#قسمت_هشتم
بعد از این که از سوریه آمد، نذر کرد ۴۰ شب جمعه به جمکران برود. می رفت حرم و از آنجا پیاده میرفت جمکران. به او گفتم:《 خسته نمیشی هر هفته این همه راه رو می کوبی میری جمکران؟》می گفت :《من برای امام زمان میرم. برا همینم خسته نمیشم .》این خاطر همیشه در ذهن من است که محسن به خاطر امام حسین(ص)وامام زمان(عج) چه کارهایی می کرد. می گفت:《 میخوام در راه رهبرسرم روبدم》.
*
بار اول که از سوریه برگشت، شهادت را در چهره محسن دیدم. زمان جنگ دوستان زیادی داشتم که شهید شدند و این گونه چهره ها برایم آشنا بود؛ ولی تصور نمیکردم خلوص و بندگی محسن تا این حد شده باشد .چه محسن شبیه چهره دوستان شهیدم شده بود که شبهای عملیات دیده بودم .یک پسر دایی داشتم که او هم در جبهه بود. یک روز توی منطقه به او گفتم:《 مهدی خیلی عوض شدی. امروز فرداست که شهید بشی.》 گفت:《 نه ،فرقی نکردم》. فردا صبح که به خط رفت ،خبر شهادتش را آوردند. من اینها را دیده بودم. می فهمیدم که حال و هوای محسن روز به روز دارد تغییر میکند ،اما خودم را به راه دیگری می زدم.
*
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡