اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت147 از جوابهای کوتاهش متوجه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت148
علی: آیه؟ آیه خوبی؟
_اره ،خوبم
علی: بریم؟
_اره بریم
با علی رفتیم سمت خونه ما
ناهار و باهم خوردیم وبعد ازناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتربمونه
منم اصرارنکردم و خداحافظی کردیم
توی ذهنم پراز سوالای بی جواب بود
علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد
دهه اول محرم شروع شده بود
قرار شده بود
هرروز ساعت۱۶-۱۸ درنماز خونه مراسم بگیریم
اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قراربگیره
نماز خونه جای سوزن انداختن نبود
حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم
روضه خوندن حاج اکبردل سنگ رو هم نرم میکرد
هرروزبعد ازاتمام مراسم دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سربچه ها گلاب میپاشیدیم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_94 دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_95
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد،
با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سالم خانمی...
ــ سالم عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟!
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!
شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!
ــ استغفرا...!
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!
شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش...
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.
شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!
شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگرانہ.. ⃠🚫
⚠️آفلاین_آنلاین..... ‼️
وقتیبمیرم،تلگراممافلاینمیشہ🔇
دیگہتوصفحہامعکسینمیزارم،🏞
کہلایکبشہوکامنتبزارن♥️💌
گوشیامخاموشمیشہوهیچپیامی؛
ازدوستوآشنانمیاد..📬🍃
دوستهاییکہازطریقتلگرامواینستاپیداکردم؛
وتاآخرشباباهاشونچتمیکردم🌒
منویادشونمیرھ...🍂🔗
پسچیمیمونہ؟؟!!🤔
←قرآنیکہوقتیزندهبودمخوندم📚🙂
←پنجوعدهنمازیکہمیخوندم 😊📿🤲🏻
←احترامیکہبہپدرومادرمگذاشتم👨👩👧👦
←همہسعیموکردمکہبہنامحرمنگاهنکنم🙂🤭
←حجابمرورعایتکردم 🧕
←باگوشمبہهرچیزیگوشندادم 💁♀🎧
←اینکہغیبتکسیونکردم🔇
←دروغنگفتموتهمتنزدم 🙂
←پاهامتومراسمگناهراهنرفت 🚶🏼♀🚶🏼♂
←صلواتوذکرهاییکہگفتم 📿🦋✨
←کارهاۍخوبیکہکردم 🌿💐
←همهکارهاییکہاینجاانجامدادم
←درقبرآنلاینخواهدبود؛📡💡
کارۍکنیمڪہشرمندهاهلبیتنباشیمـ🦋
🔥⃟ ─ #بهخودمونبیایم.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🦋
داره میاد دوبارھ باز بوے محرم♥️🏴
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
#سلامامامزمانم✋🏻💚
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
#اللہمعجللولیڪالفرج💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
〖 🌿♥️'! 〗
•
.
.
بهـقولِ،
شھـیدحججـی :
بعـضیوقتـٰادلکنـدنازیـہسریچیزای
خـوبباعثمیشهـیـہسریچیزایبھـتر
بهـدستبیاریم ...((:🌱💚'!
•
رفیقِمَن .
توبرایرسیدنبهـامامزمانمون
ازچـیدلمیکنۍ؟!':)⛓✨
•
#کلامشھدا🌾
🖇⃟♥️#شهیدمحسنحججے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•||💞📒
||#آیهگرافۍ🌸
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً ]
،
+بیراههزدن هایتهم،برایمن
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد..!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم :)♥✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
..♥💣↻
•
🌸|• #ڪلامشہدا:
.
『اگـرخـداونـد . . .↡
متاعوجودتورا
خریدنےبیابـد...
هرڪجاکہباشے
درهرزمان 🙃
تورابہشہادتبرمےگزیند..🧡✨』
"#شہیدمرتضےآوینی!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت148 علی: آیه؟ آیه خوبی؟ _ار
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت149
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکارمیکردی؟میموندی وحضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدامیشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیازبه همراه داشته باشه ،نیازبه کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینارو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیازبه کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊