eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یـازهـــ(س)ـــرا✨ بــرادرم! من در فکر آن کانالی هستم که تنها جسمتــــ آرمیده... به کجا چنین شتابان و برایتــــ ببارم؛ من که می دانم مادرتـــ از برای چه رفتــ:) ❤️ 🌹✨ به حق خون پاک شهدا🤲 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت170 اینقدر شوکه شدم که خندم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد ای کاش میشد به بی وفایی دنیازجه زد ای کاش میشد گریه کرد ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام دلم میخواست با علی صحبت کنم اما درباره چی صحبت کنم وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست باز حرفی نمیمونه برای توضیح.... ولی حرفها توی دلم مونده بود باید گفته میشد گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن : سلام آقا سید ... سلام بیمعرفت... سلام رفیق نیمه راه ... چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ... چقدرراحت گذشتی از عشقمون .. چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ... مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تاآخرش.. چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید .... الان آروم شدی؟ ولی من آروم نیستم ! من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی .. با آرزوهام چیکار کردی ؟ مگه نگفتی با هم همراه بشیم، همراه حضرت زینب ،پس چرارفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی... تو منو دست کی سپردی که اینجوربی وفا شدی ... پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•🕊❤• دیـر بـہ دیـر مے آمـد. اما تا پایـش را مے گذاشـت توے خـانـہ🏡 بگـــو بخنده مان شروع میشـد 😍 خـانــہ مان کوچک بود ; گاهے صدایـمــان می رفت طبقه پایین. یڪ روز همسایـہ پایینے بهم گفت : بخــدا اینقــدر دلــم میخواد یہ روز کـہ آقا مهدے میاد خونـہ لاے در خونتون باز باشــہ😕 من ببینم شما دوتـا زن وشوهر بـہ هم دیگـہ چے میگید ,کـہ اینقدر مے خندید؟😄😍 @az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت171 بدون هیچ حرفی نامه رو از
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 دراتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینومیخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طورتونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم: نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آوربه من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدارنمیشدم با باز شدن دراتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم ازبوی عطرپیراهنش متوجه شدم که امیربود بعد از چند دقیقه دربسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو ازروی میز کنارتخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبربود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبرپیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقاپنج روز دیگه ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_113 در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته ب
🌷 🍂 💜 نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. بوسه ای روی موهای مهیا کاشت و پایین رفت. محسن و مریم وارد خانه شدند. ــ چی شده داداش؟! شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت. ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن! ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن! ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا! قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد. ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو... مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت. ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات... سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد. ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟! ــ سلام خاله مهلا، من مریمم! ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟! ــ خداروشکر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الان هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم. ــ چرا چیزی شده؟! ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد. ــ می خواید بیاید خونمون؟! ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره... ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه... ــ باشه حتما! ــ عزیزم سلام برسون! ــ سلامت باشید. خداحافظ! گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت. ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!! شهاب، پوزخندی زد. ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست. ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟! ــ اونجا پاتوقشونه! ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟! ــ بپیج تو همین خیابون. محسن پیچید. ــ جواب منو بده! ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت. شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد. صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد. که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد: ــ یه چیزی تنت کن! نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد. پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالارفتند. شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت. ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ... شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!چرا لالمونی گرفتی...؟!!! نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد. ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ... شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید: ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟!حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟! خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟! اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟! نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید. ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی... فریاد زد: ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!! نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت: ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه... شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد. دستش را پایین آورد. ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی!مهران رو بهم میدی... فریاد زد: ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده! نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد. ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم! شهاب فریاد زد: ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده! ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
چندوقـتہ‌حرم‌نرفتۍ؟! اروم‍ ‍گفت‌: -پیش‌مردم‌گ‍ل‍ھ ‍از‌یـار؟! همینم‌م‍انده:)💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🏴♥️🏴 باهم‌دعاےفࢪج‌بخۅنیم🙂🤲🏻 دعاےڪمیل‌فࢪاموش‌نشھ😉 شبتۅن‌الهے🖤 عاقبتتۅن‌زهࢪایێ😍 🏴♥️🏴
جمعه ها را درک کنید؛ جمعه دلگیر نیست! جمعه دلش گیر است؛ گیر کسی که باید باشد و نیست.......!!:( دل من این روزها خوب حال جمعه ها را ؛میفهمد....... • 🌿 •
میگفت : اگه‌قاطی‌بشی؛✨ رفیق‌بشی،دوست‌بشی با‌امام‌زمان‌خودمونی‌بشی؛🌱 بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگی؛🌊 رشته‌یِ‌دلت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقاخودش‌عبورت‌میده...! :) 🖐🏻 💚 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از‌عشق‌حـسین‌؛دل‌بریدن‌ممنوع! غـیراز‌غـم‌ڪربـلا‌شنیدن‌ممنوع! روۍ‌دل‌مـن‌نوشتھ‌جـز‌ثـارالله... ࢪفت‌وآمد‌هـر‌ڪس،اڪیدا‌ممنوع! 🖤 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت172 دراتاق باز شد و مامان وا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهارروز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم وقتی منتظری ،زمان هرثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظاربه پایان رسید زمان هر ساعت یه ثانیه میگذره روزها سپری شدند و سه روز مثل باد گذشت و فرداروز ویرانی بود ویرانی دلم... توی حیاط روی تخت نشسته بودم و به آسمان بی ستاره نگاه میکردم انگار ماه هم امشب تنها شده بود بعد چند دقیقه امیر هم به سمتم آمد و روبه روی تختم روی تخت دراز کشید سکوت کرده بود تو تاریکی شب اشکایی که از گوشه چشمش سرازیر میشد دیده میشد ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 گریه‌میکنم‌چشام‌تَر‌بِشه‌بهتر‌ببینمت..♥️ [السلام علیک یا اباعبدلله]🖐🏻 🌿بانوای:🎙 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت زین العابدین امـام‌ سـجــاد عـلـیــه‌الــســلام برتمام شیعیان تسلیت🖤 علیه السلام اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
「💭🍊」 . • هواٰۍٖ‌جھــاٰن.. بۍٖ‌تو‌خس‌خس‌مۍٖ‌کــند،تو رابہ‌جان‌نفس‌هاٰۍٖ‌بۍٖ‌کسان زودتر‌برگرد..•🌼🌦' ✉️⃟¦♥↫ 🦋⃟¦❄↫ ؟ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﴿ السلامُ‌عَلَیک‌یا‌سِیِدالساجِدین(؏)‌﴾• ]•🥀 در میـــــان راھ ٺـــــنهـا ݥـــرد بود...🖤 بین یک جمعیتی ݩ ا ݥ ڔ د بـود...] ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
استاد قرائتی فرمودن:🌱 یه روز شیطان که از مسئله توبه⚡️ آگاه میشه می‌ره به اصحابش میگه..:🗣 ما این همه بنده رو فریب می‌دیم👐🏻 اما خدا راه توبه رو براش قرار داده..😑 پس ما چه کنیم..!؟🤔 یکی از یاراش بهش میگه بهش اِلقا کنیم☝️🏻 که برای توبه هنوز جوونه و حالا حالا ها🍃 وقت داره توبه کنه..😊 و این جوری توبه رو براش عقب میندازیم..!👌🏻 تا که مرگش فرا برسه..🤕 شیطان میگه ایول عجب فکر بکری..!(: +دیر نشه رفیق برای توبه😉🖐🏻 @az_shohada_ta_karbala🕊
‹🤍🖇› حُسِین‌جآن... وَبِجَنابِڪَ‌اَنْتَسِبُفَلاتُبْعِدنۍ وَچِہ‌خوشبَختَم‌مَن‌ڪِہ‌تو‌رادارَم..!シ❁ 🖇⃟🤍¦⇢ @az_shohada_ta_karbala🕊