eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️⚠️ بخـاطر‌اینڪہ‌آمار‌چنلت‌بره‌بالا با‌چنل‌هاۍغیر‌اخلاقی‌هم‌تب‌میزنی؟!😐 رفیق! یہ‌چنل‌مجـازۍارزش‌خـراب‌ڪردטּ‌ آخرتت‌وحق‌الناس‌گنـاه‌های‌دیگـراטּ‌ڪھ بہ‌واسطـہ‌شما‌بوده؛رونداره‌ها:/ 🖐🏻-! • • • • • • • • • ⚠️ • • • • • • ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+استاد پناهیان: خدایا خودت شاهدی من می دیدم که یک شهیدی چطوری با حسرت به تابوت شهدا نگاه میکرد😞🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ امامـ غائب از نظر !* 😔 دخیـل بستہ نگاهمـ بـہ جاۍ خالیتـان شود تمامـ جهان عاقبت فدایی‌تان🥺 🤲🏻 🍃♥️ رائحة الحیاة ♥️🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
📒🔗 همیشه‌لباس‌کهنه‌میپوشید آخرش‌هم‌اسمش، پای‌لیستِ‌دانش‌آموزان‌کم‌بضاعت‌رفت مدیرمدرسه،دایی‌اش‌بود..! همان‌روز،عصبانی‌به‌خانه‌خواهرش‌رفت مادرِعباس،برادرش‌راپای‌کمدبرد وردیف‌لباس‌هاوکفش‌های‌نورا نشانش‌دادو‌گفت‌عباس‌می‌گوید دلش‌رانداردکه پیش‌دوستانِ‌نیازمندش‌آنها‌رابپوشد..! 🕊 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♥️•°○.. اولـ| ✌️🏻خوبےبشیــم! بعد بگیم +اللْه̩م‌ارز۪۠قنꪲابه̥‌شه̤ادت࣭ـ♥️. . . !! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌸 دختر خانمی به مشهد رفت!👱🏼‍♀ خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم، به او چادر دادند.💫 موقع بازگشت به یڪے از علما ڪه آنجا بودگفت: الان ڪه از اینجابیرون بروم چادرم را برمیدارم! من راچطور متقاعد میڪنید ڪه همیشه چادر سرڪنم؟🤔 عالم گفت:قیامت راقبول داری؟ دخترگفت:بله! عالم گفت:شفاعت راقبول داری؟ دخترگفت:بله عالم گفت قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانم‌فاطمه‌ی زهرا (س) است؟ دخترگفت:قبول دارم!😞 عالم گفت:شباهت هرچی بیشتر شفاعت بیشتر....🙂☝️🏼 دختر منقلب شد.....♥✨ همانجا به امام رضا(ع)قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد....🧕✌️🏼 @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|تو‌همانے‌ڪھ‌دلم‌لڪ‌زدھ‌لبخندش‌را(:☇ @az_shohada_ta_karbala
AUD-20210409-WA0026.mp3
10.42M
عزیزم حسین...! ♥️ چقد خوبه که برای تو اشک می‌ریزم...🌱 حسینــــــــــــــــــ✨ پناهم حسینــــــــــــــــــ... :) ♡ @az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت100 بعد ازرفتن هاشمی و خانوا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد ازپیاده شدن، امیر صدام کرد سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه - جانم امیر: آخربه این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا فقط یا داره زنگ میزنه یاپیام میده - امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟ امیر:یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود - نه امیر: باشه امروزبعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین - دستت درد نکنه امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارارو اذیت نکن - اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم امیر: حالا برو دیرت میشه -باشه فعلا امیر:یاعلی ازپله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم رفتم کنار سارا نشستم از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید... خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد تویه کاغذ نوشتم براش، سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخورنباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم کاغذ و گذاشتم روی کتابش سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان رو پخش کرد و شروع کردیم به نوشتن کلاس تا ساعت ۴ بعدازظهر طول کشید بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم و شروع کردیم به خوردن که امیرزنگ زد - جانم امیر امیر: بیاین دم در منتظرتونم - باشه ،الان میایم سارا: امیربود؟ - اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه - عع نازنکن دیگه،عذرخواهی کردم که سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون - باشه ،پاشو میرسونیمت خونه سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس - الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_56 ـــ مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد ات
🌷 🍂 💜 ـــ کجایی تو مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟ ـــ بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر ... بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره . شرمنده ایم بخدا ... همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده ... اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.... خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند.... خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ... عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم .... حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا... حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه....... همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت .... کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ....... به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو....... همت همت مجنون....... حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا،ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا،اونجا خطرناکه ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
امشب با عرض پوزش فعالیت نداریم🙏🏻 اگر کسی میتواند خادم کانال بشود بہ پیوی مدیر مراجعه کند🌸 شبتون شهدایی🌌 قبل خواب وضو یادتون نره💦 نگاه شھدا بدࢪقه راهتون🌹 یاعلے✋🏻
❌ قشنگه🙃بخونید❤️🍃 یه موتور گازے داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله ...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌ به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌برگےازخاطرات‌شهیدمجیدزین‌الدین ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊