#قسمت_سوم
محسن از همان اول بچه ی اذیت کنی نبود، چه زمانی که باردار بودم چه بعد از به دنیا آمدنش. وقتی سر او باردار بودم، چند بار قرآن را ختم کردم. از بچگی علاقه زیادی به امام حسین (علیه السلام) داشت.
همه مجالس مذهبی، اورا با خود می بردم. هفت ساله بود که زیارت عاشورا را یاد گرفت واز حفظ می خواند.
قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، بدون اینکه ما چیزی بگوییم، صبح هااز خواب بلند میشد ونمازش را می خواند. روزه هم میگرفت. ماه رمضان که می شد، ازقصد برای سحری صدایش نمیکردم تاروزه نگیرد؛ اما بدون سحری روزه میگرفت و همین، مجبورم میکرد که سحر بیدارش کنم. بزرگتر که شد خیلی روزه میگرفت.
***
محسن از همان اول بچه ننه نبود. همیشه دوست داشت دنبال من راه بیفتد. مادرش از اینکه بچه به من وابسته است، خوشش می آمد و خوشحال بود. وقتی نوجوان بود، او را همراه خودم به مجالس مذهبی و منابر می بردم. یک روز جایی بودیم که در آن بحث کاروان اسرای کربلا شد.
در حین صحبت ما، یکدفعه محسن حرفی زد که بحث ما را تکمیل کرد. باور نمی کردم که این چیزها را بلد باشد. از او پرسیدم: بابا این حرفها را از کجا می دانی؟
گفت: توی مقتل نوشته شده.»
اگر شبهه ای در دین داشت، میرفت و دنبال می کرد. از نجف آباد میرفت اصفهان، قم پیش علما تاشبهه برایش حل نمی شد دست بر نمی داشت.
نسبت به نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بود. اذان که می دادند، هر مسجدی که سر راهش بود، میرفت و نماز می خواند. در این زمینه پشتکار و جدیت داشت.
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️