونم چه جوری بگم.
سارا: وااا مگه میخوای خواستگاری کنی که خجالت
میکشی😄
- اره.
سارا: چی؟
- این داداش خل و چلم نمیدونم تو رو کجا دیده که یک دل
نه صد دل عاشقت شده ،الان کچلم کرده از صبح تا حالا
صد بارزنگ زده یاد آوری کرد که باهات صحبت کنم.
سارا ساکت شد و چیزی نگفت.
خندیدم :یعنی میدونستم اینقدربا شنیدن این حرف خانم
و با وقار میشی که هرروزاینو بهت میگفتم..
سارا: لووس.
- خوب نظرت چیه ؟
سارا: درباره چی؟
- درباره جنگ جهانی ایران و عراق خل جان ،خوب در
باره این داداش عاشق من.
سارا: خوب ،من که نمیشناسم زیاد داداشت رو..
- خوب خواستگاری و آشنایی بیشتر و واسه همین روزا
گذاشتن دیگه ،بزاربیاد صحبتاتونو بکنین اگه خوشت
نیومد ازش که با تیپا بندازینش بیرون ،اگه هم که خوشت
اومد بگیرینش واسه خودتون من یه نفس راحت بکشم.
سارا: دیونه.
- به مامان بگم زنگ بزنه خونتون اجازه بگیره؟؟
( سارا سرشو پایین بردو با لبه مقنعه اش ور میرفت ،با
دیدن لپ قرمزش زدم زیر خنده )
-یعنی نمردمو یکی از من خجالت کشید ،پاشو بریم که
الان امیرتو حیاط خونه در حال رژه رفتنه و منتظر من.
یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه
وقتی که رسیدم از ماشین پیاده شدم
از داخل حیاط خونه عمو اینا صدای بی بی می اومد،
زنگ در و زدم معصومه در و باز کرد.
معصوم: سلاام بر زنداداش آینده.
- سلام .
هولش دادم که برم تو حیاط خونه.
معصومه: ببخشید کجا همینجوری سرت و انداختی پایین
داری میری؟
- به تو چه؟ خونه عمومه.
با دیدن بی بی که روی ایون نشسته
بود ،دویدم سمتش و
خودمو انداختم توی بغلش.
- سلام بی بی جون خوبی؟
بیبی سرمو بوسید : سلام عزیزم ،خسته نباشی مادر.
- ممنون
معصومه:یه جوررفتی تو بغل بی بی انگار چند سالیه که
ندیدیش ،زشته دختر،داری عروس میشی اینکارارو کمتر
بکن.
یه دمپایی نزدیکم بود پرت کردم سمتش که خورد تو
سرش.
معصومه: آخ ..هدف گیریت هم خوبه ،بیچاره داداش بد
بخت من.
با گفتن این حرفش خندم گرفت
که یه دفعه یه صدا ازتوی حیاط خونمون اومد.
امیر: آیه ؟ ؟
- جانم
امیر: سه ساعته منتظرتماااا
- اخ اخ اخ ،یادم رفت الان میام.
معصومه: چی شده؟
- بعدأ بهت میگم.
بیبی: آیه مادر،برو باز بیا اینجا.
- باشه.
معصومه: ای خدااا ،لااقل یه کم ناز کن بعد بگو چشم.
- فعلا من برم تا امیر سکته نکرده.
بی بی رو بوسیدم و رفتم.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
جزءششمقࢪآن🌸 باصداےاستادشاطرے🌱 『⚘@khademenn⚘』
دوستاݩ گࢪامے
اگࢪ از قࢪائت استاد شاطرے راضی هستید تا آخر ماه رمضان جز خوانی ایشون ࢪۅ بگذاریم
اگر هم راضی نیستید بگید صوت کدام قارے رو بگذاریم براتون😊🦋
در ناشناس کانال نظراتتون رو ذکر کنید😉↯
https://harfeto.timefriend.net/16182500892645
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 11
#قسمت12
روزي حلال
آنجا هيئت حضرت علي اصغرسلام الله بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت
را داشت.
يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه
پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه
كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند.
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال
كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان
ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل
خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.
وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.
نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول
حلال، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال
بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن
دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين
رابطه دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دســت داد. در
يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و
آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد.
『⚘@khademenn⚘』
آلوده ایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور_ڪن
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ❣
#خورشیدقلبممهربیاندازهداری
#سهشنبههاےمهدوے
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_22 آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت
##رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#قسمت_23
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
『⚘@khademenn⚘』
〖'📸'^^!〗
.
-
بآنو؛یادتنرھبراےچــٰادرِتو
نقــشہهاکشیدهاند…!
یكمقــٰامبـلندپایہیآمریکاییمیگوید(:
دیگرزمانےنیستکہدانشجویانرابہ خیابانبیاوریم/:
براےسرنگونکردنجمهورےاسـلامی؛
کافیستچـــٰادرازسـرزنـٰانشانبرداشٺ!
#شتـردرخواببیندپنبدآنھ✌️🏿🌿!'
『⚘@khademenn⚘』
📸 پیکر سردار شهید حجازی در کنار مزار برادر شهیدش در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
『⚘@khademenn⚘』
⟦♥️🍃⟧
#تلنگرانه👌🏻♥️
یادماݩ بآشد ↴
گناه ڪهڪردیم°•○
آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°•
میشود↷
🍃°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج)
به شهادت رسید فدای مهدے(عج)🥀•
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشھدا🎞
|مادرشہید|
وقتیبرایاولینبارازمدافعحرم
شدنشبامن صحبتکرد؛گریهکردم.
بهمنگفت: "مامانگریهنکن!🥀
دوستدارمبرم..قوی هستم؛هیچاتفاقیبرایمننمیافته
نگراننباش." مادردیگهمحضرتزینب(س)توی
سوریهست منبایدبرموراهروبرایزیارتشما
بازکنم."
بعدمنروبوسیدوبارهادرآغوش
گرفتوگفت:
"گریهنکنمامانبخند
تامنراحتتربتونمبرم."
دعایهمیشگیششهادتبود.🕊
#بابڪم دومآبانماه۹۶برایاولینوآخرین
بارراهیدفاعازحرمشد♥️
#شهیدبابکنورے💛
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت26 بعد ازتمام شدن کلاس با سا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت27
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با
اخم نگاهم میکرد.
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی؟
امیر: خوبه که از صبح منتظرتماس تو ام ،چرا گوشیت و
جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری
بزنی ،تازه اگه ازپشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با
شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد،
گفتم خودم بیام ازنزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود
ببرمت بیمارستان😄
امیر:یعنی چی؟ مگه چی گفت؟؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو
دهنش بود بارم
کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت
کجا!!!....
از دیدن قیافه درهم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو
ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم ازپله ها
میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد،
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه.
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم.
رفتم سمت اتاق مامان و بابا.
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل
کمده.
- سلام.
مامان : سلام عزیزم.
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده..
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو
نمیخورم..
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده.
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشون و بهتون
میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن.
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختره خوشش نمیاد ازت ،لب حوض
کز کرده😅
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق
میکنه که.
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه..
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله
ورنشه تو اتاقم.
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز. شلواراسپرت
پوشیدم،
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی می کوبید به در😄
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای
بیرون
پوستت و بکنم..
『⚘@khademenn⚘』
#کلامبزرگان✋🏻
دیندارے ما را اهل حساب و کتاب بار مے آورد و الا دیندارے نیست، دین بازے است!
باید مثل یڪ بازاری، حساب سود و زیان تمام لحظه ها و رفتار ها را داشته باشی...
-حقوقت هم خدا میدهد :)🌻
#استادپناهیان🌱
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_21 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترق
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_22
مهیا روی تختش دراز کشیده بود، یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و
مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
ـــ بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد:
ـــ بیدارت کردم باب
مهیا لبخند زوری زد:
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت .
ـــ بهتری بابا؟
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر
رعناییه.
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای.
مهیا سرش را پایین انداخت :
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم.
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت :
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد:
ـــ بابا
ـــ جانم؟
ــ منم میام.
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد:
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی.
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد یاشهاب چطور با او رفتار می کند...
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 توصیه
#سردارحجازی
به مردم ایران
پیشنهاد دانلود 🍃
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻
سلام ✋
امروز روز تولد منه🎊
شهید ابراهیم هادی هستم
نمیدونم اگه پیش تون بودم چی بهم
کادو می دادین
اما حالا که شما این ور هستید و
ما اون ور
بهترین کادو فکر کنم
💌*صلواته*💌
هر کی دوست داره به من کادو بده
پنج(۵) صلوات برای من هدیه کنه
انشالله اون ور اومدین جبران میکنم
عاقبت بخیر باشید و سلامت
التماس دعا
یا علی
『⚘@khademenn⚘』
#حدیثانھ😍
رســول خدا{ﷺ}↯
هرکــس در ماه رمضان زیاد برمن صلوات فرستد روزے کہ ترازوی اعمــال سبک است خداوند ترازوی اعمال اورا سنگین خواهــد نمود...⚖♥️
📚امالےصــدوق.ص۹۵📚
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
ندیدم کسے ࢪا بھ آقایے تو😍
تولدت مباࢪک رفیق شهیدم😍✨
#استوࢪے
#مناسبٺے
#شهیدانھ
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』