eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
343 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید : " آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه .. ؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ " دکتر پرسید : " برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون .. ؟ " محسن گفت : " چشمی که برای امام حسین ' علیه السلام ' گریه نکنه به درد من نمیخوره .. " شهید محسن درودی ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
  وقتی هداياےمردمے را باز مےکرديم ٬در ميان انبوه کمپوت ها چشمم به يک نايلون افتاد که به نظرم خيلے سبک بود ٬ وقتی اون رو برداشتم ديدم واقعا سبکه مثل اينه که قوطے خالے باشه . در نايلون رو يازکردم ديدم که واقعا يک قوطی خاليه کمپوته که داخلش يک نامه است . نامه رو که بازکردم ديدم دست خط يه دانش آموز دبستانيه ٬ دختر بچه دبستانے که يه قوطی خاليه کمپوت رو براے ما فرستاده بود به جبهه .تو نامه نوشته بود : " برادر رزمنده سلام ٬ من يک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق عليه باطل نفری يک کمپوت هديه بفرستيم .با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قيمت هر کدام از کمپوت ها روپرسيدم ٬اما قيمت آنها خيلی گران بود ٬ حتی کمپوت گلابے که قيمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم . آخر پول ما به اندازه سير کردن شکم خانواده هم نيست . در راه برگشت کنار خيابان اين قوطےخالے کمپوت را ديدم برداشتم و چند شستم تا تميز تميز شد . حالا يک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ٬ هر وقت که تشنه شديد با اين قوطی آب بخوريد بار تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم."بچه ها تو سنگر براے خوردن آب توے اين قوطی نوبت می گرفتند ... آب خوردنے که همراهش ريختن چند قطره اشک بود ...   ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
🌹 ﷽ خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم ❤️🧡💛💚💙💜💖 ᯽⊱@khademenn⊰᯽
🎋 ﷽ از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت. می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد. نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده: گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است. ᯽⊱@khademenn⊰᯽
🌹 خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد. ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. *╔❖•ೋ° °ೋ•❖╗* 🌷 @khademenn 🌷 *╚❖•ೋ° °ೋ•❖╝*
•||🌙✨||• 🍃💜 -خــانـــــوم خوشگله شــماره بـدم؟؟؟☹️ -خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟😏 -خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟😣 ایـنها جملاتی بود که دختــرک در طول مسـیر خوابگـ🏠ـاه تا دانشگـ🏢ـاه می شنید!😞 بیچــاره اصــلاً اهـ✋ـل این حرفــها نبود…😔 این قضیه به شــ😠ـدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصــ☝️ـمیم گرفت بی خیــال درســ📚 و مــدرک📄 شود و به محـ🏘ــل زندگیــش بازگردد... به امامـ🕌ـزاده‌ی نزدیک دانشگــاه رفت، شـاید می خواست گِـلـ😥ـه کند؛ از وضعیت آن شهـ🏙ـرِ لعنتی!! دختــرک وارد حیــاط امامـ🕌ـزاده شد… خسته…😓 انگار فقــط آمده بود گریه😭 کند… دردش گفتنی نبود….!!!😔 رفت و از روی آویــز چــ🍃ــادری برداشت و سر کرد… وارد حــ✨ــرم شد و کنــار ضــریحـ🌸 نشست. زیر لبــ😞 چیــزی می گفت انگــار!!! خـدایـا کـمکـم کـن…🙌❤️ چـند ساعـتــ⏰ بعــد، دختــر که کنار ضــریح خوابیـ🛌ـده بود با صــ🗣ــدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی...😒 مردم میخــوان زیارت کنن!!! دختــرک سراسیمه😧 بلند شد و یادش افتاد😱 که باید قبل از ساعت۸ خود رابه خوابگـ🏠ـاه برساند… به سرعتــ🏃 از آنجــا خارج شد… وارد شــ🏙ــهر شد… امــ👌ــا… امــا انگــار چیزی شده بود…😕 دیگــر کسی او را بد نگـ👀ـاه نمی کــرد..!😳 انگار نگــاه هوس آلودی😈 تعـقــیبش نمی کرد!!!😳 احساس امنیت کرد…😌 با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعــام مستجاب شده باشه!!!🤔 فکر کرد شاید اشتباه میکند☹️ اما اینطــ☝️ــور نبود! یک لحظه به خود آمد…😮 دید چــ🌹ـادر امامـ🕌ـزاده را سر جـــایــش نگذاشته…😍 『⚘@khademenn⚘』
🌸🍃 ازعالمي پرسیدند بالاترین وزنه چندڪیلو استـــــ ڪه یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان گفت بالاترین وزنه، یه پتوی۱ڪیلویی استـــــ ڪه هنگام نـــــمازصبح بتواند از روی خودبلند ڪند