eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
330 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
تقریبا قبل از پیوستن محسن به سپاه، موضوع مدافعان حرم برای او پیش آمد. دیگر تنها دغدغه و آرزوی محسن این شده بود که به سوریه اعزام شود و به مدافعان حرم بپیوندد. خوب یادم هست آن زمان، لشکر نجف اشرف که محسن در این یگان خدمت میکرد، چهار شهید مدافع حرم داده بود. بی قراری های محسن هر روز بیشتر میشد. هر روز در خانه حرف از شهدای مدافع حرم و رفتن به سوریه بود. چشم به راه بود برای این که چه زمانی نوبت به او میرسد. خیلی هم ناآرامی میکرد. طوری که من را هم مثل خودش کرده بود. گاهی گریه میکرد و میگفت :《اگه ما هزار و چهارصد سال پیش نبودیم که اهل بیت رو یاری بدیم، حالا این فرصتیه که به ما داده شده و نباید اونو از دست بدیم.》بعد با نگرانی میگفت :《نکنه سفره شهادت جمع بشه و من این فرصت رو از دست بدم!》سعی میکردم آرامش کنم و میگفتم :《صبر کن!اگه خدا بخواد روزیت میشه.》 زمانی که پیکر شهید علی رضا نوری را آوردند، بی قراری محسن به اوج رسید. از آن به بعد بود که دیگر نه روحش پیش ما بود نه جسمش. * روزی که علی رضا نوری تشییع شد، خیلی به من سخت گذشت. فکر این که شاید یک روزی هم من محسم را از دست بدهم، عذابم میداد. همسرش را که دیدم، گریه ام بیشتر شد. به محسن گفتم :《وای خدا! اگه یه روز تو شهید بشی و پیکرت رو اینجوری بیارن، مطمئن باش من دق میکنم. من طاقت ندارم.》گفت :《اصلا تو ببین جنازه من برمیگرده!》 ادامه دارد... * ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
به این امید که محسن خواب بماند و همین، مانع از رفتنش شود؛ اما او برای اذان صبح بیدار شد و کلک من هم نقش بر آب شد. حسابی پکر شدم. رفتیم خانه ی پدرم و محسن آنجا از ما خداحافظی کرد. با رفتن او، گریه ام قطع نمیشد. فکر شهادتش عذابم میداد. برایم پیامک داد :《دعا کن عاقبت به خیر شوم.》جواب دادم :《محسن! تو رو به خدا فقط برگرد. به خاطر این بچه هم که شده، برگرد.》جواب داد :《هر چی خدا بخواد. ان‌شاءالله برمیگردم.》 برای امام حسین (صلوات الله علیه) نامه نوشتم که :《آقا! هیچ منتی ندارم. محسن رو سالم فرستادم میخوام که سالم هم برگرده. ما بچه ی تو راه داریم. این دفعه برگرده، سری بعد که رفت شهید شه.》 وقتی آنجا بود، هر چند روز یک بار تلفن میکرد. البته گاهی مواقع تا ده روز تماس نمیگرفت و از او بی خبر بودم. روز های آخر که تماس میگرفت، میگفتم :《محسن! پس کی برمیگردی؟ خیلی دلم تنگ شده!》میگفت :《راستش رو بخوای، دل خودمم تنگ شده. میخوام برگردم.》ماموریتشان چهل و پنج روزه بود؛ ولی حدود دو ماه طول کشید تا برگشت. *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
وقتی از سوریه برگشت، همان لحظه ی اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت :《زهرا! دعا کن قسمتم بشه دوباره برم.》حسابی بی تاب شده بود؛ هم به دلیل این که دو نفر از دوستان صمیمی اش، پویا ایزدی و موسی جمشیدیان، جلوی چشمش به شهادت رسیده بودند، هم این که ناراحت بود چرا تا پای شهادت رفته، ولی شهادت نصیبش نشده است. وقتی محسن از سوریه برگشت، خانواده ی خودم و خانواده ی محسن را برای شام به خانه دعوت کردم و ولیمه دادم. آن شب، محسن کمی عجیب شده بود. دیگر آن محسن سابق نبود. حرف میزدی، مثل حواس پرت ها جواب میداد. حتی من فکر کردم شاید موجی شده است. مثلا وقتی به او میگفتم :《 حالت چطوره؟》 جواب میداد :《منم دلم برات تنگ شده.》هر چیزی به او میگفتم، بر اساس لب خوانی جواب میداد که معمولا هم اشتباه بود و جواب ها چیز دیگری بود. وقتی نشست پای تلویزیون، صدا را خیلی بلند کرد. محسن هیچ وقت با این صدا تلویزیون تماشا نمیکرد. تعجب کردم، فهمیدم مشکلی پیش آمده. رفتم نشستم کنارش، دیدم موهای یکی از دست هایش سوخته و دستش هم سرخ و پوست پوست شده است. پرسیدم :《محسن، دستت چه شده؟》گفت :《چیزی نیست. حالا بعدا بهت میگم.》 *** ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
مهمان ها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم:《محسن! چی شده؟ چرا دستت حالت سوختگی داره؟ چرا صدای منو خوب نمیشنوی؟ به من بگو چی شده؟》 گفت:《چیزی نشده، هیچ مشکلی نیست.》قسمش دادم و گفتم:《جان زهرا بگو دستت چی شده!؟》 سرش را انداخت پایین و گفت:《وقتی بهت میگم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین! به تانک من موشک میخوره ولی من هیچیم نمیشه!》 گفتم:《 چی شده؟》 بغض کرد و گفت:《چند شب پیش که رفته بودیم عملیات، بعد از این که چند تا شلیک موفق داشتم، یه موشک اومد خورد به تانک ما. وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلوی صورتم.همه گفتن که صد در صد من شهید شدم، اما دریغ، فقط دستام اینطوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.》 بعد با حسرت گفت:《در هر عملیاتی که داشتیم، شهادت رو میدیدم که به طرفم میاد، اما نصیبم نمیشه. تیر به طرفم شلیک میشه، اما از کنار سرم رد میشه. ترکش میومد، اما سرد بود و عمل نمیکرد. خمپاره کنار دستم زمین میخورد، اما منفجر نمیشد. زهرا! لابد یه جای کارم میلنگه و یه جای کارم اشکال داره که شهید نمیشم.》 گفتم:《غصه نخور، صبر کن، شاید هنوز شرایطش مهیا نشده.》 *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
آن زمان هنوز باردار بودم. محسن میگفت:《میدونی چیه؟ اگه خدا بخواد و من یه سقف بالا سر تو و این بچه درست کنم، دیگه همه جی حله و میدونم که کارم درست میشه.》 همین طور هم شد. روزی که سقف خانه ی ما را زدند و کار سقف تمام شد، خبر اسارت مخسن را شنیدم.》 بی قراری های محسن بعد از سفرش به سوریه هر روز بیشتر میشد. میتوانم بگویم که کامل عاشق شده بود. تمام فکر و ذکرش این بود که دوباره برود سوریه. دیگر زندگی یک آدم معمولی را نداشت. دائم بی تاب بود و سوریه سوریه میکرد. نماز میخواند، به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه؛ هر نذر و نیاز و هر کاری که از دستش بر آمد انجام داد. دائم ورد زبانش این بود که:《دعا کن رو سفید بشم.》شهادت هم که از زبانش نمی افتاد. هر جا میرفتیم، در هر موقعیتی، در خانه، بیرون از خانه، در گردش، شب و روز دم از شهادت میزد. هر وقت هم این حرف ها را میزد، من بهم میرختم. یادم هست روزی که داشتم برای وضع حمل به بیمارستان میرفتم، محسن در گوشم گفت:《برا شهادتم دعا کن، دعا کن عاقبت بخیر بشم. دعا کن پیش حضرت زینب رو سفید بشم. الان دعای تو میگیره. یادت نره برام دعا کنی ها!》 به هر وسیله ای متمسّک میشد تا کارش جور شود. مثلا تصمیم گرفت یک چلّه به جمکران برود. میگفت:《توی این مسیر، اشکال کارم رو پیدا میکنم.》 *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
پنج سالی که با محسن زندگی کردم، او همیشه احترام پدر و مادرش را داشت. یک بار هم ندیدم که نسبت به پدر و مادرش کوچک ترین بی احترامی را کرده باشد. او حتی برای پدر و مادر من هم چنین احترامی قائل بود. یک شب خواب شهید موسی جمشیدیان که از دوستان محسن بود را دیدم. او با لباس احرام از داخل تابوت بلند شد و به من گفت:《چت شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟》گفتم:《محسن خیلی بی قراری میکنه. میخواد بره. میخواد شهید بشه.》 لبخندی زد و گفت:《بهش بگو انقد عجله نکنه. وقتش خواهد رسید. میره، خوبم میره.》 همان موقع از خواب پریدم. تمام بدنم میلرزید. محسن هم بیدار شد. به او گفتم:《محسن! خواب موسی رو دیدم. دیگه بی قراری نکن. موسی بشارت شهادتت رو داد.》 لحظاتی مات و مبهوت فقط نگاهم میکرد و بعد، اشک از گوشه چشمانش جاری شد. نظر محسن این بود که چون دفعه ی قبل به مادرش نگفته و به سوریه رفته، شهید نشده است. به همین دلیل، تصمیم گرفت آن ها را به مشهد ببرد و آنجا رضایت مادرش را بگیرد. تصورش این بود که گیر کارش همین است. بلیط قطار گرفت و من و پدر و مادرش را برد مشهد. *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
محسن هر روز حرم بود. دائم از سوریه میگفت و این که دعا کنم شهید شود. وقتی حرم بودیم فقط از شهادت میگفت. واقعا کلافه ام کرده بود. یک بار که از حرم برگشت، همانطور که علی در بغلش بود، مبایلم را برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. از او پرسیدم:《چه آرزویی داری؟》گفت:《یه آرزوی خیلی خیلی خوبی برای خودم کردم؛ ان شاء الله که برآورده به خیر بشه.》پرسیدم:《چه آرزویی؟》گفت:《حالا دیگه...》گفتم:《حالا بگو》گفت:《حالا دیگه...نمیشه!》گفتم:《یکمشو بگو.》با ادا و اصول گفت:《شِ دارد، شِ...》پرسیدم:《بعدش؟》 گفت:《شِ دارد... هِ دارد... الف دارد... تِ دارد...》 گفتم:《 شهادت؟》 محسن از من میخواست در گوش مادرش بخوانم راضی شود که به سوریه برود. چند بار کج‌ دارو‌ مریض به مادرش گفتم، اما او زیاد جدی نمیگرفت و میگفت:《میخواد بره، بره؛ ولی شهید نشه.》 شب بیشت و یکم ماه رمضان وقتی داخل حرم بودیم، محسن به مادرش پیام داد که برای شهادتش دعا کند. داخل صحن رضوی که بودیم، به من گفت:《به مادرم بگو برام دعا کنه.》به مادرش گفتم:《مامان! این محسن منو دیوانه کرد! تو رو خدا دعاش کن!》موقع اذان مغرب بود. همانجا دل مادرش شکست. گریه اش افتاد و با اشک چشم برای محسن دعا کرد. محسن‌ حسابی خوشحال شد. *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
توی ماشین که بودیم دائم نوحه میگذاشت و یا با آن سینه میزد یا گریه میکرد. عاشق این نوحه ی آقای نریمانی بود که میخواند:《 هوای این روزای من هوای سنگره یه حسّی روحمو تا زینبیه میبره تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بذار بیام بشم برای تو فدا درسته که من آدم بدی شدم ولی هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی》 با این نوحه میسوخت و اشک میریخت. بچه ی کوچک دوست شهیدش پویا ایزدی را که میدید، گریه میکرد و میگفت:《من شرمنده ی این بچه هستم.》از این بی قراری های محسن کلافه شده بودم. نیمه شب میدیدم رفته نشسته پای سجاده اش و روضه میخواند. میرفتم کنارش مینشستم و دوتایی با هم گریه میکردیم. آن قدر از دل و با سوز میخواند که بعضی موقع ها میگفتم:《محسن! دیگه بسه.》 نذر کرده بود اگر قسمتش شد دوباره به سوریه برود، پای مدر و مادرش را ببوسد. فیلمی هم که از او منتشر شد و در حال بوسیدم پای پدر و مادرش است، مربوط به همین نذر است.* 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
فردای روزی که از مشهد برگشتیم، وقتی از سرکار به خانه آمد، هنوز نیامده گوشی اش زنگ خورد. جواب داد و گفت:《بله، بله، جلوی لشکرم!》گفتم:《تو که خونه هستی!》گفت:《همین الان برای سوریه نیرو میخوان.》با ذوق و عجله از خانه بیرون زد و گفت:《دعا کن کارن درست شه.》گفتم:《ان شاءالله درست میشه. برات صلوات و زیارت عاشورا نذر میکنم.》 حدود بیست روز بعد، در بیست و هفت تیر ۱۳۹۶ کارش ردیف شد و برای بار دوم عازم سوریه شد. روز قبلش تماس گرفت و بدون مقدمه گفت:《امشب باید برم.》درجا خشکم زد و تمام بدنم لرزید. وقتی آمد، بیش از حد خوشحال بود و شوق رفتن داشت. علاقه ی من و محسن به همدیگر زبانزد بود. همه به عشقی که بین من و او وجود داشت، غبطه میخوردند و حتی بعضی ها به من میگفتند که انقدر لی‌لی به لالای محسن نگذارم، البته که او هم همینطور بود؛ اما محسن به راحتی از من و علی دل کند؛ چرا که عشق اصلی اش خدا بود. موقع رفتن به من گفت:《زهرا! در عشق من به خودت و علی شک نکن! ولی وقتی که پای حضرت زینب (س) وسط باشه، شما ها رو هم میذارم و میرم.》 توی پیام صوتی اش گفته بود:《گاهی وقتا دل کندن از چیزای خوب باعث میشه آدم چیزای بهتری رو به دست بیاره. من از تو و علی دل کندم تا بتونن نوکری حضرت زینب رو به دست بیارم.》 و من چون آرزوی قلبی اش را میدانستم، هیچ وقت کاری نمیکردم که ناراحت شود. 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*