#حکایت
💟⇦•روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم .
یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم .
✳️⇦•همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟!
گفتـم منظورتان چیـست ؟
✴️⇦• گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی !
⚡️ ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم .
✳️⇦• چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُـــ♥️ـــدا
👈 در عبـادات خـود تفڪر کنیـم .
*╔❖•ೋ° °ೋ•❖╗*
🌷 @khademenn 🌷
*╚❖•ೋ° °ೋ•❖╝*
💢 #حکایت 💢
💥 #یا_صاحب_الزمان
🌼خانه را مرتب کن تا آقا بیاید...
✍مرحوم حاج اسماعیل دولابی دربارهی انتظار واقعی فرج، داستانی لطیف و آموزنده نقل کرده: « پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم. اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
⚠ شرور که نیستی الحمدلله، گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#خدایا_منجی_را_برسان
#خادم_المهدی
『⚘@khademenn⚘』
#حکایت
#قیمت_زندگی
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟*
پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟!
مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی.قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد.
🌷حضرت علی (ع)می فرمایند:
خداوند متعال مى فرمايد: اى فرزند آدم! تو را نيافريدم تا سودى برم، بلكه تو را آفريدم تا از من سودى برى. پس، به جاى هر چيز مرا برگزين؛ زيرا من، به جاى هر چيز ياور تو هستم.)
♡ •°•°•°•بسم الله الرحمن الرحیم •°•°•°♡
#حکایت📜
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
✨پرنده ات را آزاد کن✨