#قسمت_چهل_وششم
نهم مرداد، روز سالگرد ازدواج مان، محسن تماس گرفت. آن روزها اصلا حال و روز خوبی نداشتم. مادرم گوشی را گرفت و بابت حال من با او شکایت کرد. گوشی را که گرفتم، گفتم :«محسن جان! ناراحت نشی! آروم باش و به خودت برس. منم اینجا به خودم می رسم ».
گفت :«زهرا جان! برگردم برات جبران میکنم».
چند ساعت قبل از اسارتش تلفنی با هم صحبت کردیم. آن روز محسن در تماس آخرش چندبار دلتنگی اش برای من و علی را ابراز کرد. آن روز گفت:«الان همون جایی هستم که آروم داشتم باشم. فقط دعا کن روسفید شم و خدای نکرده شرمنده حضرت زهرا بر نگردم ».در خواستش از من این بود که از ته دل راضی باشم تا در ثوابش شریک شوم.
چون محسن از من خواسته بود کمک کنم درمسیر شهادت باشه، آرزو کردم به هدفش برسد.
برگرفته از کتاب زیرتیغ🌹
❤️🧡💛💚💙💜💖
᯽⊱@khademenn⊰᯽