eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
💭 درد دل‌هایی با پدر مهربان 🖤گل‌های الغوث! دلم، بهارانه می‌بارد! جانم، شقایق‌وار می‌شکفد و هستی‌ام با شما بودن را زمزمه می‌کند! ✅ای آرزوی زمان! هر سپیده دم، گل‌های 🌾 «ألغوث» می‌کارم و غنچه‌های 🌾 «أدرکنی» می‌بویم و در سایه‌سار 🌾«ألسّاعه» آرام می‌گیرم و در چشمه‌سار 🌾«ألعجل» وضو می‌سازم! سجّاده‌ی امید، بر چمنزار آرزو پهن می‌کنم و دو رکعت نماز 🌾 «رجاء» می‌گزارم! شکوفه‌های نیاز به دست نسیم استجابت می‌سپارم و بر آورده شدن را به انتظار می‌نشینم! که انتظار، تعلّق خاطری است به جاودانگی! 🌾 می‌دانم که خواهید آمد و پر از نور ظهور خواهم شد. 🌤️ ای آفتاب هستی بخش! بیایید و محفل مسیر الهی را به نور جمال بی مثالتان مزیّن سازید! یک نگهی بر ما کنید و لطف بی شائبه‌تان را افشا نمایید! ✅ یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اذیت بده به خودت تا ساخته شی... یه عالمی بودن یادم نیس اسمشون چی بود... نماز شب هاشو هر دو رکعت رو میخوند میخوابید باز یه ربع دیگ بلند میشد دو رکعت بعدی رو میخوند تاااا اذان صبح هی میخوابید بلند میشد نماز شبشو میخوند... بهش گفتن خب این چه کاریه... یبار بلند شو واسه راز و نیاز و نماز شب و نماز صبح هم بعدش بخون و بین اطلوعین هم بیدار باش و .... برای چی هی خودتو اذیت میکنی چند بار خودتو از خوابت میزنی؟ اون عالم گف باید به جسمم سخت بگیرم باید اذیت بشم تا رشد کنم... من این سختی رو برای خودم گذاشتم تا ساخته بشم... باید شیرینی خواب رو برای خودم زهر کنم حاجی ما خیلی راه داریم...⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهو حوسِ دیدن اینو کردم(:💔 امشب‌روضه‌ی‌هیئتمونم‌اختصاص‌به‌‌روضه‌مادر‌داشت‌ .. 💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
💥بچه ها اگه هنوز سختتونه که به نامحرم نگاه نکنین وقتی که میرین تو هییتا خیلی فرصت خوبیه برای _خودسازی_ 😎 ی امروزو قید هوای نفستو بزن... اصلا بزن تو دهن نفست ...بگو ی امروزو ولم کن... راحتم بزار 😒 تا کی میخوای منو بدبخت کنی؟؟؟🤨 مگه امام حسین از همه چیش نگذشت؟؟ تو هم ی امروزو مرام بزار و بگذر از این هوای نفسی که داره بیچارت می‌کنه .... 🌟امروز وقتشه که روح خودتو اپدیت کنی 👌 و به هر چی که میخواد تورو مبتلا به ویروس تباهی کنه نهههه بگی ✔️😉 😌 ┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️واکنش جالب یک شهروند هنگام دیدن وزیرراه در راه آهن 🔻یک شهروند تهرانی پس از سوال وزیر راه و شهرسازی (آقای قاسمی) میپرسه برای چی سوال میکنید شما کی هستید مگه؟؟ بعد که متوجه میشه 😂😂 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا؎تمـام‌وصیٺ‌حاج‌قاسم!✨ دوستٺ‌دارمـ…🖇🖤. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤⇉| @az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎞📿› - - استغفار‌یعنی‌چی؟!♥️ ⇩ -یعنی‌من‌و‌ببخش‌من‌خراب‌کردم جبران‌ڪن‌برام . . .✨" - -استاد‌پنآهیان🎙 - 📿⃟🎞¦⇢ @az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ah Az Doori ~ UpMusic_۲۰۲۱_۰۸_۳۱_۰۸_۵۷_۲۱_۲۳۸.mp3
4.04M
خواب می دیدم که کنار ضریح تو اشکای نم نم بارون میشه💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🚶‍♂ راستے‌دخترخانم‌ دیروز‌توۍ‌یہ‌جمعے‌نشستہ‌بودیم‌یڪے از‌پسراۍ‌فامیل‌گفت‌: خیلے‌دلم‌بہ‌حال‌دخترا‌میسوزه😏 بیچاره‌ها‌صورتشونو‌ڪامل‌‌عمل‌میڪنن هفتادقلم‌آرایش‌میڪنن یہ‌ساعت‌جلو‌آیینہ‌موهاشونو‌ مدل‌میزنن دڪمہ‌مانتو‌هاشونو‌باز‌میزارن توخیابون‌باهزار‌نازو‌ادا‌راه‌میرن… قھقھہ‌سرمیدن‌ ڪہ‌ما‌پسرا‌فقط‌ نیگاشون‌ڪنیم آخر‌سرهم‌ڪلے‌خندید‌!!!🥀 دختـر‌جون‌گرفتے‌مطلبو‌؟؟ فھمیدۍ‌منظورشو!!؟ چرانمیفھمے؟ شایدم‌میفھمےهاااا ولے‌خودتو‌بہ‌خواب‌زدۍ🚶‍♂ اینجورۍ‌نبودیااااا اینجورۍ‌شدۍ! تویہ‌دختـرپاڪ‌ونجیب‌‌بودۍ خانم‌بودۍ نمیدونم‌چے‌شدۍ‌تو💔 دختـرجون‌بہ‌خودت‌بیا هنوز‌دیر‌نشده یہ‌ڪم‌واسہ‌دختـر‌بودنت‌ارزش‌ قائل‌بشے‌بد‌نیستاااا😷 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
میگفت: ˼توجھت‌بہ‌هرچہ‌باشد؛ قیمت‌توهمان‌است! اگرتوجھت‌بہ‌خدا و اهل‌بیت‌‌باشدقیمتۍ‌میشوی . . . حواس‌تو،بہ‌هرڪہ‌رفت‌،توهمانے(:♥️˹ +حاج‌اسماعیل‌دولابـے ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت168 صبح زود از خونه زدم بیرو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 حاج اکبر: چشم حتما ،،راستی میتونم علیرو ببینم؟ _به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهترنشده حاج اکبر: باشه چشم پاسپورتهارو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم حاج آقا : اختیار دارین ،،حتمازمان رفتن و به شما خبر میدم _ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین حاج آقا : چشم حتما از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود بعد ازرسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم به سمت موتور سوار رفتم _سلام ،ببخشید با کسی کاری داشتید؟ +سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟ _احضاریه؟احضاریه چی؟ +فک کنم واسه طلاقه! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت169 حاج اکبر: چشم حتما ،،راس
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرارنیست جدا بشه؟ +ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟ (با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد) _بله +میشناسین؟ _بله خودم هستم موتور سواربا تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجارو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم دستام خشک شده بود به هر جون کندنی بودخودکار و به دستم گرفتم و امضازدم احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم جرأت باز کردن نامه رو نداشتم در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم نامه رو برداشت و بازش کرد ولی با خوندن نامه چیزی نگفت انگار منتظراین نامه بود ...اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزد انگار همه منتظراین نامه بودن انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن .... چه راحت تصمیم گرفتن برای من .... چه راحت بریدن و دوختن... چه راحت سیاه بخت شدم ... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت111 ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی
🌷 🍂 💜 شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلاچی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی!صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود. هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود.. نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود. خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه هاز خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیرلب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود... مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید. مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد. شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت. شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_112 شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب،
🌷 🍂 💜 در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد. شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت. آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده... دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟! شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت. ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم. ــ روشنشون کن. شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید. با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد. ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم. شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت. ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟! ــ شهاب... میترسم. گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت. دیگر نمیتوانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد. ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو او ن ساختمون؟ چیکار می کردی؟!مهیا، نفس عمیقی کشید. الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت هاب نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد... مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد! ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم. دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت. مهیا، کم کم آرام شد. شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت. ــ الان میام! مهیا سری تکان داد. شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت. ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن. مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت. ــ سلام کجایی؟! ــ مریم باهاته؟! ــ چیزی نیست! ــ زود بیاید خونمون. ــ بیا بهت میگم. ــ زود... تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد. در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت. مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود. شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد! ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟! ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی! شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد. ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم. شروع کرد، به نوازش موهای مهیا... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود. ــ شهاب خوابم میاد! ــ خب بخواب خانمی! ــ میترسم چشام رو ببندم. شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستامش را مشت کرد. ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی... مهیا سرش را تکان داد.ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این... دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... منم باید برم... آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
hossein.sib.sorkhi.zendegi.hekmat.dare(128).mp3
3.59M
🌹 دارم من هوای، موکب و مشایه میمیرم برای، پایین پای، ضریح با صفای اربابم…♥️ @az_shohada_ta_karbala🕊
🏴♥️🏴 باهم‌دعاےفࢪج‌بخۅنیم🙂🤲🏻 شبتۅن‌الهے🖤 عاقبتتۅن‌زهࢪایێ😍 🏴♥️🏴
بسم الله الرحمن الرحیم
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ... ▪️سلام بر تو ای مولایی که همچون مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، پاره ی تن آخرین پیامبری. سلام بر تو و بر روزی که به انتقام فرزندان رسول الله صلی الله علیه وآله قیام خواهی کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ✅ یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊